بازتابِ وجودِ شرحه شرحهی ما در وجود دیگران
نگاهی به (کاش کسی هم مرا نجات می داد) از فرامرز پورنوروز
شهرگان: در مجموعه داستان “کاش کسی هم مرا نجات می داد” از فرامرز پورنوروز، داستانها بیانی ساده و صمیمی دارند. منظور از ساده، آسان بودن آنها نیست. بیان ساده برای داستان یک حُسن است. بیشتر داستان های خوب، بیان ساده ای دارند. این ساده بودن کمک می کند تا جهان پیچیدهای که داستان خود را درگیر با آن کرده است، کمتر جائی برای پنهان شدن در نُه توهای تاریکش بیابد. صمیمیاند، چون خواننده احساس بیگانگی با دنیای آنها نمی کند. برای دقیق تر گفتن از این حس و تامل آغازین بر این کارها، کتاب را باز میکنم و به همان ترتیبی که داستانها برابر من یا خواننده گذاشته شده، یک به یک آنها را میخوانم.
“کاش کسی هم مرا نجات می داد”؛ که نام این مجموعه را نیز دارد، داستان نخست این کتاب است. این داستان روایت مردی نیمه مست و خراب و خسته است که از مهمانی شبانهای به خانهاش برمیگردد. او غصه دار است و به آواز نی گوش می کند. یکباره چیزی مثل یک بسته( کیسه) زباله می بیند که وسط جاده افتاده است. اول به آن اعتنا نمی کند و می گذرد. اما بعد نگران میشود و راه رفته را بر می گردد و وقتی به آن نزدیک می شود، میبیند که بسته یا کیسهی زباله، آدمی است که در خود مچاله شده. به پلیس زنگ می زند و می گوید کسی توی جاده افتاده که نمی داند کسی او را با ماشین زده یا خودش به قصد خودکشی وسط جاده نشسته است. پلیس میآید و کسی را که وسط جاده افتاده و معلوم شده که دختری است، با خودش می برد. یکی از آنها به مرد میگوید: کارت محشر بود. دختره را نجات دادی.
با رفتن آنهاست که لرزیدن دستهای مرد شروع میشود.
در همین داستان کوتاه، کدهایی هست که نقش کلیدی در داستان دارند. شب. مردی نیمه مست و غصه دار در جاده های بیرون از شهر. و چیزی مثل کیسه زباله در جاده. و بعد در انتها لرزش دستهای مرد.
کیسه زبالهی وسط جاده خود مرد است.
فکر می کنم وقتی اسم داستان هست “کاش کسی هم مرا نجات می داد” دیگر به آن جمله آخر که ” با خودم گفتم “کاش….” شروع می شود، نیازی نیست. باید آن را به عهده خواننده گذاشت که با بازگشت به اسم داستان و ربط آن کدها باهم، به این فکر و چه بسا فکرهای دیگر برسد. آن جمله در را می بندد. در حالیکه بی آن، درهای زیادی در خیال خواننده گشوده می شود.
داستان دوم ” من میمانم و….” ؛ مردی است و اتاقش و نواری موسیقی که گذاشته است و خاطره ای دردناک که هنگام گوش دادن به موسیقی او را همراهی می کند. داستان همین ها را برابر ما می گذارد تا ما هرجا که هستیم، بمانیم با تصویری بر دیوار و بعد با آنها حکایت نسل پیش از ما و نسل ما و نسل بعد از ما را همراه با راوی داستان در ذهن مرور کنیم.
داستان سوم که “سه پرده کوتاه”؛ نام دارد، در سه پرده لایههای درونش را پیش چشم خواننده باز میکند. داستان برزو، شخصیت اصلی این داستان حکایت ماست. یا دقیق تر، حکایت نسلی است که در وطن توان جنگیدن با سختی ها را داشته و می توانسته با دستهای بسته از رودخانهها با امواج ستیزندهاش بگذرد اما در اینجا، در سرزمینی که به آن پناه آورده است، دیگر آن “بُرزو”ی توانا نیست. برزوی تحقیر شدهای است که در خود مچاله شده است. شاید هم همان کسی است که در داستان قبلی سر جاده افتاده بود.
داستان چهارم، “یک قطره عشق”؛ همچنان داستان مرد تنها- راننده- شاعر- مهاجری است که برای به پایان رساندن شعری جدالهای ذهنی فراوانی با خود دارد. بیرون از خانه درگیر کار و رانندگی است توی خانه هم سرگرم راست و ریست کردن قبضهای بدهیهایش. همسایه هائی هم دارد که حضور آنها در داستان،هم از مکان جغرافیائی راوی داستان شمهای می گویند و هم در روند خود به جدالهای ذهنی او صورتی مجسم می بخشند. بر این باورم که این داستان نیازی ندارد که مرد به بخش پایانی شعر برسد. بهتر است پایان شعر در ذهن خواننده ساخته شود. و جدال ذهنی خواننده ادامه جدالی شود که همراه با جنبیدن نطفههای آغازین شعر در داستان در ذهن راوی پا گرفته است. گوئی ماجرای جرج و ماریا خود بخشی از پارههای شعر و نیز تجسمی از جدالهای ذهنی اوست که با آشتی آنها با هم راه را برای جدال ذهنی خواننده باز کرده است.
داستان پنجم، ملالی نیست؛ یک حُسن دارد و آن یکجور بی شیله پیله گفتن از اندوه هایمان است، حرفی خودمانی از ملال دوری از وطن و خانواده و این حرفها. نامهای از مادر راوی به او رسیده و یک عکس دسته جمعی و راوی با کمک همانها سفری می کند به ایران. با اینکه در این داستان مکثهای زیبائی وجود دارد، اما داستان جلو نمی رود که از این لایهی اندوه به لایه ای دیگر برسد. آن خانه که در هر گوشه اش پارهای از وجود راوی داستان به جا مانده یا دفن شده است و چشمهای راوی روی آنها مکث می کند می توانست لایهای دیگر هم در داستان باز کند. جملهی شروع آن هم باید یک اصلاح ویراستاری شود. به جای “دیروز نامه ای را که یکی دو هفته منتظرش بودم دریافت کردم” بهتر بود نوشته میشد. دیروز نامهای که یکی دو هفتهای منتظرش بودم رسید. یا به دستم رسید.
داستان ششم، مثل آینهای شکسته؛ داستان خوبی است که بر اساس داستان سه قطره خون هدایت نوشته شده است اما در این داستان راوی نه قاتل یا قاتلهائی دیوانه بلکه مقتول است. راوی این داستان همان گربه نری است که سیاوش یا عباس او را کشتهاند. فضای داستان همان دردناکی و همان مالیخولیائی فضای داستان سه قطره خون را دارد تنها با این تغییر که راوی در خانه خودش نشسته و ماجرایش را حکایت میکند. ورود پدر به اتاق راوی یادآور ورود عموی راوی بوف کور نیز هست. با همان شکل عجیب و غریب و کمی ترسناک. عناصر داستان، مثل ساعت مچی شکستهای که زنگ میزند، به آفرینش این فضای وهم آور برای ترسیم جهان ذهنی و مالیخولیائی راوی نقش بسیار مهم و دقیقی دارند. این داستان وادارم کرد که بروم و از نو داستان سه قطره خون هدایت را بخوانم. به نظرم می آید در پاراگراف شروع داستان، جز جمله اول که در سطر دوم پایان می یابد. بقیه اضافی است. در صفحه آخر هم وقتی پیرمرد مسئول ساختمان وارد اتاق راوی میشود این دو دیالوگ بین او و راوی حذف شود بهتر است.” با دلسوزی پرسید: پسرم تو حالت خوبه؟ / گفتم: عالی. دیگه بهتر از این نمی شه.”
این دیالوگها نه تنها کمکی به موقعیت تراژیک داستان نمی کنند بلکه جواب راوی به پیرمرد، فضا را هم به یک شوخی تبدیل می کند.
داستان هفتم، روزهای خاکستری؛ داستانی است با ساختاری محکم. شخصیت اصلی این داستان، رضا، نقاشی است که از ایران بیرون زده و در استانبول اقامت دارد. راوی داستان با کمک عکسهائی که از زن رضا از آمریکا برای او پست میشود، آینده رضا و زنش و جدائی کم کم آنها را از هم تصویر می کند. این اتفاق اگر هرجای دیگری رخ میداد به احتمال زیاد یک رویداد معمولی تلقی میشد،اما تفاوت این رویداد با رویدادهای همسان دیگر در این است که این حادثه اینبار در کنار مرز رخ میدهد. رضا که در ترکیه کشوری دم مرز روزهای بلاتکیفی را می گذراند، این امیدواری را دارد که بتواند با کمک زنش از آنجا بیرون بیاید و به او بپیوندد. اما در طی داستان و با عکسهائی که از زن میرسد معلوم میشود پایههای این امیدواری بر باد استوار است و عکسها نشان می دهند که این اتفاق هرگز رخ نمیدهد و روزهای خاکستری همچنان کش دار و کسل کننده دوام خواهند داشت. رسیدن داستان به همین مفهوم است که این حادثه را حادثه ای داستانی و ماندگار می کند. انتخاب عکسها چون عنصری برای کشف و همخوانی آن با شخصیت رضا که نقاش است از قدرتهای این داستان است.
داستان نهم، اگر پشیمان نمیشدم؛ داستان مردی است، همان مرد تنها و پناهنده و راننده تاکسی داستانهای قبلی، که شبی توفانی در کنار جاده سگ گمشده و بی صاحبی را پیدا میکند و با خودش می آورد به خانه. اما بعد از مدتی می بیند از پس نگهداری او برنمی آید. می رود که سگ را بسپارد به سازمانی که سگهای آواره را نگهداری می کنند اما بعد از گفتکو با آنها در می یابد که آنها بعد از یک ماه اگر کسی برای نگهداری او پیدا نشود سگ را راحت می کنند. یعنی می کشند. در پایان داستان وقتی مرد در پارک نشسته و دارد به ساندویچش گاز می زند صدای پارس سگش را میشنود که: یعنی پس من چی؟
و خواننده متوجه می شود که مرد بعد از گفتگو با کارمند آن موسسه از سپردن سگ به آنها پشیمان شده بود. این داستان ادامه همان داستانهای قبلی است. همان راوی که در یک داستان گربهای است که تیر خورده و در داستان دیگری کیسه زبالهای است که در جاده افتاده و در داستانهای بعدی پناهندهای است که در استانبول بلاتکلیف و سرگردان مانده و در گذران روزهای خاکستری است، یا کسی است که در وطن با دستهای بسته از رودخانهای طغیانی می گذشته، اکنون در این داستان سگ بی صاحبی است که اگر نگهداریش را کسی به عهده نمی گرفت به راحتی فرمان قتلش صادر می شد. راوی انگار مدام در تلاش یافتن و دیدن همسرنوشتهای خودش است. آدمها و موجوداتی که بتواند با آنها احساس همذات پنداری کند. کشف یکنوع پارانوئید در وجود مهاجر یا تبعیدی که مدام در کار همسان پنداری خود با چیزها و آدمها و یا دیدن خود در آنهاست. جمله آخر این داستان از این نظر انگار اشارهای است به این حس و دریافت: “هیچ فکرش را نمیکردم که روزی این همه به یکدیگر وابسته شویم.” ص ۵۳
داستان دهم، کسی مثل سایه؛ از خوابی که راوی داستان می گوید آغاز میشود. راوی این داستان در خواب می بیند عدهای او راتعقیب میکنند. او می گریزد و به کوچهای میرسد که کودکیش را در آن گذرانده بود. در آنجا پناه می گیرد و میبیند که تعقیب کنندگان همه آشنا هستند. از خواب بیدار میشود. کابوسی که دیده او را رها نمی کند. به نومیدی مطلق میرسد. یعد در بن این نومیدی با نومیدی می جنگد و با چهره دیگری که چهره امید و لبخند است تولد تازه ای پیدا می کند.
این داستان به خودی خود ناقص است.
اوی در این داستان کیست؟
پدید آمده از کابوسهایی است که بر او گذشته؟
مجموعهی همه آن آشنایانی است که او را تعقیب کرده بودند؟
در تلاش برای یافتن پاسخی روشن به این پرسشها، داستان کمکی به خواننده نمی کند و شخصیت راوی گنک و مبهم باقی می ماند، تنها در پیوند با داستانهای دیگر است که به او نزدیک می شویم.
داستان یازده، پروانه، زن همسایه؛ شخصیت اول این داستان در اتاقی تنها نشسته و به سقف ترک دار آن نگاه می کند و فکر می کند اگر بمیرد چه پیش خواهد آمد. همراه با این فکر، یاد پروانه، زن جوان همسایه شان میافتد که دلبسته پدرش شده بود. چند روز بعد از آن که خبر میرسد پدر در حادثهای رانندگی مرده است، از پروانه می شنود که او پیشاپیش به مادر او گفته بود دلش برای پدر او شور میزند و میترسد که اتفاق بدی برایش افتاده باشد. حالا این مرد، راوی – راننده که احتمال مردنش در حادثهای هست و افتادنش به ته درهای، دارد فکر می کند آیا پروانهای هست که پیشاپیش دلش برای دیر آمدن او شور بزند. راوی از حس پنهان خود به پروانه و میل با او و کنار او بودن با صراحت سخن میگوید ولی نمیگوید که بین پدر و پروانه رابطهای پنهان بوده یا نبوده است. هرچه هست او فقط کشف می کند که پروانه میلی عمیق به پدر داشته است. میلی که پدر را در چشم راوی- پسر، بیشتر یک مرد کامل کرده است. داستان چند نکته خوب در خود دارد که اگر پرورش پیدا میکرد داستان بسیار خوبی می شد.
یک: پدر و پسر و زنی که عاشق پدراست.
دو: مرگ پدر و نزدیک شدن پسر به زن.
سه : دیدار زن با پسر بعد از مرگ پدر.
اینها عناصری اند که در اساطیر ایرانی و سامی و یونانی با معناهایی متفاوت بسیار تکرار شده اند. برای مثال: داستان سیاووش و سودابه و کیکاوس در شاهنامه و ماجرای ادودیپ و پیوندش با پدر و مادرش در نمایشنامه سوفوکلوس. در این داستان پروانه با عشقی که به پدر دارد نقش مادر راوی را هم پنهان در وجود خود دارد.
داستان شماره دوازده، یک اتفاق ساده؛ داستان اتفاقی است که رخ دادنش در اینجا در اروپا برای هر زن و مردی عادی است، اما در وطن بخت برگشته ما عاقبتی مثل عاقبت معصومه خانم پیدا می کند. داستان با شرح ماجرای زنی که سوار تاکسی اش شده و مقایسه زندگی او با سرنوشت معصومه خانم تمام می شوئد و بیشتر جلو نمی رود و تا حد یک گزارش و یک نتیجه گیری از آن باقی می ماند.
داستان سیزده، همه چیز ممکنه؛ داستانی است از تنهایی رانندگان تاکسی ایرانی در غربت در یک روز هوای کسل کننده بارانی. راوی داستان که در ته یک صف طولانی به انتظار رسیدن نوبت در تاکسیاش نشسته است، به سراغ امیر و فرهاد و سیروس که او را دعوت کردهاند بی خود تنها ننشیند و به جمع آنها بپیوندد، نمیرود و ترجیح میدهد تنها باشد. بعد از گذشتن دقایقی مهدی را می بیند. با دیدن او انگار خودش را دارد از فاصله نگاه می کند یا آن بقیه دوستانش را که منتظر او بودند. مهدی بعد از مدتی بالا و پائین رفتن در مسیری همان نزدیکهای او از تلفن دستی اش به او زنگ می زند و می پرسد: کجائی؟ راوی می گوید: نزدیک به تو، توی فرودگاه. و چراغ ماشینش را برای جلب توجه او روشن و خاموش میکند. این اتفاق داستانی در اینجا بسیار زیبا و گیرا و پر معناست. “همه چیز ممکنه“، داستان خوبی است از غم تنهائی و دور بودن ما از وطن و نیز تلاش ما برای بقا و حفظ زندگی. هوای بارانی توی این داستان من را یاد داستانهای خودم و هوای یکریز بارانی توی هلند هم انداخت.
داستان چهاردهم، دوست نویسندهام؛ داستانی است درباره نویسندهای که دوست راوی است و فکرهای زیبائی برای نوشتن دارد و قدرت این را دارد که از هر چیز سادهای سوژهای زنده برای داستان بسازد. نویسنده هنگام گفتکو با راوی دچار تنگی نفس می شود اما سعی می کند موضوع را چندان جدی جلوه ندهد و همچنان به صحبتهایش با او درباره نیروی داستان و موضوعاتی که برای داستان در ذهن دارد، ادامه میدهد. در آخر وضعش بدتر می شود و روی زمین مینشیند. راوی داستان آمبولانس خبر می کند و وقتی آنها می آیند و او را با خود به آمبولانس می برند راوی می گوید: عده ی زیادی با احساس همدردی دور و بر ایستاده بودند و داشتند به نویسنده ای که حالا فقط یک سوژه بود نگاه می کردند.
به نظر من جمله آخر دلم “میخواست سوژه را زنده کنم” زیادی است. در ص ۸۳ در سطر آخر اگر این جمله “به معاینه دوستم پرداختند” تصویری تر نوشته می شد بهتر نبود؟ برای مثال: برای معاینه روی او خم شدند.