اشعاری از آیدا عمیدی
آیدا عمیدی، متولد ۲۴ دی ماه ۱۳۶۰ (۱۴ ژانویه ۱۹۸۲)، تهران
کارشناس ارشد شیمیفیزیک.
آثار:
مجموعه شعر "زیباییم را پشت در میگذارم"، انتشارات آهنگ دیگر، چاپ اول ۱۳۸۴، چاپ دوم ۱۳۸۷
ترجمهی کردی این کتاب در سال ۱۳۸۷ در کردستان عراق منتشر شد.
تعدادی از شعرها به عربی، ایتالیایی و انگلیسی ترجمه شدهاند.
مجموعه شعر "لشگر شکست خوردهی کلمات" در دست انتشار است.
۱
پایم را به زمین میکوبم
و غبار خیابان ترک میخورد
لشگر جانوران از غبارهای شکسته بیرون میزنند
باز دگمههای کتت را جابجا بستهای
بند کفشت باز است
صبحانه نخوردهای
جنگلی از درختان سیب در حیاط میروید
در را به هم میکوبی و میروی
پشت در درخت گل ابریشم میروید
با لکهای از خون من روی تنش
به ساحل برمیگردم
به جهان نمناک نگاه میکنم
سینهام را میشکافم تا جانوران درونم ترکم کنند
درختهای سیب زیر آفتاب خلیج خشکیدهاند
کشتی به گل نشسته
و مسافران همه به گوش ماهی بدل شدهاند
۲
رکاب زنان از پیچ جاده میگذرد
عطر گل ابریشم را میدرد از هم
پشت سرش بوتههای خار میروید
پشت سرش گردبادی که قرار است تکهای از دستش را ببرد
پشت سرش گرگی زاییدهام با شاخهای تیز و سمهای طلایی
رکاب زنان در شن فرو میرود
آسمان پایین میآید
و ستارهها بر سرش آوار میشوند
پشت سرش رودی از خون به خلیج میریزد
به پرندهها دانه داد
به گوسفندها آب
چاقویش را تیز کرد
سر من را برید
پیش از آنکه از چرخش بایستم
باران تنم را سوراخ سوراخ کرده بود
و کودک دلبندم میان گله گم شده بود
۳
از این نخل سر به فلک کشیده بالا بیا
گلویم را ببوس
تا دیگر از این شاخه به آن شاخه نپرم
روی زمین تو راه بروم
سفره را روی ایوان پهن کن
زیر نورهای رنگارنگ
میان صدای تاریک انفجار
من زیر آسمان تکه تکه ایستاده بودم
و چیزی در تنم فرو میریخت
او در میان خون و همهمه از درونم گریخته بود
پیش از آنکه سفره را در ایوان پهن کنی قصهای برایم بگو
خواب بودم
صدای آژیر را نشنیدم
…
من از این نخل سر به فلک کشیده بالا رفتهام
زیر آفتاب
با دستهای خونآلود
صدایت گوشم را کر کرده است
« به جهنم که پایین نمیآیی
به جهنم که خونت روی زمین من میچکد
به جهنم که زیر آوار مردهام »
از این بالا همه چیز کوچک است
خم میشوم
برای سایهام که روی زمین افتاده دست تکان میدهم
۴
اندوه نداشتن پا
اندوه خزیدن روی ساحل
اندوه موهای خیسم که مدام به تنم میچسبند
در خواب من از کوه پایین میغلتی
در خواب من از کوه بالایت میبرند
در خواب من از کوه پایین میغلتی …
چاه از سنگریزه پر شده است
سنگین شدهای
سرت خم شده است
دیگر از پایت صدای خلخال نمیآید
در گودال کوچکت ایستادهای
با دستهای باز
انگار برای کسی آغوش گشودهای که از زیر خاک میآید
صدای رودخانههایی که از تنت میجوشند
صدای خلخال
صدای دویدن روی ماسهها
دیگر به ساحل برنمیگردم
راه باریک تر شده
باریکههای نور به هم نزدیک شدهاند
راه از زیر سقف میگذرد
از میان دری که هنوز به دریا باز میشود
۵
با هر تکان دستش موجی به هوا می¬انداخت
نفسم بند آمده بود
دستی مدام سرم را
از زیر امواج بیرون میکشید
نه! پاورچین نمی¬آمد
ایستاده بود
با کلاه شعبده بازیش
ایستاده بود
در قلب لشگری که پایش را به زمین می¬کوبید
محاصره می¬کرد
تمام زمان¬ها را به هم می تنید
و تو ناچار در تمام جهان حاضر میشدی
در محاصره بود که از تشنگی مردم
…
صدای پای سربازها
تشنگی
غوطه ور ماندن در امواج
…
برگرد
به من برگرد
به فرشتهای چپ دست که تیرش همیشه خطا میرود
سیبی روی سرم بگذار
چشمهایم را نشانه بگیر
نگذار آن فرشته که بر شانه¬ی راستت نشسته
سنگ آخر را به من بزند
سنگی به پایم ببند
مرا به قعر دریا بینداز
۶
من اما با ده انگشت هم نوازنده نبودم
مرا میآفریدی
که این دیوارها فرو ریخت
این آوار کمرگاه مرا به دستهای برادرانه سپرد
تو اما لبخند میزدی
که دوستت دارم چیزی شبیه آرشهی ویولون است
نه! این پارکها تو را نمیخواهند
من و این خیابان اما به پاهای تو دل دادهایم
بدنهای بی پا از آسمان خراشها به زمین هجوم میآورند
پاهایت کجاست؟
چمدانی تو را به دست گرفته و میرود
دیوار فرو ریخته با شتاب بالا میرود
تکههای سرب از بدنها بیرون میدوند
اجساد بلند میشوند
و آرام آرام به عقب برمیگردند
آزادی تکههایت را از میان خیابانها جمع کنی
و به خانهی من پناه بیاوری
خانهی من اما از ازدحام من شلوغ شده است
جایی برای تو شاید میان نارنجکها و تفنگها باشد
جایی میان انفجارهای مکرر
دوستت دارم چیزی شبیه آرشهی ویولون بود
حالا چیزی شبیه حاملگی است
دو ویرانی سر بلند کردهاند
و موازی به سوی افق میروند
میان این دو ویرانی تو ایستادهای
و گرسنگیت برای نواختن کافی نیست
مردی کمرگاه مرا به دست گرفته و میرود
سنگینی چند سالهی این رحم مرا به دنبال کمرگاهم میدواند
چشمهایم اما جایی میان دو ویرانی گریه میکند
میخواهی دوباره مرا با انگشتهایت خلق کنی
من اما به تصادف انگشت اشارهام با سنگها دل دادهام
دوستت داشتم چیزی شبیه درهای بسته است
چیزی شبیه پارکهایی که تو را نمیخواستند
و من هنوز
نه از مردان بیشمار
که از نگاه تو باردارم
سیگارت را روی سینهی من خاموش کن
نقطهی آخر…همیشه بوی شیر تازه و خون
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
سپیده جدیری؛ شاعر، مترجم، روزنامهنگار و بنیانگذار جایزهی شعر زنان ایران (خورشید) است. نخستین کتابش، مجموعه شعر «خوابِ دختر دوزیست» است. دومین مجموعه از اشعار جدیری با عنوان «صورتی مایل به خون من» به چاپ رسید و «دختر خوبی که شاعر است» مجموعه شعر دیگر اوست. تازهترین کتاب منتشر شدهاش در ایران مجموعه شعر«وغیره . . .» است.
از سپیده جدیری همچنین مجموعهی «منطقی» که داستانهای کوتاه او را در بر میگیرد به چاپ رسیده است. او دو ترجمه از اشعار ادگار آلن پو و خورخه لوئیس بورخس را نیز زیرچاپ بردهاست.