دو غزل و یک دوبیتی از رضا حدادیان
غزل ۱
بی تکیه گاهِ شعرِ تو، دنیا ستون نداشت
غرقِ سکوت بود جهان، چند و چون نداشت
آیینه بود و صبحِ بهاری پریدهرنگ
رگهای کوچهباغِ گلِ سرخ، خون نداشت
از چشمهای اَبر، فقط زخم میچکید
پشتِ سر مسافر، باران شگون نداشت
فرهاد بود و تیشهی زنگار بستهاش
جغرافیایهیچکجا، بیستون نداشت
باید قبول کرد که لیلا اگر نبود
مجنون به قدر یک سر سوزن جنون نداشت.
غزل ۲
این زندگی حکایت شهر فرنگ بود
باید قبول کرد، که نیرنگِ رنگ بود
هرگز نداشت هیچ خریدار، سعیِ من
پاداش بیریایی آیینه، سنگ بود
یک دم کسی به حرفِ دلِ من نکرد گوش
تنها زبانِ مردمِ دنیا، تفنگ بود
راه نجات، هیچ برایم نماندهاست
آن آشنا جزیره که دیدم، نهنگ بود
اقرار میکنم که فراز و فرودِ من
چیزی شبیه بازی الاّکلنگ بود
از هم جدا نمیشد اگر دستهای ما
پایان داستان من و تو قشنگ بود
۳
دوبیتی
اگر چه آسمانت بینقاب است
پر از رد عبور آفتاب است
به هرجا چشم میچرخانی، اما
سراب اندر سراب اندر سراب است