آن کــتــاب شـــنـی
… ریسمانی از شنهایِ تو …
جورج هربرت (۱۶۳۳-۱۵۹۳)
نـوشـتـه: خـــورخـــه لـــویــیـــس بــــــورخــــس
برگردان انگلیسی: (از El libro de arena) اَنــــدرو هـــرلــــی
برگردان فارسی: (از The Book of Sand) وحــیــد پـایـیــز
خط، از تعداد بیشماری نقطه تشکیل شده؛ سطح از خطوط بیشمار؛ حجم از سطوحی بیشمار؛ اَبَرحجم از حجمهای بیانتها… امـا نــه، چنین طرح هندسی قطعا راه و رسم شایستهای بـرای آغاز قصهام نیست. اینکه میگویند داستانِما حقیقت دارد، دیگر به سُنتی در وصف هر قصۀ باورنکردنی درآمده؛ با این وجود قـصـۀ مـن سراسر واقعیست.
من تنها زندگی میکنم، در طبقۀ پنجم از مُجتمعی در خیابان کـالبـلـگـرانـو[۱]. چند ماه پیش دَمدَمهای غروب بود که درِ خانه ام را زدند. آن را گشودم و غریبهای داخل شد. او مردی بود بلندقامت با ظاهری مرموز و شکل و شمایلی غریب، و یا شاید نزدیکبینیِ من بود که باعث میشد آنطور ببینمش. همه چیزش حکایت از تنگدستیِ آبرومندانهای داشت. لباسی خاکستری به تَن و خورجینی خاکستری بهمراه داشت. فورا دریافتم که خارجیست. در ابتدا گمان کردم کَم سن و سال باشد، اما بعد متوجه شدم موهایِ کمپُشتش که مثل مردمان اسکاندیناوی بور و تقریبا سفید بود، من را در تشخیصم گمراه کرده بود. در خِلالِ صحبـتهایمان، که شـک دارم بـیش از ساعتی به درازا کشیده باشد، متوجه شدم که از تبار اورکــنــیهـا[۲] است.
صندلیای به او تعارف کردم تا بنشیند. قدری طول کشید تا لب به سخن گشود. آهی از سَر حُزن بَرکشید، درست شبیه حس و حال اکنونِ خودم.
بالاخره به حرف آمد: “مـن انـجـیـل مـیفـروشـم.”
با لحنی که خالی از اندکی فضل و مختصری خشکی نبود، پاسخش را اینطور دادم: “تویِ این خونه چندین نسخۀ انگلیسی از انجیل، ازجمله اولیشون که ویـکـلـیـف[۳] باشه، پیدا میشه. تـازه، نسخه های سـیـپـریـانـو دِ ولـرا[۴]، لـوتـر[۵] (که از نظر اهل فن، جزو بدترین نسخههاست) و همچنین والـگـیـت[۶] به لاتـیـن رو هم دارم. خوب، همونطور که ملاحظه فرمودین، انجیل قطعا جزو چیزهایی که آدمی مثلِ من ممکنه بهش احتیاج داشته باشه، نخواهد بود.”
پس از مختصر سکوتی، پاسخی داد.
“آنچه برای فروش دارم، تنها انجیل نیست. از میانِ اموالم میتونم کتابِ مقدسی را نشانتان دهم که ممکنه نظرِ فردی چون شما رو به خودش جلب کنه. در شمالِ هـنـد گذرم به این کتاب افتاد، تویِ شهر بـیـکـانـِـر[۷].”
خورجینش را گشود و کتاب را بیرون آورد. آن را روی میز گذاشت. کتابی در قطع وزیری با روکشی پارچهای که کاملا مشخص بود بارها و بارها دست به دست گشته بود. وارسیـش کردم. از سنگینیِ غیرمتعارفش شگفتزده شدم. در عطفِ آن، واژه های کــتــاب مــقــدس و بَـمـبَـئـی بصورت چاپ شده به چشم میخورد.
خواستم اظهار نظری کرده باشم: “من میگم قرنِ نوزدهمیه.”
پاسخ داد: “چی بگم. هیچ وقت سر در نیاوردم.”
همینطور اتفاقی کتاب را گشودم. سَبک و سیاقِ نوشتاریش با من بیگانه بود. در صفحههای رنگ و رو رفتهاش که نظم و ترتیبی هم در آنها نبود، متنِ چاپی با دو ستون، درست شبیه انجیل، به چشم میخورد. متنِ شلوغ و درهمش به شکل سرودههایی کوچک بود. در گوشۀ بالای هر صفحه، اعدادِ عربی به چشم میخورد. از مشاهدۀ حقیقتِ غریبی جا خوردم: صفحهای که شمارهاش زوج بود عددِ، فرض بگیریم، ۴۰۵۱۴ درحالیکه صفحهای که از پسِ آن میآمد عدد فردِ ۹۹۹ را نمایش میداد. کتاب را ورق زدم؛ روی صفحۀ بعد شمارهای هشت رقمی خورده بود. در همان صفحه، نگارهای درست شبیه به نمونههایی که در فرهنگِ لغات پیدا میشود هم دیدم: نقشِ لـنـگری ترسیم شده با قلم، آنطور که گویی بدستِ کودکی ناورزیده خلق شده باشد.
درست در همان لحظه بود که غریبه باز لب به سخن بازکرد.
“حسابی وراندازش کُنیدا. هرگز اون نقش رو دوباره نخواهید دید.”
در صدایش نـه، اما در کلماتش تهدیدی حس میشد.
روی همان صفحه تمرکزی کردم و سپس کتاب را بستم. بلافاصله آنرا گشودم و صفحه به صفحۀ کتاب را برای یافتنِ تصویرِ لنگر جستجو کردم. بیهوده بود. برای آنکه ناکامیام را پنهان کرده باشم، تَـرفندی دیگر اندیشیدم.
“این یه نسخهای از کـتاب مـقـدس به زبانِ هـنـدو مِـنـدوهاست، درست نمیگم؟”
“نـخـیـر” پاسخش بود.
سپس، چنان که گویی من را امینِ شنیدن رازی دیده باشد، صدایش را پایین آورد و رو به من گفت:
“تویِ روستایی از هامونی به این کتاب برخوردم و در ازای پرداختِ چند روپیه و نسخهای از انجیل معاملش کردم. صاحبِ کتاب فردی عوام بود و سوادِ خوندن و نوشتن نداشت. بنظرم در چشمِ اون فرد، این سـرآمدِ کتابها یه چیزی بیشتر از حرز و طلسم نبود. از اصل و نسبی دون پایه بود؛ خلایق از ترس ناپاک شدنشون حتی نزدیک سایۀ اون هم نمیشدن. به من گفت درست همانندِ شن که آغاز و انجامی ندارد، نامِ کتابش را کتــابـیشـنـی گذاشته.”
به من پیشنهاد داد تا بگردم و نخستین صفحۀ کتاب را پیدا کنم.
کتاب را از طرف جلد در دست چپم گرفتم و آن را گشودم، بـطوری که انگشتِ شست و انگشت اشارهام تقریبا بهم رسیدند. اصلا نمی شد؛ هر بار که این کار را تکرار می کردم، همچنان چندین صفحه در فاصلۀ بین جلدِ کتاب و دستِ من پیدا میشد. گویی آن صفحات از همان کتاب میروییدند.
“حالا بـگـردیـد دنـبـالِ آخــرِش.”
خواسته ای که در انجامِ آن هم ناکام ماندم.
به لُکنت افتاده بودم. گفتم: “مگه چنین چیزی اصلا شدنی هم هست.” گویی تشخیصِ آنکه صدایم از آنِ خودم است هم دشوار شده بود.
آن دوره گردِ انجیلفروش با صدایی که لَختی از نجوا بلندتر بود گفت: “شدنی که نه، اما خودتون که ملاحظه میفرمایین، شده.” ادامه داد: “تعدادِ صفحاتِ این کتاب، بی کموکاست، در شمارش نمیگُنجه؛ هیچ صفحهای آغازش و هیچ صفحهای پایانش نیست. نمیدونم چرا یه چنین روشِ مـن درآوردی برای شمارهگذاریش انتخاب شده، اما احتمال داره که با این کار خواسته باشن به دیگران این پیام رو برسونن که شمارهگذاریِ مجموعهای که اول و آخر نداره، میتونه هر طوری باشه.”
سپس، چنان که گویی داشت بلندبلند فکر میکرد، ادامه داد:
“اگر فضا مقولهایست نامحدود، پس ما در هر جایی، در هر نقطهای ازش میتونیم باشیم. اگر زمان مقولهای بی انتهاست، پس ما در هر نقطهای از اون هم میشه که باشیم.”
تراوشات ذهنیِ او داشت حوصلهام را سر میبرد.
گفتم: “تـو آدم مـذهـبـیای هـستـی، نـیـسـتـی؟”
“درسته، من از پیروان پـِرسـبـیـتِـری[۸] ام. وجدانم آسودهست. یقین دارم با معاوضۀ یه جلد از کلامِ خداوند با کتابِ بدسرشتِ اون یارو هندیه، هیچ کُلاهی سرش نذاشتم.”
من هم به او اطمینان خاطر دادم که دلیلی برای سرزنش خودش در این خصوص نمیبینم و در ادامه از او پرسیدم که آیا در گشت و گذارش، گذرش به این گوشه از جهان افتاده. گفت که برنامهاش این بوده که تا چند روز دیگر به کشور خودش بازگردد. آن زمان بود که دریافتم اهل اسکاتلند است و در اورکـنـی[۹] سکونت دارد. به او گفتم که به واسطۀ اُنس و اُلفتی که با اســتـیـونـسـون[۱۰] و هــیــوم[۱۱] دارم، عشق و علاقهای فردی هم نسبت به کشور اسکاتلند پیدا کردهام.
اضافه کرد: “و البته رابـــی بــرنـز[۱۲]“.
گب که میزدیم، من همچنان سرگرم وارسیِ آن کتابِ بیآغاز و بیانجام هم بودم.
از رویِ بی تفاوتیِ متظاهرانهای پرسیدم: “ببینم، هیچ وقت به صرافتِ این هم افتادی که این پدیدۀ نادر رو بِدیش به مـوزۀ بـریـتـانـیـا؟”
بعد از آنکه با “نـخـیـر” دیگری پاسخم را داد، در ادامه گفت: “اون رو دارم به شخصِ شما عرضه میکنم” و در اِزایش مبلغِ هنگفتی هم مُطالبه کرد.
در کمال صداقت به او گفتم که پرداخت چنین مبلغی از توانِ مالیِ من خارج است. اما ذهنم همچنان درگیر بود و خیلی طول نکشید تا تدبیری اندیشیدم.
گفتم: “بیا یه معاملهای کنیم. گفتی که این کتاب رو در ازایِ پرداخت چند روپیه و نسخهای از کتاب مقدس به دست آوردیش؛ من هم حاضرم که بابتِ داشتنش، حقوق بازنشستگیم رو که همین تازهگیا گرفتم، تمام و کمال، همراه با نسخۀ گـوتـیـک[۱۳] از انجیلِ ویــکـلـیـف تقدیمت کنم. انجیلی که میگم، نسخهایه که از پدر و مادرم بهم رسیدهها.”
زیر لب تکرار کرد: “مـتـنی گــوتــیــک از ویــکــلــیــف!”
داخل اتاق خوابم شدم و پول و کتاب را همراهم آوردم. با شَمِ کتابدوستیش سرگرمِ ورق زدن صفحههای انجیل شد و شیرازۀ آن را هم وراندازی کرد.
گفت: “قــبــولـه.”
از اینکه چانه نزد متحیر شدم. بعدها فهمیدم که اصلا او با نیتِ فروشِ همان کتاب بوده که به منزلم آمده. پولی را که دادم نشمرد و تنها به گذاشتن اسکناسها در جیبش بَسنده کرد.
با هم از هــنــد و اورکــنـــی ها و سَرکَرده های نــوروژی که زمانی بر آن جزایر حُکم میراندند، گفتیم و شنیدیم. کمکم شب از راه میرسید که آن مرد رفت. از آن زمان دیگر هرگز نه او را دیدهام و نه حتی نامش را میدانم.
با خودم گفتم که کتـابشـنـی را در همان فضایی که از نسخۀ یادگار ویـکـلـیـفم خالی شده بود بگذارم اما دستِ آخر تصمیم گرفتم تا در پسِ نسخههایِ ناتمام از هـــزارویـک شـــب پنهانش کنم.
رفتم تا بخوابم، اما مگر می شد. ساعت سه یا چهار صبح بود که چراغ را روشن کردم. آن کتابِناشدنی را برداشتم و شروع به ورقزدن کردم. در صفحهای نقش حکاکی شده از نقابی بود. در گوشۀ همان صفحه، عددی به چشم می خورد – در خاطرم نیست که آن عدد دقیقا چه بود – و به توانِ ده رسیده بود.
گوهرم را از همه پنهان میکردم. حسِ سرخوشی از داشتنش از یک سو، با حسِ ترسِ از به سرقت رفتنش از سویی دیگر درهم آمیخته بودند و به آن دو، حسِ بدگمانی که نکند آن کتاب لزوما هم بی حدوحصر نباشد، اضافه میشد. چنین حد و اندازه از دلواپسی و تشویش آتشی شده بود در خرمنِ خصلتِ مردم گریزیِ دیرینهام. حتی از دیدار با همان دوستانِ انگشتشماری که برایم باقی مانده بودند هم دست کشیدم. دربندِ آن کتاب گرفتار شده بودم و به نُدرت پیش میآمد که پایم را از خانه بیرون بگذارم. با کمک ذرهبینی، نگاهی به شیرازۀ مُندرِس و جلدِ رنگ و رو رفتهاش انداختم و فرضیۀ تزویر و جعلی بودنِ آن را مردود میدانستم. همچنین دریافتم که نقش و نگارهای کوچکی که در کتاب به چشم میخورد، در فاصلۀ دوهزار صفحهای از هم قرار گرفته بودند. در دفترچهای که بر طبق حروف الفبا بود و خیلی زود هم صفحاتِ آن پُر شد، شروع به یادداشت برداشتن از این موارد کردم. کشفیاتم هرگز دو بار تکرار نمیشدند. شب هنگام، بینِ اوقاتِ نادری که بیخوابی مجالم میداد، رؤیایِ آن کتاب را میدیدم.
تابستان کمکم از راه می رسید و من با خودم میگفتم که آن کتاب، اهریمنی است. این تَصَوّر که فردی چون من که با دو چشم خویش به آن موجود نگریسته و با همین دَه انگشتِ گوشتی و استخوانی به نوازشش پرداخته، در پلیدی دستِکمی از ماهیت اهریمنی آن کتاب دارد هم هیچ تسلّی خاطری برایم نمیشد. احساس میکردم که این قضیه به کابوسی برایم بدل شده بود، به امری قبیح و ناپسند که دامانِ واقعیت را ناپاک و ماهیتِ آن را تباه میساخت.
به سوزاندنش اندیشیدم اما فکرِ آن که به آتشکشیدنِ کتابی که نه ابتدایی دارد و نه انتهایی، میتواند چنان شعلههای بیپایانی بیافریند که تمامِ هستی را طعمۀ خود کرده و همۀ حیات را در دودَش خفه سازد، چنان وحشتی در وجودم میانداخت که من را از انجامِ چنین فکری بر حذر میداشت.
مطلبی را که روزی در کتابی خوانده بودم به یادم آمد: برای آنکه برگی را قایم کنی، راهی بهتر از این نیست که آنرا به جنگل بـبری. پیش از بازنشستگی در کتابخانۀمـلـی که نُهصدهزار جلد کتاب داشت، کار میکردم. خاطرم بود که در سمتِ راستِ راهرویِ ورودی، راه پلهای مارپیچ است که به زیرزمینِ تاریکی که محل نگهداریِ نقشه ها و مجلات است، منتهی میشود. از مشغلۀ کارمندانِ کتابخانه استفاده کردم و کتـابِشـنـی را روی یکی از قفسههای نَـمور در آنجا رها کردم. تلاش کردم تا خیلی روی آنکه کتاب را در چه ارتفاعی و یا با چه فاصلهای نسبت به درِ ورودی میگذارم، متمرکز نشوم.
اوضاع و احوالِ این روزهایم کمی بهتر شده اما حتی از پا گذاشتن در خیابانی که آن کتابخانه درآن قرار گرفته هم خـودداری میکنم.
- Calle Belgrano نام محلهای در شهر بـویـنـس آیــرس در کشور آرژانـتـیـن.
- Orkneys نام مجموعه جزیرههای شمالی در کشور اسکاتلند.
- Wycliffe در قرن چهاردهم میلادی جــان ویــکــلــیــف بهمراه گروهی اقدام به ترجمۀ کامل انجیل از لاتین به انگلیسی نمودند.
- Cipriano de Valera نخستین ویراستار انجیل به زبان اسپانیایی که در سال ۱۶۰۲ میلادی ویرایش او از ترجمۀ سال ۱۵۶۹ به چاپ رسید.
- Luther نسخهای از انجیل به زبان آلمانی از زبان عبری و یونان باستان که در سال ۱۵۳۴ میلادی توسط مارتین لوتر آلمانی به چاپ رسید.
- Vulgate ترجمۀ لاتین از انجیل است که توسط کشیشی به نام جِـــرُم در سال ۴۰۵ میلادی به انجام رسید.
- Bikaner نام شهری در شمال غربی ایالت راجستان در کشور هـنـد.
- Presbyterian شاخه ای از مذهب پروتستان با کلیساهای سامانیافته که ریشههای آن به بریتانیای کبیر، بخصوص اسکاتلند باز میگردد.
- Orkneys نام مجموعه جزیره های شمالی در کشور اسکاتلند.
- Robert Louis Stevenson (1850-1894) از نویسندگان اثرگذار قرن نوزدهم و اهل اسکاتلند.
- David Hume (1711-1776) از فلاسفۀ اثرگذار قرن هجدهم، اهل اسکاتلند و از پیروان مکتب تـجـربـهگـرایـی.
- Robert (Rabbie) Burns (1759-1796) از شاعران و قصیده سرایان صاحب نام اهل اسکاتلند.
- black-letter