درباره داستانهای عبدالقادر بلوچ
شهرگان: ایماها و اشارهها را یک هفته بعد از آن که از ونکوور برگشتم به هلند شروع کردم به خواندن. «ایماها و اشارهها» که به نقل از خود نویسنده، مسائل روز را در آنها بهانه کرده برای نوشتن، (البته اگر هم نمیگفت ما خودمان متوجه میشدیم) کلی من را خنداند. بعد از خواندن به چند تا از دوستانم دادم بخوانند. شاید چون زیادی تعریف کرده بودم، آنها به اندازه من نخندیدند. این بود که تصمیم گرفتم اگرکتابهای بعدی او را بدهم به آنها، اولش چیزی نگویم.
یک وجب از تاریکی، مجموعه داستانهای به هم پیوسته است. در این داستانها که در هرکدام بخشی از زندگی راوی روایت میشود خواننده نه تنها با زندگی راوی آشنا میشود بلکه کلی هم اطلاعات کسب میکند از جامعهای که راوی در آن زاده شده و عاشق شده و درس خوانده و بعد دچار مشکلات فراوان شده است. با قاطعیت مینویسم طنز بلوچ در این کار که به نظر من بیشتر به یک نوول یا داستان بلند نزدیک است، بسیار قوی است.
از هر زاویه که به طنز نگاه کنی جز این راهی نداری که اعتراف کنی طنز واقعیترین بیان از واقعیت زندگی ماست، واقعیتی که باید بدانی به چه صورت و در کدام لحظه مناسب بیانش کنی یا به تصویر دربیاوری. عاشق شدن راوی و بعد برخورد خانواده با آن و ماجرای سربازی رفتن با نرفتن او بسیار خنده آور نوشته شده است. داستان کتک خوردن راوی در روز عروسیاش محشر است. و نیز ماجرای نازائی مریم و بیضههای راوی، اما ای کاش وقتی ماجرای آنها کشیده میشود به رفتن پیش دکتر درمانگاه و معلوم شدن این که هر دو طرف در کار عشقبازی بیق بیق بودهاند، با همان زبان طنز و تصویرهای رختخوابی توضیح بیشتری راوی میداد. زیرا با این توضیح که آنها بعد از شنیدن حرفهای دکتر فهمیدند از نحوه درست همخوابگی سر در نمیآوردند، یکجوریهائی به ذهن خواننده فکرهای ناجوری خطور میکند که انگار آنها جای دیگری را هدف گرفته بودند. شاید هم همین منظور بوده است. به هر حال «یک وجب تاریکی» داستان بلند خوبی است، فقط ناگهانی پایان پیدا میکند. دلیلش هم البته این است که داستانها به هم پیوسته است. و این پیوستگی در آنها خود به خود آغاز و انجامی رمانی در کار میخواهد.
مسافران خانم لیندا وانگ، مجموعه داستانی است با بیست داستان. اسم کتاب، اسم داستانی از این کتاب است. اول از همه آنرا میخوانم. در این داستان از طنز بلوچ اثری نیست. داستانی تراژیک از زندگی زنی مهاجر است که همکار راوی در کارخانه بسته بندی پودرهای خوراکی است. با تعطیل شدن کارخانه، آنها همراه چهارصد کارگر دیگر بیکار شدهاند. زن بعدها برای گذران زندگی به کاری روی میآورد که آنرا از راوی پنهان کرده، اما به تصادف راوی از آن با خبر میشود. این داستان و داستان «داغی بر دل» را با تم یا درونمایه غمناکشان، در داستانهای خوش ساخت این مجموعه میگذارم.
سه داستان دیگر که همین نمره را در ذهن من میگیرند اما با درونمایهای از طنز، تختخواب مادر بزرگ، راننده تاکسی کانادائی و داستان مواظب باش است. بلوچ هرگاه موضوعی واقعی و تجربه شده شخصیاش را از حوادث پیرامونش در زمینهای از طنز، دستمایه داستانهایش میکند، اغراقهای او در بزرگنمائی حوادث زندگی مثل چپاول اموال مادر بزرگ پیش از مردن او و یا ترس یک مهاجر بعد از ماجرای یازده سپتامبر در داستان مواظب باش بسیار گیرا و خواندنی میشود.
اطلاع از تجربهای از زندان در دوره کنونی که راوی در داستان عمق فاجعه از آن میگوید برای من تازه بود. این جاکشهای جمهوری اسلامی چه بلاهائی که سر ما در نیاوردهاند.
چند داستان است که به نظر من رسید خیلی زورکی نوشته شدهاند. داستان «چاپار» و «عزرائیل در آسمان»، و «داستان یک کره خر» از این جملهاند.
در دو داستان: داستانی مشترک و داستان شب، تمهای مشترکی دیده میشود. نویسنده سوژهای نداشته و راه افتاده که سوژههایش، شخصیتهایش یا بر اساس تم انتخابیاش، آدمهائی را پیدا کند که از آنها بنویسد.
وقتی یکی یکی داستانهای این کتاب را میخواندم و به پایان آن میرسیدم از ذهنم گذشت بنویسم بلوچ جان داستانهایت را گاه خیلی با شتاب مینویسی. داستانها از سوئی جذاباند و طنزهای جالبی دارند اما از سوئی دیگر سهل انگاریهایی هم در امر نوشتن و انکشاف در آنها دیده میشود که خوانندهای مثل من میخواهد دستت را بگیرد و بگوید کمی آرامتر بنویس. بعضی جملهها احتیاج به اصلاح دارند. در جاهائی هم کلماتی انگلیسی آمده که اگر فارسیاش میآمد بهتر بود. مثل آهنگ صدا به جای «تون صدای او» در ص ۴۳ و ص ۷۸ . داستان کلوپ مادر بزرگ جائی پایان پیدا میکند که انگار تازه داستان شروع شده است. گاهی موضوعی از پیش ذهن نویسنده را در برگرفته تا از آن داستانی بسازد. این اتفاقی است که در زمینهی کار بلوچ عادی است. اما در یکی امر انکشاف در داستان صورت میگیرد مثل داستان، بدون خشونت، اما در داستانی مثل چشاش یا تافته جدا بافته و داستان شب، این کار صورت نمیگیرد و کارها از حد مقالههای کوتاه چون ستون- نوشته برای روزنامه جلوتر نمیرود.
دنیاهای زیر سقف. بیشتر داستانهای این مجموعه طرحهای خوابگونه دارند. تپهای محل ملاقات مردههاست. مردی که دوست دخترش را با حشره کش غیب میکند. آدمی که ایستاده و بادبادکی را که از دست کودکی رها شده در آسمان دنبال میکند. زنی که فکر برگهای پائیزی را میخواند. زنی دیگر که همسایهی بومیاش را یک گرگ میبیند. ماجراهائی که به ظاهر بسیار عجیب و غریباند، اما با همه عجیب و غریب بودنشان واقعی مینمایند؛ و این از حُسن این داستانهاست. جهان دور و بر ما را همین کابوسها فراگرفتهاند و همین کابوسها به آن شکل داده و مادیت بخشیدهاند. همه چیز در حال چرخیدن است. و ستون نگهدارنده ای هم که این چرخ فلک به دور آن میچرخد، دیده نمیشود. اگر هم هست ما نمیبینیم.
بلوچ در این داستانها راه افتاده در این جهان معلق و چرخان و هنگام ولگردی و پرسه زنیهاش گاه میایستد و بازیگوشانه دست یکی را از توی تاریکی بیرون میکشد و میآورد بیرون – در واقع او را در معرض تماشا میگذارد- و دمی کنارش میایستد و چند کلمهای با او حرف میزند و بعد رهایش میکند و به گردشش ادامه میدهد. وقتی من داستانهای این کتاب را میخواندم گاه احساس میکردم به سیرکی دعوت شدهام و شعبده بازی که بلوچ باشد جلوی من، روی صحنه، دارد اینها را بازی میکند. داستانهای این مجموعه در مقایسه با داستانهای کتاب قبلی، هم در ساختار و هم از نظر بکارگیری تخیل، غنا و پختگی بیشتری پیدا کرده است. زبان هم در این داستانها آن مشکل زبان داستانهای قبلی را ندارد. شتاب در نوشتن جایش را به تامل بیشتر بخشیده است. و داستانها با همه سادگیشان لایه لایهاند. برای مثال نگاه کنیم به ساختار داستان در داستان «کت یک جوان گمنام». این داستان با همه سادگی، ساختاری پیچیده دارد. بعد از خواندن آن خواننده برمیگردد و حوادثی را که یکبار خوانده است از نو مرور میکند. این قدرت داستان است که او را وادار به این بازگشت میکند. گاه کت میشود محور یک واقعیت، گاه میشود واقعیت یک اشتباه. گاه واقعیت وجودی یک آدم آواره. واقعیت یک درد کهنه و قدیمی بشری و خیلی چیزهای دیگر.
با خواندن این کار با احساس رضایت از خواندن آن، دوستانه میگویم بلوچ جان دست مریزاد.
بیستم ماه جون. اوترخت