خوابهای خانم ویکی
خانم ویکی چند روزی است که در بخش مراقبتهای ویژۀ بیمارستان ایگل ریج بستری است. دختر او، جولیانا، دوستِ دختر من است. تلفن زد و گفت مادرش را به اتاقش برگرداندهاند. یک ساعت بعد با هم به عیادت خانم ویکی رفتیم. روی صورت او ماسک اکسیژن بود. پرستاری آن را در آورد و برای او کانولا گذاشت و دوسر شلنگ کوچک را جلوی سوراخ دماغش قرار داد تا او بتواند با جولیانا حرف بزند. من پایین تخت کمی دورتر ایستادم و به دستگاهی که نوسانات قلب را نشان میداد خیره شدم. میشنیدم که دارد خوابی را برای جولیانا تعریف میکند.
خانم ویکی بعد از سفر هند عوض شده بود و به تعبیر خواب اعتقاد پیدا کرده بود. برای تعبیر خوابهایش به دیدن مرداب ناتار، به شهر سوری میرفت. قبل از سفر هند هم خواب میدید اما به فکر تعبیرشان نبود. خوابهایی که خانم ویکی میدید، عجیب بودند. من اغلب وقتی او خوابهایش را برای جولیانا تعریف میکرد، آنها را میشنیدم. یک بار خواب دیده بود توالتاشان یک استخر است و او در آن شنا میکند. مرداب ناتار تعبیر کرده بود که به زودی در پول و ثروت غرق خواهد شد.
جولیانا به اندازۀ مادرش خواب نمیدید، اما شبی خواب دیده بود که مادرش با هیتلر میرقصد. یکهو سبیلهای او را میکند. همه میگویند هورا و به آلمانی داد میزنند:
– ویکی تو قهرمانی.
همون موقع پرسیدم مگر مادر تو آلمانی است؟ گفت نه. خوابه دیگه و الا مادر من تو کالیفرنیای آمریکا توی روستای توین هارت به دنیا اومده.
گفتم تو این را هیچوقت نگفته بودی. شانههایش را بالا انداخت. لپهایش را باد کرد و آن را از لبهای بستهاش بیرون داد و گفت:
مادر بزرگ و پدر بزرگ من اونجا زندگی میکردن. منزلشون حالا مال ماست. کنار دریاچه است. خب خرج داره تا قابل سکونت به شه.
تعجب کرده بودم. خواستم بپرسم پس شما اینجا چکار میکنید، اما خودش گفت عشق و عاشقی مادرش، باعث شده به کانادا بیاید و ماندگار بشود.
آقای مرداب ناتار بعد از شنیدن خواب گفته بود که خانم ویکی با انجام یک کار غیر منتظره به شهرتی جهانی دست پیدا خواهد کرد؛ اما هیچ اتفاقی نیفتاد. فقط روزی که ناگهانی حال خانم ویکی خراب شد و او را به بیمارستان منتقل کردند، مسئول خانههای سازمانی که سبیلهایی مثل هیتلر داشت پشت در خانۀ ویکی این یادداشت را چسباند:
ما کرایۀ دو ماه گذشته شما را دریافت نکردیم. تلاش برای تماس تلفنی با شما بی نتیجه بود و از دونامۀ ارسالی هم نتیجهای نگرفتیم. در صورتیکه بلافاصله بدهی خود را کامل نپردازید، برای تخلیه خانه اقدامات قانونی صورت خواهد گرفت.
پرستاری آمد و گفت باید از خانم ویکی نوار قلب بگیرد. ویکی به جولیانا گفت:
– من منتظرم. برید و زود بر گردید. نفهمیدم منتظر چیست و کجا باید برویم. جولیانا مادرش را بوسید و به من اشاره کرد که برویم. من مردد بودم که با خانم ویکی خداحافظی بکنم یا نه، ولی وقتی دیدم پرستار مشغول کار خودش شد و خانم ویکی هم چشمانش را بست، دنبال جولیانا راه افتادم.
داخل راهرو جولیانا گفت مادرش خواب دیده که مادر خدابیامرزش به او پنج خشت طلا و جعبهای پر از مروارید داده. حالا او از جولیانا خواسته که برای تعبیر خواب به دیدن مرداب ناتار برود و پاسخ را برایش بیاورد.
خواب را که تعریف میکرد من جسته گریخته میشنیدم اما متوجه نشدم که باید دنبال تعبیرش برویم.
جولیانا که فکر میکرد من اعتراض خواهم کرد، برایم توضیح داد که اعتقادی به خواب ندارد و فقط به خاطر خوشحال کردن مادرش پیش مرداب ناتار میرود.
گفتم: جولیانا من که حرفی ندارم. اتفاقاً اونجا میتونیم تو یکی از رستورانهای هندی بریانی گوشت گوسفند بخوریم.
از شهر کوکیتلام که بیمارستان ایگل ریچ قرار دارد تا شهر سوری که مرداب ناتار زندگی میکند من و جولیانا بحثمان بود. من گفتم: حالا که اعتقادی نداری دلیلی نداره پیش اون آقاهه بریم، همینطوری جوابی سر هم میکنیم.
اما جولیانا گفت مادرش که از بیمارستان مرخص بشود و برود پیش مرداب ناتار آنوقت میداند که به او دروغ گفتهایم.
برای پیدا کردن خانه مرداب ناتار آنقدر گشتیم که داشت غروب میشد. وقتی آنجا رسیدیم مجبور شدیم دار و ندارمان را بدهیم تا حسابهای معوقۀ خانم ویکی را پرداخت کنیم. ناتار وقتی پولها را گرفت گفت این مهمترین خوابی است که تا حالا یکی از مشتریهایش دیده. گفت شک نکنید که مادر، سمبل زمین است و وقتی زمین به آدم طلا و مروارید بدهد یعنی انسان گنج خواهد دید. او گفت مروارید نشان میدهد که خانم ویکی این گنج را کنار دریا خواهد دید. مرداب ناتار به خاطر اهمیت خواب حاضر بود شخصاً به دیدن خانم ویکی بیاید تا سئوالاتی بکند بلکه بتواند محل دقیق گنج را مشخص کند اما هزینه و دستمزد آمدنش رانقد میخواست. ما آنقدر بی پول شده بودیم که بریانی هیچ حتی نمیتوانستیم چیزی از مکدانالد بخریم. بنا شد سئوالاتش را خود ما از خانم ویکی بپرسیم.
موقعی که برمیگشتیم جولیانا در قطار، دست مرا در دستش گرفت و با صدایی اندوهگین گفت:
– بعد از سفر هند چند باره که میگه میخواد برگرده توین هارت.
صدایش بغض آلود شد و گفت:
بعد از مرگ پدر، کاملاً به هم ریخت.
او را در آغوش گرفتم و گونهاش را بوسیدم. همراهش از شیشۀ قطار به آبهای اقیانوس خیره شدم.
به نظرم بعید نیامد که ویکی برود توین هارت و کنار دریاچۀ خانۀ مادری گنجی را که خواب دیده بود بیابد. به جولیان گفتم فکر کنم بهتر باشد برویم پولی تهیه کنیم و بدهیم به مرداب ناتار تا بیاید و سئوالاتش را از ویکی بپرسد. جولیان گفت:
– چرا ما پول پیدا کنیم؟ حرفای مَرده رو بهش میگیم. اگه موضوع به راش مهم باشه پول هم پیدا میکنه.
وقتی رسیدیم بیمارستان. سر پرستار از جلوی بخش بیماران قلبی ما را به دفتر بخش، راهنمایی کرد. گفت همین حالا دکتر خواهد آمد. حرف توی دهانش بود که دکتر وارد شد. بازوی جولیان را گرفت و با صدایی حزنآلود گفت: متأسفم. ساعت پنج، بسیار آرام و در خواب به خواب ابدی رفت.
خیلی خوشم آمد. مرسی. یادم باشه از این خوابا نبینم!!