دو شعر از ابوالفضل حکیمی
۱
حاشا می کند شانسمان را و
میگذارد اسمش را بالای سرمان سقف
سینه که تا گوشهای تیز رختخواب صاف میشود
چند بار
ساعت کنار درخت خیابان هفت است
بهوقت مقاومت سایهها
دایرههایی که از دور میآیند برایمان شانس میآورند یا دیوار
باید
به ستونی سطری کلمهای
تکیه داد تکان حاشا را
تو برو ظرافت زنبیلات را پر کن
من میروم بهارستان جامی بیاورم
کلارینت ساز سیالی است
من دیدهام فشنگ هم میخورد
گوشهای رختخواب را
بر میدارم
با شانهی چوبیام
میروم جلوی خون ریزی حمام را بگیرم
جامی را آوردم با دایرههایی از دور
فقط اسمش را گذاشتهاند بالای سرمان
نردبام را از نمک بیرون میآورم
نمک سیال است
و
همهی آنهایی که در آن فشنگ خوردهاند
من و
شعرهایی پسایی
به ابراهیم گفتم خانه که درست شد به فسا میآیم با جامی
درست نشد
همهی کارگرها کنار درخت ساعت ۷ را مرده بودند
ظرافت زنبیل برایمان شانس نمیآورد
چند کلارینت در راه میمانم
رویم نمک بپاش
و اسمش را بگذار بالای سرمان
۲
به جرم جلوه از میخچه مینویسم
رگی در رسیدن بوی زرد
جانورانی با پاهای مشترک
گلوی باد زدن را گرفتهاند
غیر مسکونی سفری به سمت عزا
شلوغم من و
سررفته مفهوم خیابان
چرخهای زمزمه زیر لب ماندهاند
برای به ارث گذاشتن نانوایی
دنبال میکنم یک سگ را تا سرنوشتش
انتخاب میکنم راهی را با رضایت کبریت
خودم را انداختم روی ریل
تا خاکستریها تحصیل کنند
خاکستریهای روشن
خاکستریهای خاموش
در برههی تاکستان، سرباز ماندم
میخواستم سیگارم را به دست آتشبس برسانم در کمرنگی کتاب
نشانی تو معماری است
و
من چند خانه را میشناسم که مردهاند در آتش بس
پدربزرگ که نباشد
کشورهای همسایه خواب میبینند خاکستری
تقریبا هر روز سر غذا شمدها لاغرند
از اندام سیم تا درشکهچیها
نم نم آسفالت را می لرزم
مهاجران، این خواب را کبوتر میبینند
و
فانوس نمیتواند تا تولدش رودخانه بماند
روی ریل در برههی تاکستان
سربازهای خاکستری
گلوی باد زدن را گرفتهاند
نشانی تو چند خانه مرده است
برای به ارث گذاشتن پدر بزرگ و میخچههایش
#ابوالفضل حکیمی