حرفهایی که تا بهحال کسی بهت نگفته جز مننن!(۹-۱۱)
۹
واقعاً چقدر دردناکه وقتی شست پاهات هیچ وقت… هیچ وقت به انگشت کوچیکات نمیخوره.. اونا از دور با هم سلام و احوالپرسی میکنن!
«می دونم بهش فکر نکردی… میدونم!»
خب اگه سیب زمینی داریم پس باید سیب هوایی هم داشته باشیم!
«چیه به این مورد توجه نکرده بودی!!!»
دقت کردی هر چیز مهمی رو « قاب» میگیرن! تو هم هر حرف مهمی رو که بلدی توی فکرت قاب بگیر!
«چیه؟؛ دقت نکردی!… خب میدونستم!»
به نظر من زنبور خیلی خوش بهحالشه! چون فقط گل میخوره وعسل میده!
«چیه؟ فکر کردی کی خوش بهحالشه؟ ملخ؟!»
واقعاً « خربزه» بهخاطر داشتن اسمش همیشه در حال خندیدنه! خر و بز!!!
«چیه بهنظرت خنده دار نیست؟!»
بهنظرت تا حالا چند نفر با شمردن ستارهها خوابش برده؟!
«نمیدونی؛ خب معلومه … منم نمیدونم!»
هنوز نفهمیدم چرا وقتی توپ میره توی دروازه میگن: گل ل ل!
«تو رو که میدونم که نمیدونی!»
۱۰
وقتی یکی روی نیمکت توی خیابون یا پارک نشسته انگار اومده مهمونی اما کسی نیست براش میوه بیاره و بگه: بفرمایید! هه هه هه!
«نظر او چیه؟!»
وقتی یه ماشین توی خیابون حرکت میکنه انگار یه خونهی کوچولو داره راه میره!
«چیه؟! تو نظر دیگهای داری!»
آدما از پرندهها یاد گرفتن که پرواز کنن اما پرندهها چی؟ اونا چیزی از آدما یاد گرفتن؟!
«حواسات کجاست بچه جون! دارم با تو حرف میزنم!»
تو فکر میکنی کلاغها رنگ سیاه رو دوست دارن؟
«آهان یه روز این حرفو بهم زده بودی!»
واقعا چیزی که آدما زیاد استفاده میکنن «حرفه» خیلی خیلی!
«چرا میخندی! چیه خوشات اومد از حرف من؟!»
آسمون آبی رو که میبینم فکر میکنم دریا رفته اون بالا اما آبی روی ما نمیریزه!
«وااای میدونم تو آسمون رو خیلی دوست داری!»
چرخهای دوچرخه مثه یه دزد و پلیس هستن! پلیسه هی دنبال دزده میدوه اما بهش نمی رسه!
«میدونم عاشق دوچرخهای!»
۱۱
من فکر نمیکنم کسی پر کردن نمکدون رو دوست داشته باشه جز من ن ن!
«چی؟ تو اصلن این کار رو تا بهحال انجام ندادی؟!»
چرا هیچکس بهاین فکر نمیکنه که کرم و مار ممکنه فامیل باشن؟!
«فهمیدم! تو از حالا میخوای به این حرف فکر کنی؟!»
واقعا چرا همیشه سیبزمینی با پیاز میاد؟ کسی نیست به من بگه چرا؟!
«منم جوابی به تو ندارم بدم!»
تو! بله تو! همین الان به من نگاه کن! من کجا هستم؟! خب معلومه من نیستم … فقط حرفام هست! ها ها ها! بازم گول خوردی!
«واااای منم گول خوردم! داشتم دنبال تو میگشتم!»
من هر وقت که ماشینها رو تو خیابون میبینم فکر میکنم سیل اومده و خونهها روی آب دارن حرکت میکنن!
«میدونم که گرسنهای و حواسات به من نیست!»
میدونی که کفشها و دمپاییها تو کوچه و خیابون وقتی همدیگه رو میبینن به همدیگه میگن:
«های چه خبررررر!» بعد زود از هم دور میشن!
«چیه؟! حرف خندهداری زدم؟!»
بیچاره تلفنا… چه سردردی میگیرن از این همه حرفی که تو گوش شون میگن!
«حالا تو چرا سرت رو گرفتی؟!»