برزخ
تقدیم به عبدالقادر بلوچ
داشت آن بالا روی بالکن حرف میزد. انگار برای هوا حرف میزد. خدا خدا می کردم زودتر حرف هایش تمام شود و بگوید ” حالا بروید و فلان روزبرگردید “. بعضی ها هم مثل من این پا و آن پا می کردند. از مدرسۀ نظام که آمدم بیرون، نفس راحتی کشیدم. تحمل شنیدن آن حرف ها را نداشتم. افسری که لباس نظامی به تن داشت با آن یراق طلائی و قپه های روی دوشش روی بالکن ایستاده بود و برای صدنفری که به صف کرده بود ازشرایط و مقررات مدرسه می گفت. سه سال تمام شبانه روزهفته ای هفت روز کلۀ سحر، پا شو لباس نظامی بپوش، تخت خوابت را مرتب کن، تعلیمات نظامی ببین، رژه برو، به بالا دستت سلام نظامی بده ، به کلاس درس برو، سرت را نمرۀ چهاربزن و فقط یک روزجمعه آن هم اگرتنبیه نشده باشی به خانه ات بروتا شب درکنارخانواده باش وشب که شد دوباره برگرد.
نه ، من این کاره نیستم. همه اش دستور، همه اش مقررات و دیکتاتوری. این قید و بندها را دوست ندارم.
پدر حق داشت، بیکار بود. تامین مخارج یک خانوارهفت نفری برایش سخت بود. دلم برایش می سوخت. پدر می گفت: ” حالا که سیکل اول دبیرستان را تمام کرده ای بهتر است به مدرسۀ نظام بروی. برای سه سال تمام مخارجت پای آنهاست، هم درس میخوانی هم پول تو جیبی میگیری. بعداز سه سال هم افسر می شوی با آن لباس و یراق و ستارۀ روی دوشت به خانه برمیگردی. خیلی زود می فهمی که دراین مملکت چه کاره ای. اما اگر درخانه بمانی و دیپلم بگیری ازکجا معلوم که بتوانی به دانشگاه بروی. ازکجا معلوم که بتوانی کاری پیدا کنی.”
درست می گفت، خیلی دلم میخواست به حرفش گوش بدهم، اما نمی توانستم. همین که شکم بچه ها سیربشود برایش کافی بود. دلم می خواست به اوبگویم، غیر از شکم، چیزهای دیگری هم هست که برای آدم مهم است.
به خانه برمیگردم. پدر می بیند اخم هایم درهم است. ازکنارش رد می شوم و به آشپز خانه می روم . به مادر می گویم ” مدرسۀ نظام را دوست ندارم” پدرفهمیده است. دیگرازمن سئوال نمی کند.
میروم توی حیاط، کنارباغچه روی برگ های زرد و قرمز راه می روم. با پاهایم صدای خش خش برگها را به کوچه میبرم تا به دائی مهدی تلفن کنم که درهتل ونک حسابداراست. ازاو میخواهم تا برای کشیک شب درقسمت پذیرش مسافر، برایم کاری دست و پا کند. می پرسد” زبان انگلیسی ات چطور است. ” می گویم ” خیالتان راحت باشد دائی جان، از پسش برمیایم.”
میگوید ” فردا بعد ازمدرسه بیا.”
خوشحال و سرحال برمیگردم، سرسفرۀ شام. پدر، سرش پائین است و نگاهم نمی کند. میگویم : ” پدر، خبرخوبی برایتان دارم ” گوشش را تیزمی کند اما به خوردن ادامه می دهد. می خواهم با این خبر خوشحالش کنم.
” به دائی مهدی تلفن کردم، نیمچه قولی داد تا شب ها برایم درهتل ونک کاری دست و پا کند. فردا ازمدرسه یک راست میروم آنجا.”
” پس درس خواندنت چه می شود.؟ “
” همان جا وقتی کسی نیست میخوانم. روزها هم که مدرسه هستم.”
مادر نگاهم می کند. نگاهی که انگار بین مهربانی و ترحم به حرف درآمده است.” خسته میشوی مادر. حالا که کسی ترا اجبار نکرده”. میگویم: ” خیالتان راحت باشد مادر.”
سکوت پدر را دوست ندارم. وقتی سکوت می کند معلوم است که دارد فکر می کند. معلوم است که خوشحال نیست. معلوم است که سنگینی بارمخارج روی سروگردنش آوارشده است.
بلند می شوم و به طبقۀ بالا می روم. میخواهم کتاب هایم را مرور کنم. اما مطمئن نیستم. چرا که ذهنم پرشده است از یک نوع نگرانی توام با شادی، برای فردا که قراراست دائی مهدی را ببینم. خوشحال بخاطرپیدا شدن کارو نگران از قبول نشدن.
سه شب است که مشغول کار شده ام و امشب چهارمین شبی است که ازهتل سرازیر می شوم توی پیاده روی پهن خیابان پهلوی که پراست ازدرخت های تنومند، اما لخت وعورپائیزی. آخرشب است. اتوبوس معلوم نیست کی برسد. فرقی هم نمی کند. نمی خواهم سوارشوم. هوا جان میدهد برای پرسه زدن. پیاده راه می افتم به سمت خانه. تا با یک ورزش شبانگاهی پول ناچیز کرایه را هم پس اندازکرده باشم. دو سه ایستگاه که پیاده میروم، دلم می گیرد، میخواهم زودتر به خانه برسم. برای آخرین اتوبوسی که مستقیم مرا به خانه می برد درایستگاه منتظرمی مانم.
زیرتیرچراغ برق پشتش به من است. نمی توانم چشم ازش بردارم. دامنش کوتاه کوتاه، سرش را داخل اتومبیلی کرده است. کمی پائین تردوستش ایستاده است با پاهای لخت و بلند و د ستانش را زیربغل فرو کرده است، یعنی که سردم است. رو بر می گرداند وبه من لبخند می زند. ها له ای مخلوط ازغبارو نور، بالای سرشان چرخ میخورد.
می خواهم بروم جلو و کمی با او حرف بزنم. اما نمی روم، جلو خودم را می گیرم. نزدیکش می ایستم وفقط او را تماشا می کنم. دوستش هنوز سرش داخل اتومبیل است. تا به حال با این گونه زنها صحبت نکرده ام. اما نمی دانم چرا جذب شان می شوم. شاید دوست دارم مرا از راه به در کنند.
هتل ونک تازه افتتاح شده است ازبهترین هتل های شهر است. پنج ستاره. توریست ها که اکثرا برای قراردادهای بزرگ آمده اند، بیشترامریکائی و اروپائی هستند. انعام خوبی هم میدهند.
مسافرموهای لخت بوری دارد.با صورتی استخوانی. ریشش هم بور است. پاسپورت فرانسوی اش را می گیرم. وقتی به او می گویم که باید پاسپورت هرمسافری را به ادارۀ اماکن بفرستیم و روز بعد به او برگردانده میشود. میفهمم کمی فارسی بلد است وبا این مقررات درمملکت ما آشناست. سیگارش را توجا سیگاری روی پیشخوان خاموش می کند. کلید اطاق ۹۱۲ را از من می گیرد و بهمراه یکی ازباربرها که چمدانش را روی چرخ گذاشته است، به طرف آسانسور میرود.
شب ها شام را درهتل می خورم. مجانی است. شام کاملی است. ازسوپ های خوشمزه ای که تابه حال، نه دیده بودم ونه، خورده بودم، تا غذای اصلی و دسر. تا به حال اصلا نمی دانستم بیف استراگانف چیست تا چه برسد که آن را خورده باشم. اما زهرمارم می شود. این موضوع را غیرازخودم به هیچ کس نمی توانم بگویم. نه میتوانم بخورم، نه می توانم نخورم. هنگام خوردن شام نمیدانم چرا همیشه فکرم می رود سراغ بابا و مادرو بچه ها، از خودم می پرسم آنها الان دارند چه می خورند ؟ !. باید یک شب چند پرس غذا بگیرم وبا خودم به خانه ببرم. با این فکر، تا اندازه ای خودم را راضی می کنم. اما هنوزآن شب نیامده است.
غروب ها ” لابی” پرمی شود از مسافران هتل و دوستانی که به دیدنشان می آیند. گارسن ها مرتب دررفت وآمدند. شیرکاکائو وچای وبستنی وقهوه را روی میزها می گذارند. بوی مطبوع کافه گلاسه و کیک شکلاتی قاطی همهمۀ آدم ها درفضا پیچیده است. مسافراطاق ۹۱۲ هم مشغول خوردن است. به نظر می رسد چشم انتظارکسی است، درورودی را زیرنظر دارد. می بینم زنی غرق در آرایش داخل میشود. نگاهش به سوی او میرود ولبخند می زند. شوق پرواز را درقدم های زن می توان دید. به مسافر فرانسوی نزدیک می شود و درکنارش می نشیند. هردو رادرفاصلۀ نه چندان دور، از جائی که نشسته اند بخوبی می توانم ببینم. اورا می شناسم، همان زنی است که چند شب پیش کنارخیابان به تماشایش ایستاده بودم. ازخنده های زن می فهمم که مسافرفرانسوی دارد با اوبفهمی نفهمی فارسی حرف میزند. دلم میخواهد بدانم به هم چه می گویند. چقدرخنده هاشان آمیخته به شهوت وهوس است. مثل فیلم هائی که عاشق و معشوقی به هم می رسند. انگارهیچ کس را دور و برشان نمی بینند. گوئی تمام زیرو بم های عشق بازی را دارم یاد می گیرم. مرد فرانسوی دهانش را به گوش زن نزدیک می کند وچیزی می گوید که هردو میزنند زیر خنده. مرد فرانسوی گارسن را صدا می زند و دوانگشتش را به او نشان میدهد. چند دقیقه بعد گارسن دو تا پیک ویسکی روی میزشان می گذارد. بدون آنکه از خودم خجالت بکشم، نشسته ام وزاغ سیاه شان را چوب می زنم. دلم میخواهد کسی با من کاری نداشته باشد. با انجام درخواست مراجعین جدید، زیرچشمی آنها را هم زیر نظردارم. زن دستش را گذاشته است روی زانوی مرد فرانسوی. دست گذاشتن روی زانوی دیگران برای دست ها عادت شده است. درش نوعی تکرارنهفته است. حسودی ام می شود. بدم نمی آید بروم دستش را بگیرم، بکشانمش به سمت خودم و دستانم را دور کمرش حلقه کنم.
می بینم مسافرفرانسوی زیربغل زن را گرفته است و به سمت آسانسور میروند. نگهبان را صدا می کنم تا دنبالشان برود و به آنها بگوید مقررات هتل اجازه نمی دهد مسافرین مهمان را به اطاق شان ببرند. چند دقیقه بعد نگهبان برمیگردد. پشت سرش زن ازهتل خارج می شود وچند لحظه بعد مسافربا حالتی عصبی میاید جلو پیشخوان دستانش را تکان میدهد ومرا تهدید به شکایت می کند.
پدرراست می گفت، اگر به مدرسۀ نظام می رفتم دیگراین مرتیکۀ الد نگ نمی توانست دستانش را به سمتم بگیرد وآن طوری تکان بدهد. میایند اینجا وهرکس را که دلشان بخواهد میبرند داخل رختخواب. هرچه که دلشان بخواهد میخورند. دست و بالشان برای هر کاری بازاست. اگر قپه داشتم این دختر با من میامد نه با او. اگر سه سال به دستورها گوش میدادم، میتوانستم بعدش خودم دستور بدهم. باید به پدر بگویم اشتباه کرده ام. آن لباس اقلا به آدم قدرت میدهد. دراین مملکت ادمها با لباس معنا پیدا میکنند. اگرافسر می شدم دیگر زور نمی شنیدم، تازه زورهم می گفتم. پدرراست می گفت.
عصرروز بعد مدیرهتل مرا صدا می زند به دفترش.
” تو چه کاره ای اینجا پسرکه به مسافرو مهمانش بی احترامی میکنی؟ تو به چه حقی جلوی آنها را گرفتی؟ چرا مسافرهای هتل را فراری میدهی؟ برو بیرون. اخراجی.”
میروم به اطاق بغلی تا ازدائی مهدی خداحا فظی کنم. حتما دادو فریاد مدیرهتل را شنیده است. نشسته وهمین طوربروبرنگاهم می کند. این دائی مهدی هم عجب آدم بی عرضه ایست. لال مونه گرفته است.
وسائلم را برمیدارم. کتاب و دستکم می ریزم تو کیفم و از هتل خارج می شوم. اول شب است. خیابان خلوت نیست. ماشین ها دررفت و آمدند. سرسام گرفته ام ازبس که بوق می زنند. مغازه ها باز است. هوا رو به تاریکی است. سرازیر می شوم تو پیاده روی پهن خیابان پهلوی به سمت پائین.