چهار شعر از حسن فرخی
یک)
عطش مرا پایانی نیست
توقع داشتم
ابرها به موقع بالای سر شالیزار بیایند
و رنگ دریا را یادآوری کنند
وحشی در لکنت افتاده است
آخرین طعمه را
ازسفره ی زمین بر می دارد
عطش از شانه ی سکوت بالا می رود
لکنت
آخرین حرف اش را می جود
اشاره ی وحشی به سمت توقع است.
دو)
چراغ خانه روشن است
عطش دارد بالا می گیرد
خواب من
در تصرف هامون است
دریا دارد جان به لب می شود
تن ام
خوراک سکوت است
ماه دارد بالا می آید.
سه)
عصر مرتع اندوه است
لباس مویه تن آدم
شب را حدس می زند
عصر معشوقه ی تنهایی ست
در وقت شکایت
شب را لمس می کند.
چهار)
گلوی من
در تصرف حرفاحرف نام توست
به شکل شب بو
در خواهش وقت عزیز
قرائت تخیل
در صورت ماه گرفته ی جهان
به شکل اه
در خواهش وقت.
۱۲/خرداد /۱۴۰۰