شعری از مژگان معدنی
دیوانه که میشوم
پردهی خیالم را جمع میزنم
میزنم
تا چشمانم
باران بخورند
میبینی
بینیم گل انداخته
یکی زیر یکی رو
ردیف بعد و بعدی
زیرو رو میکند نفسم را
گلش که شکفت
دلم میپیچد
پیچش هرزه هرز، در میرود
در را میرود
تا دزدکی
پردهی خیالم را قیچی کند
قی کند
چی کند؛
چی کند که شمعاش گل نگیرد
بوس بگیرد جای کابوس…
#مژگان_معدنی