چند شعر از نیما صفارسفلایی
۱.
«آبان ِایّام»
دو تکّه که میشدیم
به ْآن که دورتر افتاده بود
میگفتیم تو
دور
در دسترس بود
دستی که با من نیست
تو میگفت او
و تا ریشههایش
گوشم از آفتاب سرد میشد
و تا ریشههایش سرخ
از شرمی سبز میشد گوشم از آفتاب
که بر تصویر میکشید
میتابید بر حرف حرف ِزمستان
گفتم سلام (که نگفتی)؟
تنگ
تنگ در آغوش ِابر
با آن پوستین ِسرد و نمناک ِاو؟
که میگوید نیست زیبا نیست؟
زیباییام پرندهی غمگینیست
که اتفاقن زیبا هم هست
و نوک به لبخند میزند میان ِخیل ِقهقهه
آخر در هر دو چشمش آییییی
من بد زشتم
فکر کن اگر سر نبود روی تن حالا حالاها تن میرفت بالا
از این اقیانوس ِوسواس؟ پَ نَ پَ
از این اقیانوس ِوسواسی وسوسهی آب
وقتی صداتا صوت فلاکت دارد گوش تا گوش
نمیرسد وقتی فکر کن
میآیمت ای یا میآیمی ای
شنبلیله!
ای دلیل ِخودت میله!
ای گوز تا گوز شقیقه
مغز ِچاک خورده در دیس تخمک ِبارور در پیله حرف ِتعارفی
عزیزک ِدلک ِتنگم بیبه اُه مای گاد های هوپس
گاییده شدم نقطه
امّا دو نقطه
انصرافتان از ادامهی زیستن صرفن مرگ است مرگ که میگوید نیست؟
پس لحاظ فرمایید:
مرگی میانمان نیست
صرفن همان دوریست چنتایی دوری دوری؟
بین خودمان باشد
باقیش همین حرفهاست که میگوید نیست؟
۲.
مامان
اگه تو چشماتو ببندی
آتیش ِزیر ِکتری خاموش میشه
«لاشعری»
حرف چون نداشت داشتههاش
حرف داشت میزد
گاهی با خدا و بیشتر با دوربین
و در هر دو سر به زیر
من زمینیام میگفت
میگفت:
آسمان را که نگاه میکنم
کج میشوم
چون زمینی بود
و چون آسمان را نگاه اگر میکرد
کج میشد
بیا
این دریای دهان ِغایب را بشنویم
این دریای دهان ِغایب
گاهی دست میداد که از دست برود
مینشست و جای خالیاش را تابلو میکرد
بعد همه با هم آدرس میپرسیدیم
امّا یک چیز دیگر هم در میان بود که آن هم شبیه بود به هر چیزی جز گاهی
تمامش میکردیم تنبان میدوخت به نزدیک ِبه سقف ِماجرا
نه! از چون و چراییش فقط چشم باقی مانده بود
و این همیشه بود بیشتر وقتها
دهان که باز ِخمیازه کنی دوباره دهانی
چشم را که گفته بودم نمیبندم به هیچ پایه از صندلیی تو
و این را هی بیشتر بدان که همهی اینها فقط گاهی گاهیست
غروبها جمع میشدیم سر چهارراه میدان میشد
وقتش میشد میپرسیدیم از پلیس باطوم را نمیکنی توی کونم!
پلیس لبخندی روزهدارانه میزد پلیس میگفت:
خواب میبینی بچّه!
حتی توی خواب هم پلیس شکل ِکمیتهایهای دهه شصت چشم خمار میکرد
ما پس به اروتیسم ِکهریزکی میگفتیم چشم
سلام آدرس ِخانهی شما
سلام تو
سلام همهی اساماسهایت
در رگ ِقراضهی اشیاء
باید چند چیز را یاد بگیرم
قبل از این که سر دل و فرصت، به قول خودمون اینا، بمیرم
۳.
به ما مسواک و خمیر دندان دادند
بعد نان دادند
کمی از حالمان برداشت ِعمومی شد
حلال حلال بریدن ِسر
نه! منظور هلال ِماهی گازخوردهست
شاید یک مرد
که استثنائن از سر ِبازار ِماهیفروشان ِبغداد ماهی خریده
سرخ کرده، نخورده، انداخته در فرات
بهتر از من بداند که دجله خونین ِگلو نیست
شاید یک نیست که ماهیانه ملس به ملس رهن ِآتی میپرداخت
شاید یک نیست/ یا شایدی که کمی بیشتر از شاید نیست
حتمنی که اصلن در کار نیست/ میرود از بازار کار میخرد برای خودش
فقط برای این که به تو بگوید ببین چه رفتم کار از بازار خریدم برای خودم!
چون یک حتمن بیشتر/ و جز این/ نمیتواند
چون بیشتر نیست بسیار از حتمن
چون اصلن نیست
گذاشتی باشد؟
نیست گذاشت سرش به بیابان مجنون شد که باشد نماند آمد گفت: «نیستم»
ماهی نبود که کتف ِشتر به جوابش/ کوهان نبود/ سوار ِقاهره بودیم ما به خشم و اندیشه سمت ِتهران
گرگان کیرمان کرد/ منظورش کرمانه مرتیکه کیر تو دهن
ذکر یای رازی که دهانم پس داد، یای هر دو با همتر، هم سه دو، هم هاش پنج و اُهاش بی اُهاش
او شد ضمّه به ذمّه به زمّه، کِی؟ به جاش!
قر ِقبیله نیناشناشی حماسی بود نه ناشیانه نه ناشی از چیزی جز نیست و/ نیست ندانست
بسیارتر از گوش و چشم گفتنی به شب شب ِلیلی
و در آن ِواحد:
زلال چون کدو بود و کدر چون بادنجان
جوانه میزد توی نسوج ِدشت/ بعدها که برمیگشت
شبیه مینامیمش نه مثل ِسیب، مانند ِهلو به هستهاش/ میکاشت و آرام آرام بعدها میشد
حرفهای معیّنی داشت زیر ِستارگان ِخاورمیانه با آن شب ِکارتپستالی توی کویر
میرفت عین ِخودش بشود نشد/ میرفت عین ِخودش بشود نشد/ میرفت عین ِخودش بشود شد
عین ِطناب ِدار نه؟ نمیبینی؟
که پیچید به گردنت قرچ قرچ
نمیشنوی؟ نه!
گوش خوابانده بود که بشنود آن راوی
که در تمام ِطول ِخواب میگفت
نگو نگو نگو نگو نگو نگو نگو نگو
نگو نگو نگو نگو نگو نگو …
نمیشنویمتان تک تک حتی حرفی که نگفته ماند در جایی در بدن ِمجاور
که سلّانه سلّانه دوری از عمق ِفاجعه میکرد
۴.
ای همهی خدای من
بیشترشم میشه باشی
صفرتر از هر هیچ ِهر پرویز ِآره دیگه، تناولی
رکیک ِآغازم
رکیک ِآغازم
رکیک ِآغازم بابا
بیواسطگی
در کاغذم بود
خودکار را بعدها دستم دادند
سر میرفت از چشم ِخودش امّا از چشم ِخویش هم سر میرفت
باران
یکریز مثل ِتوی رمانها مثل توی رمانها
فقط میبارید
دم ِغروب آفتاب شد
قشنگ آنقدر که فقط بعد ِفاجعه میتوانست باشد
آسمانش دوخته به کبوتر ِچشم
بالاتر از کبوتر بالا نمیآمد
چشمش
خشمش نماندنی به فقرات ماند و
جغرافیای سلّول چه بیچارهی فراموشی بود!
جغرافیای سلّول نوشتم؟ نه منظورم سل ِاستخوانی بود
بعدها بود و مرگ بود و نبودم یا بودم و میان ِخیل ِمردگانم کیفم کوک بود
امّا هم اینک بگویم همین حالا که به تمامی، تمام قد و از رستهی تو که هستم
آن کلون ِدر که میزد و خانه نبود در نبود پشت ِدر هم
آن جیم زدن از مدرسه و حرف ِمانده از سر ِدل
آن چیز آن آرزوی محال
فیسبوک بود
نبود
نبودن وقتی فکر بهش میکنی
بد نیست
از همین بودن ِخودمانی
بهتر اگر نباشد
بسیار که بودیم بودیم از آن همه لایک ِنزده
بیشتر ِوقتها
حرف از هیچی نیست که هست
هیچی که نیست
منحرف ِدهانم شد و
ادامهی واو بود در کلمات ِالکن
با کجکجی دلواپس ِبعدش
با قدمهایش در دست ِتعمیر
نمیمرد تا مرگش برسد : نرسید
رسید و بی تکلّمی در تعارف گذشت
شب ِچسبیده به مرگش شب ِچسبیده به مرگش بود
که شب ِچسبیده به مرگش نه
داشتم مثل ِیک نیما صفار در میرفتم از غلبهی عقل
در فکرهایی که بودم
نبودم
در فکرهایی که نبودم بودم
من حذف نه
وقتی پارسال ِترن عبور میکنه بوی بیمار میدم
فقط
مثل ِفلسطینیها، مثل ِفلسطینیها، مرگ قابل ِرؤیت بود
در کلبهی کبودین ِآقای آتشی
کلبهی عمودین، کلبهی کم و دین
این نه! نه! نه مانی ببین! اینی که میبینی:
تناوران ِپدیدار
به استکان ِچای گفتند هورت
تناوران ِپدیدار
میدادند و نمیمردند
تناوران ِپدیدار البته در مه بودند با هوسرلی که میانشان میگفت: «نیستید»
نبودند
فقط تناوران ِپدیدار بودند
مثل ِماجرای نبودن که بودیم
مثل ِمثالهایی که دور و اطراف و دور بر از ما میدارد
جمعهها هر شب آخر ِدنیا (مرگ بر مرّیخی)
جمعهها هر شب آخر ِدنیا (مرگ بر مرّیخی)
جمعهها هر شب آخر ِدنیا (مرگ بر مرّیخی)
رقصیدم به هیکلت
هستم
درمان برای فراموشی
دارم فراموش میکنم
دارم فراموش میکنم
دارم فراموش میکنم
ندارم فراموش میکنم
ندارم فراموش میکنم
دارم فراموش میکنم
میرقصم دارم
سیویک سالهترینم من، سی سالهترین، چهلوپنج سالهترین، صفرترین چین ِدنیا در دیوار ِپیشانی
دارم از این عمر تقویم میگیرم
میگذارم روی طاقچه تا دیوارش باشد
هوا، تا پنجره باشد
در تا دور
بعد، مامان، بعد
همه را یک جا نشان ِعلیمسعود ِهزارجریبی میدهم
بیشترشو
۵.
غرق ِماجرا رصد ِماجرا میکردیم
همه چیز بود جز قید ِامّا که آمد امّا همه چیز بود
مرگی شدیم که عضو به عضو داریم میشناسیممان
نکته نکته
حرفی که به منقار گرفته بود
محو در درخششَش
فاصله سر جایش ماند
فقط جغرافیا عوض کردیم
دور و نزدیک نبود هوا به پیرامونمان داد
به طور ِمشخص تن میان بود، تن ِکی؟ نپرس
پریدن نبود شناسهی پرنده دانه چیدن، سر بریده شدن، خورده شدن، ریده شدن
پرنده آشنایی دور از ما میکرد و به عبارتی دیده میشد
عبارتی طولانی
بی هوا پرندهها بی جای هوا شدند
نشمُر پرندهها رو! نشمُر رو من نمیگم که!
کار ِهواست
مغزم هست در این تن که ساز ِمخالف بزند؟
تن دورتر فاحشگیهاش میکرد و برای بعدها عبرت میچید از این چشم ِغروبی
چند گاو ِدر مه، دورتر سرخ میشدند
گاو ِسرخ در مه
منظره چشم میخواست که نداشتم؟
چشم میچرخاندم که نبود؟
مانده از شیهه در آفریقاییترین سکوت ِرنگینکمان ِکرگدن
امّا گاوهای سرخ در مه!
گاو بود
دور و قدم به قدم ماق ِتابلو میکشید
سرخ ِصورتیی سین در سیب ِگوناگون از جنس، هم مامان و هم نر ِاین جواب بود
باید دروغ مینوشتم، دروغی ارادی، به قصد ِدروغ، شنیدنی
تو امّا یکی یکی نشنوی من بودی
پلیس بود که پیوسته سوت میزد و هزار زاغ و کلاغ از کوک میافتاد
رفوی درز ِتماشا هم حرف شد
آآآیی که گلو به حرف میرساند
باشد برای یک آناتومی از اعدام
آناتومیی اعدام؟
خفه شو عزیزم، نفس ندارم ازت
تشریح به جسد افتاد
جسد، مانده بود از حافظه
جُم از جا نمیخورد
نمیدانست تلخ ِچه خاطراتی
تلخ از چه خاطراتی؟
دورتر کاش افتاده بودم و جا از فاصله میرفت
بغض نه برای ترکیدن
آدرس ِگلوست در این نوبت ِتاریکی
بغض نه حرف ِنو و نه گره خوردن ِگلو در حرف
واکنش ِگلوست به وضعیّت ِنگفتنش
لب از تقویم پرید
فقط لطفن میشمارم و چشم برمیدارم گم ِنفرات باشم!
چه جان کندنی! چه عرق ریختنی چون خری دلاور!
چه تقلّایی و چه مایعات از هزار چاک ِموجود و مفروض
این همه تا مبهمم کند
«کیستم؟» بگویم و سه نفر بی مکث «نه» در آینه کنند
الفبا تن نمیدانست
فقط میساختش
در جملههای بلند بلند از حلقوم میرفت
گلو؟ ای کاش ِنگفتن و ذبح
گاو ِکشتن میشد
گاو ِکشتن میشد
گاو ِکشتن میشد
مرگ دندان لقی نمیکرد
به محض ِگشودن ِدهان
۲ آسیاب دورتر
تا بُن ِآسیاب خراب ِچرک و عفونت و چند باکتریی خانگی
در گوشی میشد
سفید و دون کیشوت
سبز و سانکو پانزا
بیا مردی کن و نَرَم شو بابا
بزایانم با ادب ِدخترکی با آبنبات چوبی
چوب یادت نره! مهمّ ِماجراست
رستم؟ هستم که حرف ِمن
اسناد ِتاریخی میبست به خودش
جوانکش و پیر ِاین روزها
تمرین ِاندوه میکرد در ملاقات ِتلفنی
تیک خورد، بعدی!
تمام ِآن چیزی داشتم میشدم که محال بود خلاصی از دستش
داشته باشم
خواست ِداشتن نداشتهام هرگز داشته شدن امّا نه!
داشتم!
داشته میشدم را بشنو و پیش از غروب
باور کن
یا پس از طلوع، رأس ِساعت نرسیده به وقت یا هر وقتی که بشود با انگشت نشان داد
به مسألهی باور در این سطر پرداخته نمیشود چون انگشت باورپذیرتر است
۶.
دوتا بستری هر یکی دیگری
دوتا چشم، در حال بازیگری
دوتا لب به آواز ِهم دوخته
دوتا شهر ِبی سر، دو سرسوخته
دوتا هر که از هم حرامیترن
به محض ِخطور از سرم میپرن
دوتا سرپریده، دوتا مرگخواه
بریدهسران ِشب ِاشتباه
یکی محفل ِبی قعود و قیام – دوتا پیک ِلبپر شده از سلام – یکی داشت میگفت «نرو! موووندم!» – یه من گفت «وایسا که دارم میام!»
یکی کَلکشون این شبح رو برید
یکی پای آیفون سکوت ِشدید
یکی با هجومش گلاویز شد
یکی گوش ِونگوگی شد، تیز شد
همینگوی به دادم برس! خستمه!
که کلت ِکلفت ِتو تو دستمه
میگن عاشقی کسکش اهل ِدله
بیا ریمیدیّوث ِمن، خوشگله!
بیا مادرم، شاممون حاضره
از این شب یکیمون نباید بره
یکی من سحر وقت ِاعدامشه
که جوخه رگ و ریشهشه، رامشه
یکی چارپایهکش ِموندگار
یکی دار یکی دار یکی انتظار
پاها که میلرزن از یکیشون دمپایی میافته، آبی، ابری، نمیذاشت احدی پا بزنه. یکی از هزاران نفری بود که سر جابهجا کردن چندر غاز مواد اعدام میشن. حکمشون رو قاضییی امضا میکنه که حقوق ِیه ماهش بیشتر از مبلغیه که سرش سرشون میره بالا دار. اگه بگم دارا داره ندار رو مجازات میکنه، دروغ نگفتم. باید تموم شه.
یکی دور از تو یکی دورتر
یه خورشید یه سایه، توی روی سر
چه گور ِنجیبی! چه دور ِگمی!
دوتا او، یکی من، توی سوّمی
برمیگرده سکّهی شانسش رو ورداره، میندازش هوا، گلوله از تو سکّه و جمجمهش رد میشه میره دنبال ِسرنوشتش.
۷.
همه چیز
در کسری از ثانیه
همان همه چیز است
میدانم انتظار چیز دیگری داشتی
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید