UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

گزارشِ یک مرگ!

گزارشِ یک مرگ!

مرد، هراسان به‌طرف میزِ کنفرانسِ‌ِ بزرگِ وسطِ اتاق پیش می‌آید اما نرسیده به آن، متوقف می‌شود. انگار برای شنیدنِ صدایی گوش تیز کرده باشد، بی‌حرکت بر جا می‌ماند. بی‌آنکه سرش را بچرخاند، به چپ و راست چشم می‌گرداند. بااحتیاط محتوای مشتش را در جیبش خالی می‌کند و به‌آرامی، کفِ دستش را با رانش پاک می‌کند. حالا کمی قوز می‌کند و نگاهش را به پایین، به زیر میز می‌دوزد. همان جا، با زحمت زانو می‌زند، یک دستش را روی فرش، ستون می‌کند و سرش را زیر میز فرومی‌برد و با دقت وارسی می‌کند. جز پایه‌های میز و صندلی‌ها که به شکلی منظم کنارِ هم چیده شده‌اند و دایره‌ای را تشکیل داده‌اند، چیزی دیده نمی‌شود. تنها یک صندلی، آن‌سوی میز، کمی به‌عقب کشیده شده است. مرد دستِ دیگرش را ستون می‌کند و حالا چهار دست و پا، تلاش می‌کند از همان جا، راهی به‌سوی آن صندلی باز کند. نمی‌تواند. مجبور می‌شود راهش را کج کند. میز را دور می‌زند و به آن طرف می‌رسد.

– یعنی کی اینجا بوده؟

زیر و بالای صندلی را تفتیش می‌کند. چند بار کف دستانش را روی نشستگاهِ صندلی می‌گذارد و بر می‌دارد.

– یکی اینجا بوده!

 به دستۀ صندلی می‌چسبد و با زحمت بلند می‌شود. نگاه مشکوک و ترس‌خورده‌اش را تند و تند، به اینجا و آنجای اتاق می‌برد و می‌آورد.

 دیوارهای لخت اتاق به رنگ آبی تیره‌اند. لوسترِکریستالِ آنتیکی از سقفِ آن آویزان است و کتابخانه‌ای با قفسه‌های در دارِ کوچک و بزرگِ شیشه‌ای و چوبی که تمام دیوارِ سمتِ راستِ درِ ورودیِ اتاق را اشغال کرده تا نزدیکی سقف بالا آمده‌اند. قاب عکسِ بسیار بزرگی که سمتِ چپِ در ورودی زیر یک لامپِ مهتابی نصب شده است، خالی است. مبل راحتیِ بسیار بزرگی با رویه کاملاً چرم، بهرنگ کرم، به دیوارِ روبروی درِ ورودی قرار دارد. یک جعبۀ حلبی سوهان روی میز قهوه‌خوری جلوی مبل راحتی، باز مانده است. نورِ بی‌رمقی از پنجرۀ باران‌خوردۀ رو به خیابان، به درون می‌تابد.

مرد که به نظر می‌رسد فراموش کرده در پی چه چیزی تا وسط اتاق آمده، دستۀ صندلی را رها می‌کند، نگاهش را از میز قهوه‌خوری بر می‌گرداند و به دانه‌های بارانِ روی شیشه که در صف‌هایی نامنظم، از بالا به پایین، رژه می‌روند، چشم می‌دوزد. بازی دانه‌های باران او را به خود مشغول می‌کند. هنوز روی صندلی آرام نگرفته است که نورِ تند صاعقه‌ای به درون اتاق هجوم می‌آورد و او را می‌رماند.

سراسیمه، صندلی را رها می‌کند و نگاهِ بی‌هدفش را به چپ و راستش می‌راند. مگس کشِ قرمز رنگِ روی میز نظرش را جلب می‌کند. با شتاب به آن سو می‌رود و آن را از روی میز قاپ می‌زند. مرد، دستۀ مگس کش را، انگارشمشیری در مشتش می‌فشارد. سر و گردنش را که میان شانه‌هایش فرو رفته بود، حالا کمی بالا می‌گیرد و بااحتیاط، نیم‌تنه‌اش را، به سمت پنچره، کج می‌کند و با نگاهی مضطرب که در انتظار حمله‌ای ناگهانی باشد، گارد می‌گیرد. باران تند می‌بارد. اتاق در سکوتِ کامل فرو رفته است، حتی صدای نفس های مرد نیز شنیده نمی‌شود. سرانجام گویا مرد بر تردیدهایش غلبه می‌کند، از جایش کنده می‌شود. درحالی‌که اطرافش را می‌پاید، پاور چین پاورچین به طرف پنچره می‌رود. پردۀ مخملِ سبز رنگی که در دو سوی آن تا کف اتاق پایین آمده، سنگین تر و بد قلق تر از آن است که او بتواند با پنچۀ مگس کش آن را کنار بزند؛ اما همچنان اصرار دارد از دستش استفاده نکند. اینبار دستۀ مگس کش را در دلِ پرده فرو می‌کند و می‌کشد؛ اما هنوز نمی‌تواند آن را کاملاً کنار بزند. سرانجام مگس کش را لای دو پایش گیر می‌دهد و با دستش پرده را می‌کشد. ازصدایی که از جابجایی پرده‌ها ایجاد می‌شود، چندشش می‌شود، دندان نشان می‌دهد. مرد درحالی‌که زیر لب با خود حرف می‌زند حالا خود را به لنگۀ جمع شدۀ پرده می‌چسباند. مگس کش را از لای پایش بیرون می‌کشد و به‌دست می‌گیرد. کمی به جلو خم می‌شود و با دستِ دیگرش، بخارِ روی شیشه را پاک می‌کند که ناگهان، چیزی به شیشۀ پنجره برخورد می‌کند.

گنجشکِ خیسی، روی ِهرۀ پنچره، گیج گیج می‌زند و آنگاه در یک چشم بر هم زدنی، ناپدید می‌شود. مرد به‌محض دیدنِ گنجشک، بی‌اختیار، دستش را روی پیشانی‌اش سپر می‌کند. تمام هیکلش به‌عقب قوس بر می‌دارد اما بلافاصله، تنۀ سنگینش را به جلو می‌اندازد و با مگس کشی که در دست دارد بی‌هدف و مسلسل وار روی طاقچه و شیشۀ پنچره می‌کوبد. آن‌قدر به این‌طرف و آن طرف می‌کوبد تا از نفس می‌افتد. تلو تلو می‌خورد و گاه به‌عقب و گاه به جلو کشیده می‌شود.

هنوز تعادلش را بازنیافته، پایش به لبۀ فرش گیر می‌کند و به جلو سکندری می‌خورد. دیوار، مانع از افتادنش می‌شود. برای لحظاتی همان جا کنجِ دیوار می‌ماند و با دهان باز، تند و تند نفس می‌کشد. چهرۀ کسی را دارد که خطر بزرگی از بیخ گوشش رد شده باشد. برای لحظه‌ای دهانش را می‌بندد و سعی می‌کند هوا را از راه بینی به ُشش بکشد، اما احساس خفگی می‌کند، دست و پا می‌اندازد و هوای سینه‌اش را با خلط غلیظی به بیرون پس می‌دهد و سرفه‌کنان، یک وری روی زمین ولو می‌شود. با دستی که هنوز مگس کش را سفت چسبیده، چند دکمۀ پیراهنش را به‌سختی باز می‌کند. به نظر می‌رسد در وضعیت بهتری دارد. روی شانه‌اش فشار می‌آورد، به راست می‌چرخد و بالاخره با ستون کردنِ دست‌هایش، دوباره سر پا می‌شود. سرش را به شیشه تکیه می‌دهد و از بالا سطح طاقچه را می‌کاود. انگار چیز قابل‌توجهی دیده باشد، خم می‌شود و بعد درحالی‌که نیشخندی بر لب دارد، بیشتر خم می‌شود؛ اما خیلی زود، نیشخندِ روی لبش محو می‌شود و مرد با چشمانی از حدقه بیرون زده، مگس کش را بالای سرش می‌برد و دوباره روی طاقچه می‌کوبد و باز می‌کوبد. بدون آنکه چشم از روی چیزی که می‌بیند، بردارد، خود را کمی عقب می‌کشد. به نظر می‌رسد تلاش می‌کند تنها روی یک نقطۀ معین ضربه بزند. می‌زند تا آنجا که تاب‌وتوان دارد می‌زند. مگس کش از دستش می‌افتد اما او دست‌بردار نیست و هنوز با دو دستش به اینجا و آنجای طاقچه و پنجره می‌کوبد. دستانش از روی طاقچه سُر می‌خورند و روی زانوهایش آویزان می‌شوند. او بریده‌بریده نفس می‌کشد و حالا تقریباً هوا را تف می‌کند. دستانِ لرزانش نمی‌تواند کمکی برای زانوهای بی‌رمقش باشد، زانو می‌زند و بعد پخش زمین می‌شود. زور می‌زند سرش را کمی بالا بگیرد. می‌خواهد سطحِ روی طاقچه را ببیند اما نمی‌تواند. صدای خنده خفیفی در میان صدای خس‌خس سینه‌اش گم می‌شود و سرش روی کف اتاق می‌افتد.

 دانه‌های درشتِ باران روی شیشه پا می‌کوبند. دانه‌های عرقِ روی پیشانی مرد به هم می‌رسند و از روی شقیقه‌اش راهی به درون چشمش پیدا می‌کنند. مرد، تکان می‌خورد. سرش را می‌چرخاند و با انگشتانِ دست، چشمش را می‌مالد.

درحالی‌که زیر لب کلماتی نامفهوم می‌گوید، به پهلو می غلتد و تلاش می‌کند خود را روی دست‌هایش بالا بکشد. روی زانوهایش راست می‌شود. یک دستش را به دیوار تکیه می‌دهد و سرانجام بلند می‌شود. چشم‌هایش را تنگ و گشاد می‌کند. دهان و چانه‌اش را پاک می‌کند و حالا درحالی‌که سر و گردنش را میان شانه‌هایش فرو برده، با چشمانی مشتاق، به نقطه‌ای روی سطح طاقچه خیره می‌شود و بعد انگار آنچه را که می‌بیند، در حال حرکت باشد، دنبالش می‌کند. نگاهش روی نقطه‌ای در کنج طاقچه ثابت می‌ماند. مرد، از روی رضایت سر تکان می‌دهد.

– بقول ِ گفتنی…از اسب افتادیم…از…از اصل…که…نیفتادیم…

آثار خستگی در چهره مرد نمایان است؛ اما رنگِ تشویش و نگرانی حالا تقریباً از روی صورت او پاک شده است.

 قطرات عرقی که تا نوک دماغش جلوآمده‌اند، با یک تکانِ سر، روی سطح طاقچه می‌چکند و پخش می‌شوند. خندۀ موذیانه‌ای گوشۀ لبش می‌نشیند که خیلی زود به قاه‌قاه بریده‌بریده‌ای تبدیل می‌شود. او درحالی‌که که دستانش را روی سینه‌اش می‌فشارد، حالا بریده‌بریده قاه‌قاه می‌خندد!

باد، انگار دشمن خونی، دانه‌های باران را با قوت به شیشه می‌کوبد و دانه‌های باران بر روی آن از هوش می‌روند و به پایین سقوط می‌کنند و روز، شاید در اعتراض به بی‌رحمی باد باشد که حالا روشنایی‌اش را بیش‌ازپیش، پشت ِ ابرهای تیره پنهان کرده است.

مرد، حالا هوای سینه‌اش را با فشار از سوراخ های پهنِ بینی‌اش خارج می‌کند. با آستین پیراهنش چند بار پیشانی و گوشۀ چشمانش را پاک می‌کند. بهتر نفس می‌کشد. به‌طرف پنجره بر می‌گردد و نگاهش یک‌راست به گوشۀ سمت راست پنجره می‌دود. درحالی‌که ابروهایش به هم نزدیک می‌شوند به یک نقطۀ معینی خیره نگاه می‌کند. انگشتِ اشاره‌اش را در هوا تکان می‌دهد. از دهانِ بازمانده‌اش اما کلمه‌ای خارج نمی‌شود. تلو تلو خوران، این پا و آن پا می‌شود. حالا انگار فکری به خاطرش رسیده باشد، با رضامندی سر تکان می‌دهد و پوزخند می‌زند. درحالی‌که یک ابرویش را بالا داده، خود را کمی عقب می‌کشد. خلط سینه‌اش را چند بار و هر بار با سر و صدای بیشتر، در دهانش جمع کند و می‌چرخاند و بعد همۀ آن را، یکجا، گوشۀ طاقچه، تف می‌کند. سرش را که بالا می‌گیرد، برق شادی در چشمانش موج می‌زند. مرد، چانه‌اش را با دستش پاک می‌کند و بعد دستش را به پشت می‌برد و رویِ باسنِ پرگوشتش، بشکن می‌زند. چشمانِ مرد، حالا کمی بزرگ‌تر نشان می‌دهند. نفسی از سرِ آسودگی می‌کشد و پیش تر می‌رود و درحالی‌که سر می‌جنباند، با دو دستش مشغول جمع‌کردن چیزی می‌شود. همۀ آن را در گلدان بزرگی که سمت چپش قرار دارد می‌ریزد. دستش را که پس می‌کشد، ساقۀ گلِ توی گلدان می‌لرزد، برگی از برگ‌های خشک‌شده آن، جدا می‌شود و پیچ‌وتاب خوران فرو می‌افتد.

او که حالا به پهنای صورتش می‌خندد، باحوصله و دقت، سطحِ روی طاقچه را با کف دستانش می‌روبد، انگار که بخواهد اثر چیزی را به‌کلی از بین ببرد. سرانجام به نظر می‌رسد، با چند بار فوت کردن به‌جای‌جای طاقچه و پنجره، راضی شده است. حالا کف دستانش را، ضربدری، روی بازوانش می‌کشد و خشکشان می‌کند. مرد، چهره‌ای بشاش و خندان دارد. ابروهایش انگار می‌رقصند، مثل کسی که ویر بازیگوشی‌اش گُل کرده باشد، برگ‌های گلِ توی گلدان را یکی‌یکی می‌کند و اینجاوآنجا در هوا رهایشان می‌کند و صلوات می‌فرستد. نگاه شیطنت آمیزش را از تنه و شاخه‌های باریک و لختِ گل بر می‌دارد و درحالی‌که با دهان بسته می‌خندد، نگاهی پیروزمندانه به بیرون می‌اندازد اما خیلی زود، تصمیم می‌گیرد از پنجره فاصله بگیرد و پرده‌های دو طرف پنجره را باعجله به هم می‌رساند. برای لحظاتی همان جا می‌ماند و بعد با احتیاط، از لای پرده نگاهی به بیرون می‌اندازد. انگار بخواهد از خطری دوری کند، به‌سرعت خود را عقب می‌کشد و مشغول صاف کردنِ چین پرده‌ها می‌شود و درز بین آنها را می‌بندد. او حالا آهسته و زیر لب با خود حرف می‌زند:

– توی این مملکت دیگه گنجشکاش هم هار شدن! اگر دیر جنبیده بودم همین یه الف گنجیشک، دخلم رو آورده بود به این ریزی، عجب!

اتاق تقریباً تاریک شده است. بااحتیاط به‌طرف کاناپه بر می‌گردد و هیکل سنگینش را روی آن می‌اندازد. به پشت لم می‌دهد و دست‌هایش را روی پیشانی‌اش گره می‌زند. آه عمیقی می‌کشد. هنوز آرام نگرفته، دوباره به تکاپو می‌افتد. به نظر پرتوِ نور باریکی که حالا از روزن بالای پرده به درون خزیده و روی دیوار اتاق خط انداخته، نا آرامش کرده باشد.

روی لبۀ کاناپه می‌نشیند. سرو سینه‌اش را راست می‌کند. سرش را به آرامی از راست به چپ و بعد از مکثی کوتاه، از چپ به راست می‌چرخاند؛ اما توجه ای به نوار باریکِ نورِ روی دیوار ندارد.

 سرش را یک‌وری روی شانه‌اش می‌اندازد و با چشمانی که می‌توان حدس زد حالا کمی ریزشان کرده، فضای بالای سرش را، نقطه‌به‌نقطه از نظر می‌گذراند! بلند می‌شود. تنها صدایی که شنیده می‌شود صدای خس‌خس نفس های خودِ اوست. منشأ صدا را که پیدا می‌کند، پس می‌کشد. حالا صورتش را در دستانش گرفته که کسی به در می‌کوبد. انگار می‌داند کیست.

– چیه؟ چی می خوای؟

به در خیره می‌شود و خاموش منتظر می‌ماند. لحظاتی بعد کلیدی در قفلِ درِ می‌چرخد و کسی با زحمت در را باز می‌کند و وارد می‌شود.

– وا! حاجی، چرا پرده‌ها رو کشیدی؟ دور از جون، خونه شده عینهو گورستون!

– من تو تاریکی بهتر می‌بینم!

– چی رو بهتر می‌بینی؟ … بسم الله!

لوسترولامپِ بالای قابِ عکسِ روی دیوار، همزمان روشن می‌شوند. زن جوانی که سی ساله می‌نماید، سینی به‌دست وارد می‌شود و به‌طرف مرد پیش می‌آید. نیمی از چادرسفیدِ گلدارش از روی شانه‌اش آویزان است و او گوشه ای از آنرا به دندان گرفته و آنرا بدنبالِ خود می‌کشد. مرد به زحمت بلند می‌شود، نگاهش را به جلوی پایش می‌اندازد و ساکت می‌ماند. زن بدون آنکه چیزی بگوید، سینی آب را جلوی مرد می‌گیرد. مرد یک ابرویش را بالا می‌دهد و زیر چشمی به زن نگاه می‌کند.

– من همین حالا باز یکی رو کشتم!

– کی رو؟ لابد حقش بوده؟

– یه گنجشک! به هم حمله کرده بود.

– نگفتم؟ حقش بوده خب!

مرد دست‌هایش را روی بازو و بعد روی سینه‌اش می‌مالد، سرش را کمی بالا می‌گیرد اما به محض آنکه چشمش به چشم زن می‌افتد، سرش را پایین می‌اندازد.

– وا! چرا اینجوری نگام می‌کنی؟ باراولِ که منو می‌بینی، حاجی؟

– تو بدری هستی یا زهرا؟

– ماشاالله! حالا پاک منو یادتون رفته؟ منم!

– می خوام بدونم که تو کدومشون هستی؟

– هیچکدوم! من حاج خانم کوچیکم دیگه، حوری! همون که صداش میکردین ناز بالش، به همین زودی منو یادتون رفت، ها؟

– حالا چی می خوای؟ من که صدات نکردم.

زن، سینی آب را پس می‌کشد، به نرمی می‌چرخد و به طرف میزِکنفرانس می‌رود. سینی را روی آن می‌گذارد، چادرش را باز می‌کند و آنرا باحوصله تا می‌زند اما لحظه‌ای بعد، انگار مدت‌ها در آرزوی خلاصی از چادرش بوده، آنرا روی دسته صندلی پرت می‌کند. لیوان آب و یک نعلبکی را به دست می‌گیرد و با لبخندی ساختگی به‌طرف مرد بر می‌گردد.

– قرصا تون! باید بخوریش، با یک لیوانِ پرِ آب!

– چادرت! چادرتو سر کن!

– چادرم؟ وا! غریبه نیست اینجا!

– من!…من خواب دیدم! یه خوابِ بدی دیدم!

– حالا شما قرصا تون رو بخورین!… چشم!

– خواب دیدم بالشم کهنه و پوسیده اس، بوی گند می‌ده، از بس چرک بود، رنگش،… رنگش برگشته بود…زرد و سیاه شده بود، میدونی یعنی چی؟

– آره بابا میدونم! منم که صد دفعه بهتون گفتم که اینجورخوابا هر تعبیری داشته باشه یا برمی گرده به فریده یا مربوط می شه به اون یکی …! اونان که بیست و چهار ساعته تو راه ترکیه وقبرس و بلغارستان و خدا می دونه کجا، تو رفت و آمدن!

– اما تو نباید جایی بری!

– من که اینجام، ورِ دلِ شما! سر به سرم نذار حاجی. اذیتم نکن تورو َابَلفض، تو رو ارواح خاکِ مادرت!

مرد، انگار با حرفهای زن تحریک شده باشد، با شتاب سرش را بالا می‌گیرد، درحالی‌که همچنان از نگاه کردن به زن پرهیزمی کند، به زن می‌رسد، شانه های زن را در دستانش می‌گیرد و می‌فشارد. سر و شانه های زن اما انگار لق شده باشند به طرز اغراق آمیزی تکان تکان می‌خورند!

– باز چی کار کردی که میخوای اذیتت نکنم، هان؟ می دونم! می دونم که یه کاری کردی!

– آخ حاجی! حاجی ُکشتی منو! بی انصاف!

لیوان از دست زن رها می‌شود و آبش از ساعد تا رانِ پای مرد را خیس می‌کند. لیوان روی فرش می‌افتد، نمی‌شکند. مرد شانه‌های زن را رها می‌کند. دستانش را بالای سرش می‌گیرد و مدتی همانطور می‌ایستد. زن به دنبال قرص‌ها روی کف اتاق زانو می‌زند و به چپ و راستش، چشم می‌گرداند. پیداشان نمی‌کند.

– شکر خدا نشکست! لیوانِ آب و میگم! آب هم که مهریه حضرت فاطمه س، روشناییه! مگه نه حاجی؟

زن چهار دست و پا این‌طرف و آن طرف می‌رود. به نظر می‌رسد او وانمود می‌کند که دنبالِ چیزی می‌گردد.

 نگاهش را به مرد بر می‌گرداند. حالا این شانه های مرد است که می‌لرزند. صدای گریۀ مرد شنیده می‌شود. زن، دست‌هایش را ستون می‌کند، سر و گردنش را بالا می‌گیرد.

– حاجی! چت شد دوباره! چرا گریه می‌کنی؟ وا!… می خوای من برم پیش حاج رحیم شفاعت…

هنوز جملۀ زن تمام نشده است که صدای گریۀ مرد قطع می‌شود. دستانش را از روی صورتش بر می‌دارد. خشمگین است و انگار آتشِ همین خشم ناگهانی است که گونه هایش را سرخ و اشک‌هایش را خشکانده است. مرد دستانش را مشت می‌کند و آنها را به دو طرف رانهایش می‌کوبد.

– شفاعت؟ پیش اون کونی؟

 زن خونسرد به نظر می‌آید. تنها لحنِ نرم تری به صدایش می‌دهد. زن انگار بنای دلبری دارد.

– میگم بلکه بر گردی سر کارت، انشالله! بلکه اینجوری حالتون هم بهتر به شه به حق پنج تن! هان، بد میگم حاجی؟

 بد میگم؟… ها؟

مرد با غضب، از گوشۀ چشم به زن نگاه می‌کند. زن که هنوز، چهار دست و پا روی کف اتاق مانده است، گویا خیال جا خالی کردن ندارد. درحالی‌که لبخندی بر لب دارد، دنبالِ چشمان مرد می‌گردد. مرد تاب نگاه کردن در چشمهای درشت و سیاه زن را نمی‌آورد. ابروهای تازه اصلاح شده و ُپرِ زن به هم نزدیک می‌شوند. زن، چشم‌هایش را با ناز بازوبسته می‌کند. پشت چشمهای زن، بطرز ماهرانه ای سایه خورده‌اند.

– خدا می دونه فقط می خوام حالت مثلِ اولش به شه. یا جدۀ سادات! یعنی میشه…

 مرد که حالا به دهان و لبهای گوشتی زن که با ماتیک قرمزِ پر رنگی، تزیین شده، خیره مانده است، نرم می‌شود. مرد آب دهانش را قورت می‌دهد و پس از مکثی کوتاه، نگاهش از چانۀ نازک و نوک دارِ زن به پایین سر می‌خورد و به چاکِ یقۀ بازِ پیراهن زن می‌رسد. مرد، سرش را کج و راست می‌کند تا شاید پستان های سفت و درشتِ زن را بهتر ببیند.

زن سر و شانه‌اش را بالا می‌گیرد. نوکِ پستان های زن، روی پیراهنِ تنگش، جا انداخته است. ابروی راست مرد می‌لرزد. به سرفه می‌افتد. سرفه‌اش را به زور، می‌خورد. نگاه ملتهب و تشنۀ مرد از روی شانه و پشت زن می‌گذرد، روی کمر باریک زن می‌ماند. سرش روی شانه‌اش خم می‌شود و نگاهش حالا روی باسنِ چاق و سفتِ زن می‌رود و می‌آید. دانه‌های عرق روی پیشانی مرد، بحرکت افتاده‌اند. یک چشمش بسته می‌شود و دهانش تا نیمه بازمی ماند. مجبور می‌شود دستی به سر و رویش بکشد. چشمانش را با پشتِ دستش پاک می‌کند. سیبک گلویش، چند بار، بالا و پایین می‌رود. باید حلق ودهانش خشک‌شده باشد. تلاش می‌کند پلک نزند. بااحتیاط و به آرامی، جابجا می‌شود. حالا درست پشتِ سرِزن قرار می‌گیرد. نگاهش را به آرامی از روی مهرهای پشت زن کمی به پایین می‌لغزاند و همان جا می‌ماند. لبهای مرد جمع می‌شود و روی پیشانی کوتاهش چین افتاده است. زن از جایش تکان نمی‌خورد. مرد، انگار سرش سیاهی رفته باشد، سر جایش لق لق می‌خورد، حالا تند و تند پلک می‌زند. چینِ پیشانی‌اش از هم باز می‌شوند و مرد به محض آنکه سر جایش محکم می‌شود، به‌طرف زن هجوم می‌برد. زن را از کمر به چنگ می‌گیرد، بلندش می‌کند و با فشار به خود می‌چسباند. فریاد مرد و جیغ زن یکی می‌شوند!

– با حاج رحیم چی کار داشتی تو؟ نکنه…چند دفعه تا حالا؟ چند دفعه؟

– وای حاجی!… حاج آقا!… یا جدۀ… سادات! چی… کار می‌کنی… حاجی؟ کشتی… منو بی… انصاف! روز اول… قاعدگی مه؟… درد… دارم به خدا!

زن نشان می‌دهد که تقلا می‌کند تا خود را از دست مرد خلاص کند. از دستان مرد لیز می‌خورد. درحالی‌که از روی شانه‌اش مرد را زیر نظر دارد، بی هیچ شتابی خود را به آن سوی میز می‌رساند و رو به مرد می‌ایستد. زن میان نفس هایش بریده بریده می‌خندد.

– ش.کرِ خدا، هر…هر طو…ریتون به شه، این…این یه… عادتتون… هیچ وقت… ترک… نمیشه!

– همین بچه ک…ونی بود که… زیر پا…پامو… خالی کرد! نگفته بودم؟…چند بار…چندبار… رفتی… پیشش حالا؟ کر…کرده تت؟ راستشو… بگو!

– چرا من… باید برم پیشش؟ گفتم…گفتم به خاطر نون و نمکی که… رو سفره تون خورده شاید…شاید کاری بکنه!

– تو هم… فکر کردی من… خل شدم… آره؟ عقلم…عقلم پریده، ها؟

– خدا نکنه حاجی! تو که منو می‌شناسی، من کنیزتم به خدا! می‌بینی که از همۀ اونایی که دور و برت بودن، تنهامن برات موندم… نموندم؟ خداییش چند بارشلاقم زدی؟ چند بار سیاه و کبودم کردی؟… حرفی زدم؟ بی انصاف، اینقد اذیتم نکن دیگه!

– باز… میگه اذیت…م نکن! باز میگه… اذیتم نکن!… چی کار… کردی… که هی… ازم می خوای… اذیتت نکنم! چی کار کردی؟ دِ بگو دیگه!

– به امام حسین، هیچی! به زهرای مرضیه هیچی! اصلا…اصلا ولش کن!… اصلا… اگه حاج آقای خوبی باشی، شاید منم درد قاعدگی ام یادم بره، ها؟

– بیا اینجا ببینم!…تو فکر کردی حالا من… اینقده درمونده شدم که تو…تو بری برام شفاعت؟ تازه… اونم پیشِ این ریق ریقو که هر چی داره از من داره؟…حالا چند دفعه رفتی پیشش؟

– حاجی، حاجی جونم! بد اخلاقی نکن تورو امام حسین! اصلا…اصلا بزارمثل قدیما یه کمی برات برقصم!… برقصم؟ نیناشناش؟

مرد روی سینه‌اش می‌کوبد!

– فکر کرده من یادم رفته؟…اون روزای اول تا یه چیکه خون می‌دید در جا اسهال می‌شد این. به جده سادات در جا ریقش در می اومد! حالا برگشته به من می گه…به من!…که بهتره بازنشست شی حاجی! چرا؟ چون که زمونه عوض شده… دیگه عین روزای اول انقلاب نمی شه! زمونه عوض شده؟ آره؟

– وای چقد گرمه اینجا! دارم آتیش می‌گیرم!…حاجی، اجازه می دی پیرهنمو در بیارم؟ نازی حاجی!

– توله جن! تو روی من می خنده، می گه آدمای هردنبیل مال دورۀ هردنبیلن! یعنی من هردنبیلم!…هردنبیل اون خواهر فاحشه‌ات که یه دسته بیل هم خارششو نمی گیره!

مرد به سرفه می‌افتد. زن ابرو می‌جنباند، دلبری می‌کند.

– من که یه عالمه قر تو کمرم جمع شده، حاجی نیگا!

– …گفتم بیا اینجا ماده سگِ پدر سگ! نزار اون روی سگم بالا به یاد، میدونی که…!

زن سرش را بالا می‌گیرد و منتظر می‌ماند تا با مرد چشم در چشم بشود… لب پایینش را به نرمی می‌لیسید، مدام ابرو بالا می‌اندازد و چشم خمار می‌کند. به نظر می‌آید بدنبال چیز مناسبی برای گفتن می‌گردد.

– راستی، پاک یادم رفته بود! اگه گفتی به را حاجیم چکار کردم؟

 مرد ناگهان ساکت می‌شود و نگاه توام با شک و تردیدش را به دهان زن می‌دوزد. زن با لحنی لوس و بچه گانه حرف می‌زند.

– اون نوحه ای که خیلی دوست داری، همونی که صد دفعه گفتی عاشقشی…همون که می‌گفتی ایکاش داشتیش ها، همونو دادم رو یه سی دیه مشتی، برات زدن!

-… نوحه؟… کدوم نوحه؟

– بزار! بزار برات بزارمش، حاجی جونم!

 زن بر می‌گردد و خرامان به‌طرف کتابخانه می‌رود. موهای مِش کردۀ زن بطرز زیبایی پشت سرش بسته شده‌اند. از روی شانه، نگاهی به مرد می‌اندازد. همۀ حواس مرد به اوست. زن، گرۀ پشت موهایش را باز می‌کند وسرش را چند بار می‌چرخاند. چنگ درخرمنِ موهایش می‌اندازد و آنها را روی شانه هایش صاف و مرتب می‌کند. زن حالا زیباتر جلوه می‌کند. رو به مرد می‌ایستد، درحالی‌که لبخند بر لب دارد، دست دراز می‌کند و از روی کتاب حجیمی سی دی را برمی دارد و آنرا در درز پخش کننده می‌اندازد. صدای نوحه فضای اتاق را پر می‌کند.

You +1’d this publicly. Undo

اونکی تنهای تنهاست

 دلش از همه بریده

 اونی که واسه یک بارم

هنوز آقاشو ندیده!…

مرد به محض شنیدن صدای نوحه، ابرو در هم می‌کشد و در یک چشم بر هم زدنی، چهره‌اش منقلب می‌شود. انگار چیزی در چشمانش فرو رفته باشد، مدام پلک می‌زند. سرش لق می‌زد و روی شانه‌اش می‌افتد. اشک ریزان، شروع به سینه زدن می‌کند. لبخندی موذی روی لبان زن می‌نشیند. او بدون آنکه نگاهش را از مرد بگیرد، خود نیز بنرمی روی سینه‌اش ضربه می‌زند. صدای هق هق مرد فضای اتاق را پر می‌کند.

می‌شنوم صدای پاتو

 رو زمین قدم می‌زاری

 صدای رقیه میاد

 عمو جان کی آب میاری!…

مرد حالا گریه‌اش به شیون و زاری تبدیل می‌شود. اختیار از کف می‌دهد. رقیه رقیه کنان، محکم، به سر و صورتش می‌کوبد. زن اما متعجب به نظر نمی‌رسد. او حتی با نگاهی حاکی از رضامندی، او را تماشا می‌کند. مرد حالا به زوزه- گریه می‌افتد. زن، بالاخره تصمیم می‌گیرد که صدای نوحه را خاموش کند.

-… ترو خدا حاجی اینجور خودتو نزن! این زنیکه ارزششو نداره، به والله نداره!

مرد همچنان رقیه رقیه کنان به سر و صورتش می‌کوبد. زن با بی میلی او را از خودزنی باز می‌دارد. حالا صدای زن رنگ ملتمسانه تری به خود می‌گیرد.

– تو روجون من حاجی، به سه! بی انصاف خودتو اینجور نزن! به خدا دلم کباب میشه!… اینهمه بهت نگفتم خونۀ پاسداران رو به اسمش نکن؟ التماست نکردم؟ … کو گوشِ شنوا!

مرد، نای ایستادن ندارد. به کندی دستش را بالا می‌گیرد و گونه هایش را با آستین پیراهنش پاک می‌کند. لحظاتی چند، هر دو خاموش می‌مانند. مرد که حالا دو دستش را به کمرش زده، سرش را روی سینه‌اش پایین می‌اندازد. تنها صدا خس‌خس نفسهای مرد به گوش می‌رسد. زن که انگارمی داند خاموشی مرد موقتی است، درحالی‌که با چشمانی منتظر، مرد را زیر نظر دارد، بی صدا، کمی خود را عقب می‌کشد. پشتش را به دیوار تکیه می‌دهد. یک طرف صورتِ زن در زیر تابش نورِ لامپِ بالای قاب عکسِ خالی، محو می‌شود. زن که حالا تند و تند پلک می‌زند، یک دستش را روی پیشانی‌اش سایه بان می‌کند. مرد آرام سرش را بلند می‌کند و دنبال زن می‌گردد. زن خود را از زیر نور مهتابی، بیرون می‌کشد. مرد دستش را در هوا تکان می‌دهد.

– پیداش می‌کنم!…گنده تره‌اش نتونستن جون سالم به در به برن…این که یه جنده بیشتر نیس!

مرد ناگهان روی پنجه پاهایش بلند می‌شود و درحالی‌که انگشتِ سبابه‌اش را مدام در هوا تکان می‌دهد، فریاد می‌زند.

-…به ولای علی از وسط جرش می‌دم! نه!… نه…، نه! اول می دمش دست همین حاج رحیمه…بلده چه جوری آب بندیش کنه، اونوقت …اونوقت خودم مثل یه موش، نه! نه نه! مثل یه سگ آتیشش می‌زنم…می خوام …می خوام صدای سگ ناله شو بشنوم… خوب که جزغاله شد، می‌رم روجنازه اش با دل سیر می شاسم، آره، یه دل سیر!… به من …به من کلک می زه!

مرد، دوباره چانه‌اش می‌لرزد. زن یک ابرویش تاب بر می‌دارد. جلو تر می‌آید. انگار می‌خواهد مرد را بهتر ببیند!

– حاجی تورو به ارواح آقا امام زمان! ولش کن حالا!…هزارتا آدم مث اون فدای یک تار موت! …راستی! گفتم شام برات بال کباب بیارن! خیلی هم سفارش کردم. بهش گفتم اگه یه دفعه دیگه این بال‌ها رو بسوزونه، به حاجی میگم گوش تو و اون صاحبِ نره غولتو رو حسابی بپیچونه…!

– چه کار به کاره کبابیه داری تو؟ …کبابه اون دفعه چیزیش نبود! یه خورده زیادی برشته اشون کرده بود…اونم خودم بهش گفته بودم!

– اِ…خوب حاجی همین که میگی، زیادی برشته شده بود دیگه…آدم ترش می کنه…

– آدم از دست موش مرده هایی مث تو ترش می کنه که اگه یه فرصت، یه سر سوزن فرصت گیرشون به یاد، آدمو از کون دار می زنن…ما حواسم جَمه!… همین تو! همین تورو اگه ممنوع الخروجت نکرده بودم تا حالا صد دفعه پریده بودی!… دروغ میگم؟

– الهی من قربونت برم حاجی جونم! من که خودم بهت گفتم منو ممنوع الخروجم کنی تا خیالت راحت باشه، نگفتم؟ اصرارت نکردم؟

مرد پوزخند می‌زند.

– تو و مثِ تو که تکلیفتون معلومه! زن جماعت، همه شون سر و ته یه کرباسن! کافیه یه دسته اسکناس نشونتون ِبدَن، درجا دراز می کشین و لنگاتونو واز می کنین.تازه، کدومتون با یکی سیر می شین، خدا وکیلی؟

– قربونت برم حاج آقای من! تو یکی به را هفت پشتم هم زیادی! من با تو سیر میشم، سیره سیر، حاجی جونم!

– پس چرا به هم دروغ می‌ای؟

– دروغ؟… کی؟ کجا؟

– اگه تو اولین روز قاعدگی ته، چرا تنکه پات نیست، چرا کهنه نگرفتی خودتو!

– وا! ترسوندی منو حاجی! …به را این بهت دروغ گفتم که مزه‌اش نپره! حالا کو تا قاعدگی!… اصلا می دونی چیه حاجی؟…حالا که… حالا که اینطور شد، می خوام یه اعترافی پیشت بکنم!

مرد گوشش را تیز می‌کند. قوسی به سر و گردنش می‌دهد و با چشمانی که حالا تنگ شده‌اند به زن نگاه می‌کند.

– اعتراف! خوبه!…خوبه!

زن درحالی‌که چشم از مرد بر نمی‌دارد، پیچ‌وتابی نرم به خود می‌دهد و با ناز می‌خندد. خرامان به‌طرف میز می‌آید. صندلی را از زیرش بیرون می‌کشد، آنرا بر می‌گرداند، ران‌هایش را از هم دور می‌کند و سوار صندلی می‌شود و پشتیِ صندلی را بغل می‌کند. او که حالا چشم‌هایش را خمار کرده و همچنان لبخند بر لب دارد، ابرو هایش را می‌جنباند.

– هرچی فکر می‌کنم… می بینمم خیلی حیفه که…خیلی حیفه ازتون… بچه نداشته باشم!

– بچه؟

مرد تعجب می‌کند.

– اها… بچه! یعنی…یعنی می دونی حاجی …من… من بچه می خوام!… حاجی به جده سادات، استغاره کردم خوب اومده!

مرد ابرو در هم می‌کشد و سر جایش جابجا می‌شود. به نظر می‌رسد جوابی جز آه کشداری که از سینه بیرون می‌دهد، پیدا نکرده است. زن خود را روی صندلی به جلو و عقب تکان می‌دهد. درحالی‌که به مرد خیره مانده، ابرو هایش را بالا گرفته و لبِ پایینش را می‌مکد. مرد این پا و آن پا می‌کند و نگاهش را پایین می‌اندازد. زن درحالی‌که با صدای بلند می‌خندد، از روی صندلی بلند می‌شود. یک دستش را به پشتش می‌برد و زیپ پیراهنش را پایین می‌کشد. حالا با دودست پیراهنش را تا روی سینه هایش پایین می‌کشد و قهقهه می‌زند. مرد مات مانده است. زن، دستانش را به دو طرف باز می‌کند و پیراهنش به پایین تاب می‌خورد و زیر پایش جمع می‌شود. زن ابرو می‌جنباند و لوندی می‌کند. او پستان‌های سفتش را میان دستانش می‌گیرد و آنها را حوالۀ مرد می‌کند.

– به پنج تن، دکترا دروغ می گن! شدنش میشه! فقط اگه…اگه شما…

برای لحظه‌ای هیچکدام چیزی نمی‌گویند. چشمانِ مرد درشت می‌زنند. خون روی گونه هایش جمع شده‌اند و او تند و تند پلک می‌زند.

– الله و اکبر!

ناگهان از جایش کنده می‌شود و به طرف زن هجوم می‌برد. زن فرار می‌کند. آنها دور میز می‌دوند.

– دِ وایسا دیگه حاج خانم! جنده سگ، اینقد منو ندوون!

زن، درحالی‌که شلنگ می‌اندازد، جیغ می‌کشد و بلند بلند می‌خندد.

– هر که را… طاووس …خواهد… جور هندوستان کشد…

– دِ… وایسا دیگه!

– فوتَینا!

– دِ میگم وای.ی.یسا!…خسته ام کردی!

– نچ، نچ، نچ!

– دِ وای.ی…س.سا!

مرد از تک و تاب می‌افتد. زن بلافاصله از سرعتش کم می‌کند. مرد تلو تلو خوران، در هوا چنگ می‌اندازد. زن می‌ایستد. مرد به او می‌رسد. زن، خود را بهِ دستانِ مرد گیر می‌دهد. مرد به زن گیر می‌کند و هر دو به زمین می‌افتند. زن قاه قاه می‌خندد. مرد نفس نفس می‌زند… مرد با زحمت خود را روی زن می‌کشد. هن و هن کنان، زورمی زند تا زیپ شلوارش را پایین بکشد. زن شیطنت می‌کند. نشان می‌دهد که هنوز تسلیم نشده است. مرد درحالی‌که یک دستش را دور کمر زن حلقه کرده است، تقلا می‌کند تا خود را بیشتر به زن بچسباند. زن وول می‌خورد، خنده‌اش یک دم قطع نمی‌شود. روی کف دستانش بلند می‌شود و هن و هن کنان، کمی خود را به جلو می‌کشد. حلقۀ سستِ دستان مرد از دورِ کمر زن، باز می‌شود و زن ناخواسته تا کمرش از زیرتنه مرد بیرون می‌آید. جلوتر نمی‌رود. از روی شانه‌اش به‌عقب نگاه می‌کند. سرِ مرد یکبر توی گودی کمر زن افتاده است. زن کمی وول می‌خورد. مرد اما حرکتی نمی‌کند. زن بعد از مکثی کوتاه دوباره خود را می‌جنباند. مرد واکنشی نشان نمی‌دهد. زن با یک تکان، خود را تا روی ران‌هایش آزاد می‌کند و با یک تکان دیگر مرد را ازروی خود کنار می‌زند و بلند می‌شود. با شک و تردید بالای سر مرد به نظاره می‌ایستد. مرد بی حرکت، به پهلو افتاده است. خنده از صورتِ زن می‌رود و می‌آید. با تردید، با نوک پا به شانۀ مرد ضربه می‌زند و بعد این کار را چند بار تکرار می‌کند. مرد تکان نمی‌خورد. زن خم می‌شود، دو دستش را زیر شکم و پهلوی مرد فرو می‌برد و با زحمت، مرد را بر می‌گرداند. پلکِ چشمان مرد روی هم افتاده، پر پر می‌زنند. کفی که از گوشه دهانش جاری است، حالا روی فرش، راه باز کرده است. زن ناباورانه به مرد زل می‌زند. بیشتر خم می‌شود و گوشش را به دهانِ مرد می‌چسباند. صدای ِخررر…خرررِ گنگی از حلقوم مرد شنیده می‌شود. زن، سر بلند می‌کند و نگاهش را بی هدف به اطراف می‌چرخاند و بعد دوباره سرش را به صورت مرد نزدیک می‌کند. به نظر می‌رسد که مرد هنوز نفس می‌کشد. نگرانی و اضطراب از نگاهِ زن می‌رود و می‌آید. زن همان جا نیم خیز می‌شود. حالا درحالی‌که به چانه و گونه‌اش دست می‌کشد، به فکر فرو می‌رود. آثار نگرانی و پریشانی در چهرۀ زن، جایش را به آسودگی خیال می‌دهد. او حالا نیشگونِ سختی از بازوی مرد می‌گیرد و بلند می‌شود. با عجله لباسش را می‌پوشد وبطرف مرد برمی گردد. کنارِ هیکلِ بیجانِ مرد زانو می‌زند، دست در زیر بغل و پهلوی مرد فرو می‌برد و او را دمر می‌کند اما پشیمان می‌شود و او را به حالت اولش برمی گرداند. سرش را که کج افتاده، راست می‌کند اما دوباره آنرا روی شانه‌اش کج می‌کند. بلند می‌شود و چندقدمی از جسد دور می‌شود اما انگار چیزی را فراموش کرده باشد، دوباره به سر جایش برمی گردد. همینطور که به مرد زل زده است، آرام می‌خندد و چند لحظه بعد، صدای خنده های بلند او، همۀ فضای این اتاق بزرگ را پر می‌کند. حالا او همانطور که می‌خندد، دست‌هایش رادر هوا رها می‌کند و دور خود می‌چرخد. او می‌چرخد و می‌خندد و بال می‌زند. پایش به سرِ مرد گیر می‌کند. یک چشم مرد، تقریباً باز مانده است. زن از حرکت می‌ماند. انگار نگاه مرد به او دوخته شده باشد، زن، خود را از دایرۀ نگاهِ مرد پس می‌کشد. درحالی‌که با یک دستش دهانش را گرفته است، خم می‌شود و بااحتیاط سرش را کج می‌کند. نگاه مرد روی قاب عکس خالی روی دیوار ثابت مانده است. زن با خیالی آسوده راست می‌شود و هوای سینه‌اش را به بیرون فوت می‌کند. عرقِ سر و صورتش را با گوشه پیراهنش پاک می‌کند و بعد کف دستانش را چند بار روی رانش هایش می‌کشد و دوباره به فکر فرو می‌رود. گرچه نگران به نظر نمی‌رسد اما نشانه های التهاب و هیجانی درونی را می‌توان در چشم‌هایش دید. زن به‌طرف کتابخانه می‌رود. از توی کشوی کوچکی که در دل کتابخانه تعبیه شده است، بسته سیگار و فندکِ طلایی رنگی را بیرون می‌کشد. یک نخش را به گوشۀ لبش گیر می‌دهد و می‌گیراند و دودش را از لای دندان‌هایش در هوا پخش می‌کند. حالا سیگار را میان انگشتانش می‌گیرد و با قدم‌های شمرده و کوتاه، به جنازه مرد می‌رسد. زن کاملاً به خود مسلط شده است. باحوصله کنار جسد زانو می‌زند. پک عمیقی به سیگار می‌زند و دودش را روی صورتِ مرد پخش می‌کند. آنگاه سیگار را بین لبهایش می‌گیرد و جیب‌های شلوار مرد را یکی یکی خالی می‌کند. ازجیب سمت راست، یک تسبیح شاه مقصودِ بلند، یک تکه کاغذ مچاله شده و ازجیب دیگر، یک موبایل بیرون می‌کشد. کاغذ مچاله شده را در مشتش می‌فشارد و از بالای سرش پرت می‌کند. کاغذ مچاله شده، به لبۀ میز برخورد می‌کند و چند عدد قرصِ لوزی شکلِ آبی رنگ به این‌طرف و آن طرف اتاق می‌افتند. زن کنار جسد می‌نشیند. موبایل را به‌دست می‌گیرد و صفحه‌اش را روشن می‌کند اما بلافاصله خاموشش می‌کند و بعد دوباره روشنش می‌کند. روی علامت دوربین فشار می‌دهد. دیافراگم باز می‌شود و او خود را در صفحۀ موبایل می‌بیند. سرش را کمی عقب و جلو می‌برد. دانه‌های عرق، آرایش صورتش را ُرفته‌اند و حالا به صورت لکه های کوچک و بزرگِ چرک، روی گونه هایش ماسیده‌اند. رگه های سیاهی که از زیرچشمانش به پایین راه افتاده‌اند، از زیبایی زن کاسته است. زن، با نوک انگشتان، دورِ چشمانش را با دقت پاک می‌کند و بعد موهایش را مرتب می‌کند. خاکستر سیگاری که حالا تا ته سوخته است، روی صفحۀ موبایل پخش می‌شود. زن سیگار را با انگشتش می‌گیرد و پشتِ موبایل خاموشش می‌کند و ته سیگار را در هوا پرت می‌کند. به نظر نمی‌رسد که او به جسدی که با چند سانتی متر فاصله از او، برروی زمین افتاده اعتنایی دارد. نفسِ عمیقی می‌کشد. یک دستش را به‌عقب ستون می‌کند و با دست دیگرش مشغول شماره گیری می‌شود. موهای آویزانِ روی پیشانی‌اش را پس می‌زند و موبایل را به گوشش می‌چسباند.ارتباط برقرار می‌شود. زن آب دماغش را چند بار بالا می‌کشد و درحالی‌که صدایش می‌لرزد و بریده بریده حرف می‌زند، روی جسدِ مرد لم می‌دهد.

– الو! حاج رحیم! بله! خدا رفتگان شما رو بیامرزه،…حاج آقامون بالاخره همین الان فوت کردن!

آگوست ۲۰۱۲ – ونکوور

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: