از خواب و بیماری
با آرامشِ پر مهرِ
دستان نوازش گرِ تو که
پرستارم شده ای،
چشم ها را می بندم.
بر تخت بیماری،
تا بخواهی وقت است
که در خویش فرو بروم،
به دنیای ناشناختهٔ سفرهای رویایی…
به آن دیار باز گشته ام؛
به چکاچاک استکان ها
و نعلبکی های پر از چایِ
آن قهوه خانهٔ تکیه داده به دیوارهٔ کوه.
و دودِ خمودِ اعصار
بر زیر و بمِ یک سقف و یک ایوان
و مِه که دره را هم قامت ما
و آن ذغال گونیِ ایستاده می کند
و این اجاقِ پر خاکسترِ خاموش.
به آن خانهٔ روستایی
با اطاقِ چوبیِ مشرف بر حیاط
به آن تشت مستابِ تکیه داده به ابرها
و این کاسهٔ آبیِ
پُر آب
و سبد چوبیِ خوش نقش
با چکهٔ انگورها
و مرغان خوشخوانِ این قالیِ فرسوده
و شیشه که سرشار از همهمهٔ رنگ هاست
به آن قابِ عکس دود گرفته
با سه تکهٔ روزنامه از یک چوبه دار
و چهره های پرخونِ سه نسلِ پیاپی
و ما که ایستاده ایم؛
و خیلِ بسیاری که
ترکمان کردند و
گفتند:
«کارتان تمام است.»
و کارمان که «تمام» نبود…
و آن دستهٔ گنجشک ها
که به یک ناگهان
به چترِ بی برگِ شاخه های توتِ سیاه
بازمی گردد.
و این سنگ دوگانه آسیاب
که یکی، روزگاری،
دیگری را با فاصله ای از خود می چرخاند؛
و غبار تند فلفل سرخ در هوا
و زردچوبه و سدر بر دیوار.
و دشت
و آن داماد
که با ساقدوشیِ گله ای از اسب ها می تازد؛
و تپه و این عروس
که بزها و بره هایش را به چرا آورده؛
و این کوهدرهٔ عظیم
که در اندیشهٔ ابرهاست.
و آن اثر باستانی
کالبدی از خاطرهٔ یک تاریخ
با آتشکده و آب انبار،
هشتیِ خانه های کاهگلی،
بازار مسقف
و آن چرخِ سفال،
در مربعی به تمامی در اضلاعِ یک میدان.
و آن غارخانه های دستکند
در دلِ تپه ها؛
و آن فانوسِ روشنِ
به جا مانده در دلِ یک گور
در قلعه و باروی یک اقتدار.
و شب
با شادیِ یک جشن
و چوب های نیم سوخته ای در هوا چرخان
و دامنِ مذابِ آتشچرخانِ چهارشنبه سوری
و تق تقه های پی در پیِ بی نظم
با تعریف دیگری از زمان.
و باز روزی دیگر…
با بادی پر از فاصله های پُرسکوت
در نور ارغوانیِ صبحی تازه
که به لچک هایِ
هر دم در التهابِ
چادرِ ایلیاتی می آویزد.
و آن مادر سیاهپوش
که در زیر چادرش
بر فراز سنگ گور یک شهید
خیمه می زند؛
و این کندوهای خالیِ عسل
که روز و روزگاری
شهری پرشکوه داشته اند.
و آن بازارچه
با در و دیوار دو رنگِ
آویزهای ماهیِ شور و دودی
و آن تکه پاکتی که در باد جان می کند.
و زندان
با آن سایه های صبور و پا بر جا
که در نورِ نمور سال ها
بر کف سلول های در بسته
قد می کشند …
زندان
این معماری حیرت انگیز
که به قدِ هویتِ همهٔ ما جا دارد.
و آن دره سرسبز
که ریگ های همخوانِ رود آشنایش
برایمان لالایی می خواند…
و میدان
با تندیس زیبای شیشه ای
که بر پوست وسوسه انگیزِ تنش
هستی یک شهر می ریزد و
در ذهن بارور شدهٔ نسل ها
تکثیر می شود.
و شعر که ترانهٔ آرزو است؛
و حقیقت که همیشه چیز دیگری است؛
حتی اینجا
بر این بستر آرامشِ خواب و بیماری؛
در زیر تماس انگشتانی که تبم را
بر پوست پیشانی ام می آزماید.
( مارس ۲۰۱۵ تورنتو)