بینام و نشان
زندگینامه خودنوشت:
من، ریحانه ظهیری در سردترین و آخرین روزهایى که بهمن ماه شصت و هفت قصد کرده بود تا در بستر اسفند ماه بیارامد به دنیا آمدم. دانشجوی رشته جامعه شناسی هستم، الفبای داستان نویسی و فیلمنامه نویسی را زیر نظر هادی مقدم دوست فیلمنامه نویس، منتقد و کارگردان سینما فرا گرفتم و به واسطه راهنمایی اساتیدی همچون رضا گنجی و محمد رسول اف به نوشته هایم جهت داده شد.
بعد از مدت زمانی با شرکت دادن داستان هایم در خانه داستان نو از تجربیات اساتیدی همچون ابراهیم نبوی، دکتر محمود خوشچهره، ساسان قهرمان، ژیلا تقی زاده و … بهره بردم و راه تازه ای را در داستان نویسی آغاز کردم.
فیلمنامه هاى من با نام “کودکى که هرگز زاده نشد” و “سرزمین کاغذ رنگى” که فیلمنامه دوم، فیلمنامه ایست دو اپیزودى با نام هاى “زمانى براى خرید یک رویا” و “سرزمین کاغذ رنگى” را به چاپ رساندم. اپیزود اول این فیلمنامه (زمانى براى خرید یک رویا) اقتباسى از کتاب”گل هایى براى خانم هریس” نوشته پل گالیکو است.
مدتى پس از چاپ دو فیلمنامه ام به پیشنهاد مهدى رضایى سردبیر ماهنامه الکترونیکى “چوک” به عنوان “مسئول بخش یادداشت هاى فیلمنامه”در ماهنامه مشغول به فعالیت شدم و دو تک داستان با نام هاى “یک برش پیتزا ونلیز” و “آن دیگرى” را به ترتیب در ماهنامه الکترونیکى “چوک” و فصلنامه “جنگ زمان”به سردبیرى زندهیاد منصور کوشان به چاپ رساندم.
و تک مصاحبه هایی را طی یک سال گذشته تا کنون به ترتیب با فیلمسازان و سینماگرانی از جمله خانم فاطمه گودرزی، آقای کمال تبریزی در نشریه الکترونیکی “چوک” و مصاحبه ای از آقای مصطفی عزیزی در مجله چاپی “هفته” که در مونترال کانادا منتشر می شود را در رابطه با بررسی مشکلات سینما به چاپ رسانده ام.و همچنین مصاحبه اى از من با آیدا احدیانى در کتاب رابطه با انتشار کتاب جدیدش در مجله”هفته”به چاپ رساندم.
– یا خدا… مستانه دارن شمارهی مارو صدا میکنن، من میرم.
چادر را از صورتم کنار میکشم و خواهرم را میبینم که پاهایش را خشخشکنان روی زمین میکشد تا خودش را بهسوی آن اتاقک نفرینشده ببرد. شبیه پیرزنهای نودساله شده است. دستش که چادر را زیر چانهاش چنگ زده میلرزد و تن نحیفش روی پاهای لرزانش تاب میخورد و با تردید قدم از قدم برمیدارد. بهوضوح میبینم که پاهایش توان حمل تن او را ندارند. زیر چادر میلرزم. بغض میکنم. چادر را دوباره جلوی صورتم میگیرم و اشک میریزم. دلم نمیخواهد اشکهایم را هیچ نامحرمی ببیند. دلم نمیخواهد تنهایی و دلتنگیام را ببینند. دلم نمیخواهد به پایشان بیافتم و بگویم به ما رحم کنید، به جوانیمان و زندگیای که تا آمد شروع شود خاکسترش کردید.
چادرم را مرتب میکنم و اشکهایم را با گوشهی روسریام پاک میکنم. شمارهام را در دستم میفشارم و منتظر میمانم تا صدایم کنند. خواهرکم هنوز به اتاق نرسیده است که صدای گریهی زنی از اتاقک بلند میشود و لحظهای بعد، دست پاسداری لای در را باز میکند و زن به بیرون رانده میشود. در که باز میشود، صدای شیونش اتاق را پر میکند. زنها و بچهها لحظهای ساکت میشوند و سرها و نگاهها بهسوی او میچرخد که به در نیمهباز آویزان شده است و جیغ میکشد. در را رها میکند، به گونههایش پنجه میکشد و التماس میکند که رحم کنند، به او و کودک خردسالش رحم کنند. دلم آشوب میشود و نفسم میگیرد. التماس. التماس. شیون. شیون. طاقت ندارم. دیگر ندارم. از لحظهای که پا به این اتاق نفرینشده گذاشتهام همین شیونها و التماسها را شنیدهام و چشمم بههر طرف که چرخیده همین گونههای خیس و چشمهای تاریک ترسیده را دیدهام. رو میگردانم و سرم را پایین میاندازم. التماسها فایدهای ندارد. سهم او هم حالا دیگر تنها ساکی است یا کیسهای مچاله که شاید تنها شلواری، پیراهنی، ساعتی در آن بیابد، یا شاید اگر بخت یار باشد حلقهای و آخرین دستخطی برای روزهای بیفردای تنهایی و دلتنگیاش.
چشمهایم را به کف سیمانی اتاق میدوزم. روزهای تنهایی و دلتنگی مرا چی پر خواهد کرد؟ چیزی هم مگر میتواند این خالی سیاه را پر کند؟ دلم برایش تنگ شده است. برای دستهای استخوانی گرمش که نیست. نیست. دیگر نیست تا شبها در آغوشم بگیرد و من دلخوش باشم به همیشه بودنش. به انگشتهایم نگاه میکنم. میلرزند. تمام تنم میلرزد. از این وحشت که شاید روزی مجبور باشم تنها با یادش و خاطرات نه چندان مشترکمان زندگی کنم و انگشت حلقهای که از این پس مجبور باشد دو حلقه را در برگیرد…
– ای خدا خدا خدا…
با صدای آشنایش بهخود میآیم و سرم را بلند میکنم. نمیدانم چقدر گذشته است. خواهرکم را میبینم که روی کف اتاق افتاده و گریان زمین را سجده میکند. تا چند لحظه هنوز گیج و منگم. نمیتوانم بفهمم چه شده است. وقتی به خودم میآیم دستهای لاغر او را حلقه شده دور گردنم مییابم که نجواکنان در گوشم میگوید: «فرشیدمان بخشیده شده.»… بخشیده شده… بخشیده شده… همهچیز محو میشود. دستها و گونههای خیس خواهرم میماند و صورت لاغر و چشمهای درخشان فرشید که پشت پلکهای بستهام میبینمش و دستهای تو… خواهرم گونههایش را به صورت خیسم میمالد و من چقدر امیدوارم که تو هم بخشیده میشوی و با فرشیدمان میآیی.
بعدها میگفت که زمانیکه خبر را شنیده حتی توان شادی کردن نداشته است. به فرشید نگاه میکرد که سرش را پایین میانداخت و لبخند تلخی میزد و سبیل نازکش را میجوید. با چشمهای خیس میخندید و میگفت: «باورم نمیشد، نمیدانستم بخندم یا گریه کنم، بنشینم یا بدوم، نمیفهمیدم کجا هستم و چکار باید بکنم.» خودش بهیاد نداشت که اشک شوق ریزان روی زمین به سجده افتاده بود. من لبخند میزدم و سرش را ناز میکردم و بوی تو سینهام را پر میکرد و نفس بیخ گلویم گره میخورد.
وقتی شماره را صدا زدند، نفهمیدم چطور از جایم کنده شدم و خودم را بهسوی آن اتاقک سیمانی تاریک با آندو پنجرهی کوچک و میلههای کذاییاش که حتی نور خورشید را طور دیگری جلوه میداد، کشاندم.
در را پشت سرم میبندم و وسط اتاق قرار میگیرم. به در بستهی روبهرویم نگاه میکنم. دلم میخواهد در باز شود و تو را در آستانهاش ببینم. لبخند بزنی. همان لبخندی که تمام پنجرههای عالم را انگار باز و روشن میکرد. دستهایت را دراز کنی، آغوش وا کنی، قدم از قدم برداری و پیش بیایی. بیایی. تا همهچیز گم شود، محو شود، دور شود، فقط تو باشی و بیایی تا بتوانم در آغوشت بگیرم، برای همیشه در آغوشت آرام بگیرم و دیگر ترسی از نبودت نداشته باشم.
در باز میشود. هیکلی پیش میآید و آن ساک سیاه نهچندان سنگین را روی میز میگذارد. نگاهی به ساک میاندازم. نه. نمیتواند حقیقت داشته باشد. چشمهایم را میبندم. نه. راست نیست. نمیتواند راست باشد. حتماً شوخی است. مثل آنروز که گفتی سر قرار نمیآیی و آمدی، آنهم با یکدسته گل رز، و من نمیدانم چرا با آنکه گفته بودی نمیآیی، باز سر ساعت رفته بودم همان جای همیشگی… شاید چون میدانستم آنقدر دوستم داری که نمیتوانی نیایی… حالا هم میآیی… میآیی. مثل همانموقع امیدوار بودم که از پشت دری دیواری جایی بیایی.
– ساکش
چشمهایم را باز میکنم. به او که ساک را روبهرویم گرفته نگاه میکنم. ساک را برمیدارم و رو میگردانم. تکانی میخورم تا بهسمت در بروم. پاهایم توان حرکت ندارد. شاید آخر دنیا که میگویند همینجا باشد. سرم گیج میرود و نور خورشید چشمانم را میزند.
– چقدر فسفس میکنی آکله!
صدایش که از هزارتوی حلقومش بیرون میجهد مثل استخوان خشکی گوشم را سوراخ میکند و فرو میرود و با فشار دستش به بیرون پرتاب میشوم. لای چهارچوب در تاب میخورم و لحظهای بعد خودم را سرنگون شده روی زمین میبینم.
– شمارهی بعدی!
کف دستهایم را بیاراده روی زمین میکشم و گوشم دوباره پر میشود از صدای شیون زنها و بچهها.
-شمارهی بعدی!
به شمارهی بعدی فکر میکنم. چقدر ممکن است بخت یارش باشد تا بار دیگر عزیزش در کنارش جای بگیرد. انگشتهایم دور دستهی ساک گره خورده. سینهام میسوزد. گونههایم میسوزد. پیشانیام را به موزاییکهای سرد میمالم. چرا همهجا تاریک است؟ چرا چشمهایم میسوزد؟ گلویم. گلویم. گلویم میسوزد. سینهام میسوزد. لای پلکهایم را باز میکنم و سایهای محو از خواهرم را میبینم که شتابان بهسراغم میآید. دست میاندازد زیر بغلم و همانطور که زیر لب به زمین و زمان دشنام میدهد، چادر خاکی را روی سرم میکشد.
– ای خدا… یخ کردی…
میسوزم. زیر بغلم را میگیرد و بلندم میکند. سعی میکنم روی پاهایم بایستم. زانوهایم میلرزد. تاب میخورم و لنگانلنگان بهطرف در میروم. ساک او را به سینهام چسباندهام. دلم میخواهد دیوارها کنار بروند و هیچچیز نباشد، هیچکس نباشد، در کنجی رها شوم تا لباسهایش را به تن کنم و ساعتها پشت میزش بنشینم. کاستهای صدایش را درون ضبط بگذارم و به دیوارهای اتاقش، تختش، کتابخانهاش و دستنوشتههایش خیره شوم و تصور کنم که شاید هنوز در همین نزدیکیها باشد.
اما میدانم رهایم نمیکنند. نه خانوادهاش، نه دوستان همفکر و همگامش. همهشان حالا به من و داشتههایم حسادت میکنند. به همین ساک کوچک که به سینهام چسباندهام. مال من است. مال من است. میدانند مال من است. جزئی از وجود من است. میدانند هرگز از من جدا نخواهد شد. میخواهند همین چند چیز کوچک اما زیبا را هم از من بدزدند.
به گورستان رسیدهایم. نمیتوانم باور کنم. زمینی بایر پیش رویمان است. سرم را به آسمان بلند میکنم. آسمان ابریست. آمده بودم تا با فرشید و مادرش سر مزار محبوبم از دلتنگیهایم و بگویم و از روزهای بی او بودنم. آمده بودم تا تمام دلتنگیهایم را بر مزار او بگریم. اما مزاری در کار نیست. مادرش شیونکنان به گوشهای میدود و کنار کپهای خاک و سنگ که کلاغها از مدتها پیش بالایش به پرواز درآمدهاند، روی زمین میافتد و خاک را چنگ میزند.
-مستانه… مستانه…
صدایش انگار از هزار فرسنگ دورتر میآید. نگاهش میکنم. شیونکنان صدایم میزند و میخواهد تا به کمکش بروم. به کنارش می روم. تکه شلوار زرد رنگی را که از خاک بیرون زده در دست گرفته است و نشانم میدهد.
– این شلوار سهراب من است… نگاهش کن، بوی سهرابم را میدهد.
خاک را چنگ میزند و به خیال آنکه شاید صاحب شلوار زرد رنگ در این گور دستهجمعی که حتی خاک هم ازشان دریغ شده است سهراب او، سهراب من باشد، شیونکنان با ناخنهایش زمین را میکند.
– بیا مستانه بیا کمک مادر… پس کجایین؟ بیا مادر بگو فرشید هم بیاد، اینجاست… اینجاست…
نفسم بالا نمیآید. سرم را بلند میکنم. کمی آنسوتر فرشید را میبینم که بالای سری و دستی که از خاک بیرون مانده ایستاده است و کلاغها را میتاراند.