دو شعر از آذین جعفریان
۱
ما راوی افسانه های خویشتن ایم
ما راوی افسانه های خویشتن ایم؛
افسانه هایی ازلی
از آن زمان که حتی به یادش نمی آوریم،
افسانه هایی در تقلای
هست شدن، زیستن.
و گرچه بسیارند
افسانه های گمشده، نیمه رها شده
تا که در هم گره خورده اند و با هم آمیخته
نیست نمی شوند.
ما راوی افسانه های یکدگریم؛
افسانه هایی سینه به سینه نقل شده
تا انقراض
که سرنوشت تمامی راویان است
سرنوشت افسانه ها نباشد.
افسانه هایی دنباله دار
که در آسمانِ بودنمان
در تجلیِ نادری از تو به جای من
می بالند و
می درخشند.
افسانه هایی ابدی
تا زمانی که هرگز
یارای فراموشی اش نیست.
۱۳۹۶
۲
زمان رفت
پاهای چوبینی داشتم
شوق پرواز آزارم می داد
پاها را به زمان فروختم
به هوای گرفتن بال
زمان رفت …
حالا نه پایی دارم
و نه حتی امید داشتن بال
دیگر سفری نمی توانم داشت
چشم هایم را می بندم
چه تیره بختى است در چشم من نمى دانم
که خواب نیز تو را به میهمانی اش نمی برد
زمان رفت…
سکون صامت لحظات
کودکی از دست رفته ام را بازگرداند
دیگر پایى نمی خواهم
بال نیز
چشم هایم را از من مگیر
تا پرواز آرام کبوتران به دور دست را
نظاره کنم.
۱۳۸۳