بلیت لاتاری خانم سوزان
وقتی در منطقهٔ ” kerrisdale ” در غرب ونکوور، دیوید مغازهٔ کوچک مجله فروشی خودش را باز کرد، ساکنین آنجا خیلی خوشحال شدند. صبحها میآمدند و روزنامههای صبح و مجلههای تازه درآمده را میخریدند. هم دیوید خوشحال بود وهم همسایههای دوروبر. صبحهای خیلی زود دیوید صبحانه نخورده مغازهاش را بازمی کرد. قبل از آنکه مشتریها به سراغش بیایند روزنامههایی را که پشت در مغازه رویهم انباشتهشده بود به داخل میبرد. در صندوق بزرگ آهنی را بازمی کرد که شرکت اصلی توزیعکننده، مجلهها را در آن میگذاشت. همه را برمیداشت میبرد داخل مغازه، چراغها را روشن میکرد، روزنامهها را روی پیشخوان میگذاشت و مجلهها را در قفسههای ایستاده میچید. ویترین بزرگ مغازه را طوری درست کرده بود که روزنامهها و مجلههای چیده شده، از پشت شیشه کاملاً به چشم بخورند و توجه عابران را به خود جلب کنند.
کسانی که عازم محل کارشان بودند صبحها جلوی مغازهاش نیش ترمزی میزدند و روزنامهٔ دل خواهشان را میگرفتند و میرفتند. مغازه شده بود محل دیدار چاقسلامتی همسایهها. دیوید بین ساکنین محل، محبوبیت خاصی پیداکرده بود. همه دوستش داشتند. این شلوغی و استقبال عصرها هم تکرار میشد. او مشتریان خود را میشناخت، حتا میدانست هرکدامشان طالب چه روزنامه و یا مجلهای هستند.
بخشی از مغازه را اختصاص داده بود به کتابهای جیبی که اکثراً پلیسی و جنائی و ترسناک بودند. بیشتر، پیرزنها و دختران جوان بودند که سراغ این کتابها میرفتند. کتابهای دانیل استیل، ادگار آلنپو و آگاتا کریستی را بیشتر میخریدند.
رابطهٔ دیوید با مشتریها طوری دوستانه و یک رنگ بود که نمیتوانست چیزی را پشت یک ظاهر دروغین پنهان کند. از اینکه با روزنامه و مجله و آدمهای علاقهمند به مطالعه سروکار داشت، از کارش راضی بود.
وسط روز افراد مسن و بازنشستهٔ بیشتری میآمدند. مشتریها در دو سه راهروی کوتاه مغازه، روی قفسههای ایستاده، بهراحتی به مجلههای مختلف دسترسی داشتند. آنها را برمیداشتند، ورق میزدند و تماشا میکردند. از دو هزار عنوان مجله در آمریکا و کانادا و اروپا، دیوید حدود دویست و پنجاه عنوان مجله را در مغازهاش عرضه میکرد. مجلههایی را میآورد که مردم بیشتر خواهانش بودند.
بعد از یک ماه دیوید اکثر مشتریان خود را به اسم کوچک صدا میکرد و این رفتار دوستانهٔ او برای آنها خیلی خوشایند بود.
روزهای بارانی و سرد، مغازه گرم بود و نورانی. جان میداد برای همسایهها تا بیایند و چنددقیقهای مجلهها را ورق بزنند. دلشان میخواست بیشتر آنجا بمانند. هرچند که یکی دوتا آدم ناجور هم پیدا میشد که مجلهای را زیر کتش پنهان کند. اما این دزدیهای کوچک زیاد نبود و از یکی دو مورد تجاوز نمیکرد. روبروی مغازهٔ دیوید ” shoppers drug mart ” بود که خیلی بیشتر از دیوید جنس داشت. منتها مجله و کتاب و روزنامه نداشت اما بلیتهای بختآزمائی میفروخت. ساکنین محل مجبور بودند در صفهای طولانی صبر کنند تا بلیتهای خوشبختیشان را بخرند. این معطلیها باعث شد تا دو سه نفر از همسایهها که با دیوید خودمانیتر بودند به او پیشنهاد کنند که با دفتر مرکزی شرکت لاتاری تماس بگیرند وازآنها بخواهند تا به ” دیوید مگزین ” هم اجازهٔ فروش لاتاری را بدهند. وقتی خوشحالی دیوید را دیدند، دو روز طول نکشید که نمایندهٔ شرکت لاتاری با یک کیف مشکی، با چهرهای زیبا و دوستداشتنی جلوی مغازهاش سبز شد. دختری ترکهای، قدبلند با موهای صاف. با لبخندی دوستانه پرسید ” دیوید تو چهکار کردهای که اینقدر هواخواه داری؟ مشتریهایت ما را تلفن باران کردهاند.”
با آموزشی دوروزه برای دیوید و نصب دستگاهها در مغازه، بساط بلیتفروشی هم برپا شد. پیرمردها و پیرزنهای بیشتری به مغازهاش هجوم آوردند. فروش مغازه بالا رفت. بهطوریکه دیوید با دمش گردو میشکست. سوزان و رابرت و لیندا و اسکات و خیلیهای دیگر میامدند و بلیت میخریدند و برای آنکه حوصلهشان از ایستادن زیاد سر نرود میرفتند و مجلهها را ورق میزدند.
یک روز سوزان، پیرزن سالخوردهٔ مبادیآداب به همراه دخترش کاترین، وارد مغازه شدند. کاترین رو کرد به دیوید و خیلی محکم وجدی گفت: “د یوید خواهش میکنم دیگر به مادرم تیکت لاتاری نفروش. از وقتیکه داگلاس برندهٔ جایزهٔ دویست هزار دلاری شد و بلیتاش را از مغازهٔ تو خریده بود دیگر نمیتوانم جلوی سوزان را بگیرم. تمام پول بازنشستگیاش را بلیت میخرد. میگوید بلیتهای تو خوششانساند. با این سن بالای هشتاد سال، نمیدانم پول را برای چه میخواهد. همهاش میگوید یک روز هم او میبرد. همهٔ اتاقش شده است دستهدسته بلیتهای باطله.
دیوید به او گفته بود ” کاترین، اگر من نفروشم، میرود از” شاپرز دراگ مارت ” میخرد. شاید هم از جایی دیگر. مثلاً چند بلوک پائین تر. “
واو گفته بود: ” میدانم، اما تو فعلاً به او بلیتی نفروش تا ببینم باید با دیگران چهکار کنم.”
دیوید مانده بود معطل. نه میتوانست بفروشد و نه میتوانست نفروشد. یکهفتهای گذشت و از سوزان و کاترین خبری نبود. دیوید به دنبال پیدا کردن راهی بود که یک روز رابرت با پسر عصبانی مزاجش راسل وارد مغازه شد. هنوز نیامده تو، دیوید احساس کرد با گردن راست و چشمان گرد راسل، جریان سوزان و کاترین میخواهد تکرار شود.
یکی دو هفتهٔ دیگر هم گذشت و سروکلهٔ سوزان و رابرت پیدا نشد. دلش میخواست سراغشان را از کاترین و راسل بگیرد. اما آنها هم غیبشان زده بود. تا اینکه کعبالاخبار محله که پیرزنی بود با موهایی یکدست سفید و پشتی خمیده، برای دیوید خبر آورد که روزها، سوزان در اتاقش زندانی میشود تا کاترین از سر کار برگردد و رابرت هم مدتی است راهی بیمارستان شده است و در آنجا بستری است.
خیالش تااندازهای راحت شد. اما دلش برای سوزان و رابرت میسوخت. چرا باید آنها کنار گذاشته شوند. آنها با خرید بلیت برای خودشان امید میخریدند. تا روز قرعهکشی چند روزی دلشان خوش بود که بلیتشان برنده میشود.
یک روز که نشسته بود روی صندلی بلند پشت پیشخوان و پاهایش را دراز کرده بود روی چهارپایهٔ کنار آن و مجلهای را ورق میزد دید سوزان نفسزنان باعجله وارد شد، برعکس گذشته که بلیتهای متفاوت میخرید یک دلارش را گذاشت روی پیشخوان و تقاضای خرید یک بلیت quick pick کرد. دیوید از دیدنش خوشحال شد. شروع کرد به احوالپرسی و اینکه این مدت چهکار میکرده است. اصلاً به فکر فروش بلیت نبود. اما میدید سوزان مرتب به خیابان نگاه میکند و دلش شور میزند تا زودتر بلیتش را بگیرد و برگردد. همینکه دیوید شاسی دستگاه را فشار داد و بلیت سوزان از دریچهٔ ماشین زد بیرون، کاترین مثل اجل، بهسرعت، دواندوان وارد مغازه شد، دست مادرش را گرفت و برد. نگاهی هم به پشتش نکرد و صدای دیوید را هم نشنید که میگفت ” کاترین، صبر کن، بلیت را بگیر”
دیوید بلیت سوزان را گذاشت داخل کشو تا هر وقت مادر یا دختر را دید آن را بدهد به آنها. اما پیدایشان نشد که نشد. یک روز که به صرافت افتاد تا شمارهٔ بلیت را با شمارههای برنده چک کند، از خوشحالی فریاد کشید.