شبحی در باد
مختصری دربارهٔ:
Dinah Jefferies
دینا در مالزی به دنیا آمده است و در نه سالگی با خانواده به انگلستان کوچ میکند.
در جوانی برای گرمای دلچسب مالزی دلش تنگ میشد.
در ۱۹۸۵ مرگ پسر چهارده سالهاش زندگی اورا عوض کرد، و به نویسندگی روی آورد.
کتاب اول او بنام ” جدائی” و کتاب دومش بنام ” همسر چایکار” تا بحال به بیش از ده زبان زندهٔ دنیا ترجمه شدهاند.
کتاب ” همسر چایکار” او بهترین فروش را داشته است.
کتاب سومی در دست نشر دارد بنام ” دختر تاجر ابریشم” که در بهار ۲۰۱۶ منتشر میشود.
***
داستان ” شبحی در باد” و مختصری دربارهٔ او ازسایت ” ساندی تایمز لندن” گرفتهشده است.
(مترجم)
وقتی مشاورحقوقی راجع به خانهٔ ییلاقی واقع در اندلس برایم توضیح میداد، هنوزخیلی بیحس بودم، بهطوری که قدرت گریه کردن هم نداشتم. و هرچند که روزها وقت گذاشتم تا بفهمم چرا دیوید بدون اطلاع من و قبل از بازنشسته شدن، آن خانه را در اسپانیا معامله کرده بود، تمام آنچه را که دستگیرم شد، این بود که او آن را اخیراً خریده بود.
بههمین خاطر، حالا دارم اینجا درسرمای غیرمنتظرهٔ کوههای شمال سیویل با یک دمپائی لاانگشتی و با احساسی که از روز قبل تلختر است در امتداد جادهای باریک بالا میروم. باد باهجومی ناگهانی میان درختان شاه بلوط میپیچد و با شتاب آنها را میشکافد و جلو میرود، چشمانم به آب ریزش میافتند، پایم میلغزد و با باسن به زمین میخورم.
مشاوراملاک میپرسد: “حالتون خوبه؟“
با دست پاچگی میگویم: “باد باعث شد.”
اوهمان طور که رو به پائین به پشت بامهای قرمزرنگ اشاره میکند: ” روستائیهای آل رابل، بهاش میگن باد تاریک، اونا میگن اون بادیه که فکرا رو تیره و تار میکنه.”
در حالی که روشنائی زیاد چشمانم را اذیت میکند، یک نوع کنجکاوی را در صورتش میبینم. دستش را به سمتم دراز میکند:
“برای اینجور راهها، کفشای محکمتری لازم داشتی.”
مچ پایم را وارسی میکنم و زیر لب می گویم برای پاشدن، کمک لازم ندارم و به خیالات تیره هم فکر نمیکنم.
دیوید قبل ازاینکه فوت کند، از نظر شخصیتی آدم دمدمی مزاجی شده بود. افکار نگران، حواسش راپرت میکرد. و بعداز سفر طولانیاش در دو روز آخر هفته و با توضیحات مسخره و باورنکردنیاش، اضطراب من بیشتر شده بود.
وقتی از او پرسیدم که با کسی سر و سری دارد، انکار کرد و گفت: ” به من اعتماد کن“، هرچند که به او مشکوک بودم.
عصر همان روز آمبولانس با عجله او را به اورژانس برد.
بغضم را در گلو فرو میدهم و به مشاور املاک نگاه میکنم، میپرسم:” بازهم ادامه بدیم؟
مشاور املاک سرش را تکان میدهد و میگوید: ” زیاد دور نیست. قبلاً هم که گفتم با ماشین راحتتر بود.”
” من ترجیح میدم پیاده روی کنم. “
مشاور املاک سرش را کج میکند: ” ارزششو داره.”
بالای تپه خانه نمایان میشود. سینهام فشرده میشود، میایستم و نفس میگیرم تا حالم بهترشود. به رغم انکار دیوید باور نمیکردم
که با کسی سرش گرم نباشد، و روز گذشته در ادارهٔ ثبت املاک، متوجه شدم که خانه را فقط به نام خودش خریده است.
این فکر که دیوید احتمالاً قصد داشته تا با شخص دیگری در این خانه زندگی کند مرا اذیت میکرد.
در حالی که درگیر احساساتم هستم مشاور املاک از روی همدردی به من لبخند می زند. آیا فکر میکند فقط من به این امید این راه
مسخره را طی کردهام، تا احتمالاً احساس برخورد خشم واندوه درونم کم رنگ شود؟
نظری به اطراف میاندازم، مثل این است که زنی در جائی میان درختها پنهان شده است. شبحی که آمده است تا شوهرم را از من بگیرد و زندگی مرا خراب کند.
سپس با نفرت به خانه خیره میشوم. غبار مه به دورخانه حلقه زده است، اما تشعشع نورآفتاب ماه مارس، ابر مه مانند را میشکند و از میان آن رد میشود و به نظر میرسد که ساختمان به آن بزرگی به تعمیر نیاز دارد. ما بسمت در چوبی سنگینی که با گل میخهای فلزی تزئین شده بود بالا میرویم. مشاور املاک قفل را بازمی کند و در با یک فشار، از بسته بودن دست میکشد.
حیاط بزرگ و سنگ فرش شده، پوشیده ازعلف است، نیمکتی کوچک و سنگی که به زحمت قابل رویت است، تنها، زیرتک درخت پرتقال نشسته است و دوگلدان بزرگ، در دو سمت در، قراول وار ایستادهاند.
من به دنبال مشاور وارد ساختمان میشوم و از پلکانی سنگی بالا میرویم و وارد اطاقی دلگیر میشویم. از روی کف چوبی خاک گرفته به سمت پنجرهٔ فرانسوی رد میشویم. او پنجره را بازمی کند و روشنائی، چون آبشاری به داخل سرازیر میشود، و ناگهان تنم از لرز مور مور میشود.
هم چنان که قدم به بالکن میگذارم و به کوهها چشم میدوزم، دلم میخواهد بگویم ” چشم انداز زیبائی است “.
اما چیزی غیرقابل توضیح درحال وقوع است و تمام آنچه را که از زمان مرگ دیوید احساس کردهام ناگهان برعکس میشود. نظری به اطراف میاندازم تا بببنم آیا آن شبح مرا تعقیب کرده است. به جای آن، گوئی دیوید اینجا کنارم ایستاده است و لبخند میزند، پوست تنش از نور خورشید برنزه شده و مثل زمانی که جوان بودیم موهایش شفاف تراست.
رد پای مه بکلی ناپدید میشود و در میان درختان صنوبر و شاه بلوط، رنگین کمانی در تلالو خورشید شکل میگیرد. طلسم شده، خیره نگاهش میکنم تا اثراتش محو شود و به خاطرم میآید که تقریباً سی سال پیش، دیوید درماه عسلمان، خوابش را به من گفته بود.
” که دوست دارم، جنوب اسپانیا یک خونهٔ قدیمی داشتیم “. او گفت ” برای تعطیلات … بگیم حالا با پنج تا بچه؟ ” و چنین جائی را توصیف میکرد.
مثل روح بچههائی بود که هرگز نتوانستیم داشته باشیم و من همواره ذهنم، معطوف به آن میشد، اما چیزی یادم آمد که دهها سال است دیگر به آن فکر نکردهام.
او گفته بود: ” ما باهم آن خانه را میسازیم، وآنوقت، یک روزدربهشت کوچکمان قبل ازموعد، بازنشسته میشویم. تو چی فکر میکنی؟ “
همان وقت، من خندیده بودم و مثل یکی از همان حرفهای رؤیائی، که آدم در اولین ازدواجش می زند، آن را فراموش کردم. دیگر فکرش را هم نکردم، اما حالا قلبم بهسرعت میزند و به مضحک بودنش میخندم.
خنده بهسرعت محو میشود و گوئی مرا زیر منگنهای گذاشته باشند دلم برای دیوید تنگ میشود.
همین که باد دوباره میوزد و میان درختان کاج خش و خش راه میاندازد، نمیتوانم جائی را ببینم، چون اشکها پلکهایم را خراش میدهند. قبل از آنکه از پا بیفتم بازوانم را دور تنم حلقه میکنم و فقط آن وقت است که زیر گریه میزنم.
روز بعد که با چشمانی پف کرده و خسته قبالهٔ جدید خانه را تحویل میگیرم، محضردار تائید میکند که شوهرم خانه را از طریق اینترنت پیدا کرد و برای خریدنش دوبار به آنجا پرواز کرده بود. محضردار گمان میکرد که دیوید خواسته بود درسالگرد ازدواجمان مرا غافلگیرکند و نامم راهم بعداً به سند اضافه نماید.
برای امضاء اسناد اصلی مجبور بودم آنجا باشم. درحالی که به دیوید فکر میکردم چه چیزی را برایم باقی گذاشته است، سخت احساس گناه میکردم. چرا که به شوهر دوست داشتنیام بعد از سی سال اعتماد نکرده بودم– چه پشیمانی وحشتناکی. بله، اما از این گذشته او هم میبایست عاشق یک خانهٔ قدیمی دوست داشتنی با منظرهای بهغایت زیبا میبود.- حالا به این واقعیت میرسم که اگر او با کسی سروسری داشت تمامش ازذهنیت من ناشی میشد.
بعدها که به آن جاده برمیگردم تا از آنجا به سمت خانه بالا بروم، شبح زنی را میبینم که در لباسی سیاه به درخت شاه بلوط تکیه داده وبدون آنکه تسلادهندهای داشته باشد گریه میکند.