«بی تفاوت، خلاف جهت آب، تا» …
تا زیر سینه های برهنهام را آب گرفته بود
در جنگ پاهای خسته با کف ِ جوی
لجنهای کهنه ضیافتی به راه انداختند
من بی تفاوت میان جلبکها
غرق میشدم
به هیچ و پوچ ِ جهان اصلاً فکر نمیکردم
برای خودم آواز ِ عربی میخواندم
که ردِ آب
برگهای رنگ و رو رفتهی کتابی درسی را
از آخرین امتحان خرداد و مدرسه
سمت ِ تعفن ِ دور ِ من آورد
جلد ِ کتاب میان آن همه صفحه گم شده بود
بی ترس و بی خیال
برگهای خیس و پارهی سوغات ِ تازه را
ورق میزدم و همین طور
سالهای مدرسه را از مغز ِ گندیده حذف میکردم
از لابه لای صفحه های خیس
جست و خیزی نگاه ِ مرا از سبزه های معلق
به عمق ِ آب لغزاند
در گیر و دار همین خیزاب های بی دلیل
چشمم به قهرمان یکی از درسهای دبستان
قفل شد
پطروس فداکار
انگشتش را از حفرهی باریک سدّ ساختگی
بیرون کشید و سیل سیاهی
از بطن خوابهای بی تعبیر
روانه شد
هیکل زخمیام که از رنگ جلبک و
بوی لجن نفسی تازه کرد
با هیأتی شبیه خورشید وقت طلوع
راهی را خلاف جهت قطب نما
شناور شد
در بین راه با چهرههایی تکراری برخورد میکرد که
از پیش داوریهای عینی و ذهنی مشخص بود
هیچ مقصدی جز
باغ وحش دریایی و جانور شدن
به ساحل متروک را نیت نکردهاند
من راه ِ برعکس ِ خودم را دست و پا میزدم
دیگر که چه عرض کنم
از قبل هم مهم نبود
تاریخ ِ سر به دار
چه برگی زمین زند!