Advertisement

Select Page

رویای برهنه

رویای برهنه
مهدی م. کاشانی

مهدی م. کاشانی

یک.

همه چیز آن‌قدر خوب بود که انگار یک جای کار می‌لنگید.

تقریباً سالن رستوران پر شده بود. بعضی‌ها سرپا مشغول گپ‌زنی با دیگران بودند. مسعود داشت با همکاران تازه‌واردش چاق سلامتی می‌کرد که زن برادرش صدایش زد.

            «آقا مسعود! می‌خوان عکس دسته‌جمعی بگیرن. میگن بدون بابای بچه نمی‌شه.»

            از همکارها عذرخواهی کرد و به گوشه‌ای از رستوران رفت در میان اعضای دور و نزدیک فامیل. کنار پدرش ایستاد که سالار قنداقی را محکم در بغل گرفته بود.

            نه عکاس حرفه‌ای بود و نه دوربین. برادرزاده‌اش، تارا، گوشی آیفون را با یک دست افقی نگاه داشته بود و عقب‌عقب می‌رفت که همه را در کادر بگنجاند. آخرش مسعود طاقت نیاورد و گفت،

            «عمو جون مواظب اون ماس‌ماسک باشی‌ها. دو هفته نیس که خریدمش.»

            تارا نیم‌نگاهی به او کرد و سری جنباند. حواس مسعود به پدرش بود که بیشتر از این‌که به عکاس دقت کند، به چشمان بسته نوه تازه‌واردش زل زده بود. مسعود می‌دانست—باور داشت—که سالار نه تنها محبوب پدر، بلکه سوگلی کل خانواده پدری‌اش خواهد بود. بعد از شهادتِ عموی بی‌فرزند مسعود، وظیفه حفظ نام خانواده بر دوش مسعود و دو برادر بزرگ‌ترش افتاده بود. دو برادر روی هم پنج دختر قد و نیم‌قد داشتند (بزرگ‌ترینشان همین تارای یازده ساله بود) و از ظواهر برمی‌آمد که تمایلی به زاد و ولد بیشتر نداشته باشند. خودِ مسعود ترجیح خاصی روی جنسیت نداشت، اما روزی که جواب سونوگرافی آمد، سرمست از اشتیاقی ناخوانده به پدرش زنگ زده بود که چه نشستی که شجره خاندانت حفظ شد.

بعد از چندتایی عکس، آیفون را از تارا پس گرفت و پرسید،

            «خاله رؤیا رو ندیدی؟»

            قبل از این‌که تارا شانه‌هایش را بالا بدهد، مسعود رؤیا را پیدا کرد در حال صحبت با گارسونی که به نظر می‌آمد رییس بقیه باشد. حتی الان که یک هفته هم نمی‌شد از اتاق زایمان مرخص شده بود، رؤیا سرپا و قبراق مشغول مدیریت ضیافتش بود. غیر این هم از رؤیا انتظار نمی‌رفت. مسعود، سالار را از پدرش گرفت و سراغ رؤیا رفت. با این‌که پنج روز گذشته بود، شکم خوابیده رؤیا برایش تازگی داشت. باورش نمی‌شد که بعد از شش، هفت سال، باز با دیدن رؤیا سر ذوق بیاید. این هم بهانه‌ای دیگر بود برای حس افتخار در خانواده‌ای که برای پسرها و دخترهایش از همان نوجوانی “صحبت می‌شد”. شاهد بود که برادرهایش بی‌شکوِه و از سر وظیفه به عقد هم‌بازی‌های کودکی‌شان درآمده بودند، به امید روییدن عشقی در آینده که تا آن‌جا که مسعود در جریان بود و بعد از دو سه بچه، هنوز خبری از رویش نبود. زمزمه‌های انتخاب همسر برای مسعود یک سالی شروع شده بود (یکی دو تا از صحبت‌شده‌ها در همان سالن بودند) که یک روز سر میز شام از پدر و مادرش خواست که برای خواستگاری به خانه دختری بیایند، دختری که از قضا مسعود دوستش داشت.

            «گفتم شام رو ده دقیقه دیگه بیارن.»

            رؤیا تارهای مویش را زیر روسری برد و سالار را از شوهرش گرفت. مسعود پرسید،

            «نمی‌خوای یه کم استراحت کنی؟»

            «نه فکر کنم چند دقیقه دیگه این شیر بخواد. اون موقع یه کم می‌شینم. با همه مهمونا سلام کردی؟»

            «این چند دقیقه داشتیم عکس می‌گرفتیم.»

            رؤیا با دستمال گوشه لب سالار را تمیز می‌کرد. فکری به ذهن مسعود رسید.

            «بذار ازت یه عکس بگیرم.»

            «مسعود الان وقت عکس تکی گرفتنه؟»

            «تکی نیست که! با پسرتی.»

            رؤیا دست آزادش را مشت کرد و انگشت اشاره‌اش را به نشانه اخطار جلو آورد.

            «مسعود به‌خدا اگر عکس رو هی واسه این و اون بفرستی…»

            کله مسعود در موبایلش بود، در حال بررسی عکسی که از رؤیا و سالار گرفته بود.

            «عکس زن و بچه‌مو واسه این و اون بفرستم؟ می‌خوام بذارمش جلوی اسمت توی موبایلم. هروقت زنگ بزنی این عکست میاد روی صفحه.»

            رؤیا نگاهی اجمالی به عکس کرد. چندان نظرش را جلب نکرده بود.

            «راستی مسعود، من یکی از همسایه‌های قدیمی‌مون رو دعوت کردم. الان خودشون شهرستان زندگی می‌کنن، اما پسرشون این‌جاس و می‌خواد زن بگیره. یه‌کم اوضاع‌شون بده. می‌تونی براش یه کاری جور کنی؟»

            «من که کارراه‌انداز مردم نیستم عزیز دلم. یه ماه نشده که واسه پسر دایی‌ت وام جور کردم.»

            «حالا یه پرس‌وجو بکن. ثواب داره. دم بخته! بیا معرفی‌ت کنم تا غذا رو نیاوردن.»

            مسعود با بی‌میلی دنبال رؤیا راه افتاد. در طی راه با حرکت سر به مهمان‌های جدید خوشامد می‌گفت تا این‌که رؤیا ایستاد و دو نفر جلویش بلند شدند؛ زنی حدوداً پنجاه ساله و پسر جوانی که به زحمت بیست ساله می‌زد و مسعود در همان نگاه اول چهره‌اش را به‌خاطر آورد.

            رؤیا با خوش‌رویی حضار را به یکدیگر معرفی کرد. مسعود درست شناخته بود. اسم پسر، شاهین اسکویی بود و بی‌درنگ دست مسعودِ حیرت‌زده را به گرمی فشرد.

            «رؤیا خانوم! من شوهرتون رو خیلی خوب می‌شناسم. توی دبیرستان دانش شاگردشون بودم. ایشون هم حتماً منو خاطرشون هست. مگه نه آقای اشکاوند؟ ما با هم رابطه ویژه‌ای داشتیم.»

            صدایش با گذشته فرق چندانی نداشت، اما نحوه‌ای که «آقای اشکاوند» را ادا می‌کرد تفاوت چشمگیری کرده بود.

            «نه بابا؟ نکنه مسعود معلم دینی‌ت بوده؟»

            «هم دینی و هم پرورشی!»

            مادرش به حرف درآمد،

            «آقای اشکاوند! شاهین نسبت به اون موقع‌ها خیلی تغییر کرده؟»

            مسعود وقتی متوجه شد که مورد سؤال قرار گرفته است، با حواس‌پرتی جواب داد،

            «بله! بله! خیلی!»

            «اما آقای اشکاوند همون‌طوریه که بود. فقط یه حالی به ریش و سیبیل‌شون دادن… یادتونه آقای اشکاوند؟ ریش بلند و …»

            مسعود یادش بود و همان موقع هم می‌دانست که مورد تمسخر بچه‌های مدرسه است. آن ریش‌های کُرکی و تاب‌خورده را از دوران بلوغ اصلاح نکرده بود.

            رؤیا، آستین‌اش را کشید،

            «تعریف این ریش رو زیاد شنیدم، اما از وقتی که مسعود رو شناختم، سه‌تیغ می‌کرد.»

            شاهین حرفش را ادامه داد،

            «یه روز آقای اشکاوند اومد مدرسه با صورت تیغ‌انداخته. اوووف! خوش‌تیپ! ما یه مدت گیج زدیم تا شناختیم‌شون. یادتونه آقای اشکاوند؟»

            مسعود بی‌قرار بود و برعکس او پسرک نه عجله‌ای داشت و نه اضطرابی.

            «وقت شیر سالار نشده؟»

            مادر شاهین بلافاصله جواب داد،

            «بچه گشنه باشه، خونه رو روی سرش می‌ذاره.»

            «حالا اولشه! کم‌کم مسعود یاد می‌گیره این چیزا رو.»

            در حینی که زن‌ها مشغول گپ و خنده شدند، مسعود و شاهین به هم زل زدند. شاهین به جایی پشت سر مسعود اشاره کرد،

            «من می‌رم یه آبمیوه بردارم.»

            مسعود دنبالش راه افتاد. گارسونی با سینی پر از لیوان‌های شفاف پلاستیکی در سالن چرخ می‌زد. شاهین دو لیوان برداشت و یکی را به مسعود داد. از مال خودش لاجرعه سر کشید تا لیوان خالی شد. مسعود لیوان خودش را دست‌نخورده به سینی گارسون برگرداند.

            «واسه چی اومدی این‌جا؟»

            شاهین لیوان مسعود را از روی سینی بلند کرد و یک قلپ نوشید.

            «دعوت ویژه داشتم… از رؤیا!»

***

دو.

تازه سه ماه از سال تحصیلی جدید می‌گذشت. پسرک اول دبیرستانی بود. تعجبی نداشت که مرعوب فضای دفتر مسعود شده باشد. مسعود کارش را تازه در دبیرستان شروع کرده بود. سال سوم دانشگاه بود و پدرش از طریق آشناهایی که داشت برایش کار تدریس معارف اسلامی را جور کرده بود. برای این‌که دفتری هم داشته باشد، سمت معلم پرورشی هم گرفته بود.

            در صندلی چرخ‌دار فرو رفته بود و پسر را روبروی خودش روی صندلی چوبی نشانده بود. بین‌شان میز چوبی کهنه پرخراشی بود و روی میز یک دسته عکس پخش شده بودند، به پشت.

            می‌دانست که جمله آغازینش لحن و مسیر چند دقیقه آتی را تعیین می‌کند. جمله‌ها را در دهانش قرقره کرد. در حین سکوت طولانی، پسرک سرش را پایین نگه داشته بود.

            «اسکویی! به من نگاه کن!»

            پسرک سرش را بالا آورد. گردنش را کج نگه داشته بود و سعی می‌کرد قیافه آدم‌های نادم به خود بگیرد. اما چیزی در آن چشم‌های چموش بود که بر خلافش دلالت می‌کرد.

            «می‌دونی با این عکس‌ها می‌تونم اخراجت کنم؟»

            دوباره سر پسرک پایین افتاد. مسعود محکم روی میز کوبید. پسرک با هراس به او چشم دوخت.

            «می‌دونی یا نه؟»

            «بله!»

            تحکم به دهانش مزه کرد. تصمیم گرفت دفعه بعد به‌جای کوبیدن روی میز، فریاد بزند. می‌ترسید در حین داد کشیدن، صدایش نازک شود.

            «اخراج قسمت خوبشه! فکر کردی آگه بابات اینا رو ببینه چکار می‌کنه؟»

            «آقای اشکاوند! تو رو خدا…»

            «خدا توی کمرت بزنه. اون موقع که اینا رو به بغل‌دستی‌هات نشون می‌دادی و هِرهِر و کِرکِر می‌خندیدین به خدا فکر می‌کردی؟»

            «آقا غلط کردیم.»

            کلاس اولی‌ها زود به غلط کردن می‌افتند. هنوز یاغی‌گری را یاد نگرفته‌اند. این را از قبل می‌دانست. گوشه یکی از عکس‌ها را طوری که انگار جورابی بدبو در دست دارد بالا گرفت و با صدایی آرام‌تر پرسید،

            «اینا رو خودت گرفتی؟»

            «بله آقا!»

            «توضیح بده چطوری!»

            باز پسرک لال‌مونی گرفته بود. مسعود فریاد زد،

            «با تو هستم آشغال!»

            صدایش نازک نشد. محکم و رسا بود.

            «خونه ما طبقه بالاش یه اتاقک داره که کردیمش انباری… پنجره‌اش باز می‌شه به خونه‌های اونور یه کوچه بن‌بست و باریک. پنجره حموم اونا روبروی پنجره این اتاقه‌س… از این پنجره‌هاس که به بالا باز می‌شن. اگر شب باشه و دوربین رو از پنجره ببری بالا…»

            سکوت کرد.

            «پس موقع گرفتن عکس چیزی نمی‌دیدی. چند تا گرفتی که اینا از توش دراومد؟»

            «خیلی! سخت بود.»

            «فکر دختر مردم رو نکردی؟»

            «آقا تو رو خدا به بابام اینا نگید. واسه دختره بد می‌شه. خیلی دختر نجیبی‌یه. دانشجوی معماریه…»

            «خفه شو! خجالت نمی‌کشی که غصه‌ش رو می‌خوری بعد این کارایی که کردی؟»

            وقتی پسر از حرف زدن دست کشید، مسعود متوجه شد که دلش می‌خواهد درباره دختر بیشتر بشنود. عکس‌ها را برداشت و در کشویش انداخت.

            «آقا بدید خودمون به امام حسین همه رو آتیش می‌زنیم.»

            «امام حسین؟ حرمت اسم امام حسین رو پایین نیار. باید حسینی باشی که بگی حسین نه یه چشم‌چرون بی‌حیا. می‌فهمی؟»

            پسر جوابی نداد. مسعود عکسی قاب شده از عمویش را که روی میزش نگه می‌داشت، رو به پسر چرخاند،

            «اینو ببین! چهار سال و نیم توی جبهه جنگید که امثال تو بتونن در آرامش زندگی کنن. جونش رو کف دستش گذاشت واسه تو! این مرد می‌تونه امام حسین رو قسم بخوره. نه تو!»

            صبح همان روز، قبل از آن‌که به مدرسه برود نواری را که از صدای عمویش داشت برای چندمین بار گوش داده بود. قدیم‌ترها دستگاه ضبط‌صوتی داشتند که تبدیل به اسباب‌بازی مسعود شش، هفت ساله شده بود و با آن صدای خودش و اطرافیان را روی نوار ضبط می‌کرد. یک روز که عمویش در مرخصی بود و داشت از خاطره‌های جبهه می‌گفت، مسعود صدایش را بی‌خبر ضبط کرد. گرچه در آن زمان، مادرش به‌خاطر اجازه نگرفتن از عمو توبیخش کرده بود، اما بعد از شهادت عمو بود که آن نوار در فامیل دست به دست گشت و همه از آن تنها یادگار افتخار خانواده یک نسخه می‌خواستند. اما هیچ‌کدام به اندازه خود مسعود نوار را گوش نکرده بود.

            پسر سر جایش روی صندلی جابجا شد و سرش را بالا گرفت. مسعود از جر و بحث خسته شده بود، به همین زودی جذابیت‌اش را از دست داده بود.

            «من این عکس‌ها رو نگه می‌دارم. تا وقتی که ازت راضی باشم، پیش من می‌مونند. باید قول بدی که بچه خوبی باشی. باید برام از کلاس خبر بیاری. اگر کسی کار خلافی می‌کنه. مهم نیس کوچیک یا بزرگ، میای به من می‌گی. روشنه؟»

            پسر بدون جر و بحث پذیرفت و مسعود به او اجازه داد که برود.

            وقتی پسر در را پشت سرش بست، مسعود می‌دانست که او را بارها در دفترش خواهد دید با گزارش‌هایی دست اول از همه آن چیزهایی که در کلاس، دور از چشم معلم‌ها و ناظم، اتفاق می‌افتاد. اما آن‌چه نمی‌دانست، این بود که در زنگ تفریح بعدی درحالی‌که در دفترش را قفل کرده، عکس‌ها را از کشو درخواهد آورد و دوباره و سه‌باره نگاه‌شان خواهد کرد؛ که روز بعدش آن‌ها را با خود به خانه خواهد برد؛ که هفته بعدش با دیدن‌شان خودارضایی خواهد کرد؛ که چهل و هفت روز بعدش با صورتی اصلاح‌شده جلوی خانه دختر کشیک خواهد کشید؛ که در اردیبهشت سال بعدش به بهانه‌ای با دختر صحبت خواهد کرد؛ که پاییز همان سال با او زیر سفره عقد خواهد نشست.

***

سه.

دو روز بعد از ضیافت شام تولد سالار، در پارک جمشیدیه با هم قرار گذاشتند، روی یکی از نیمکت‌های روبروی حوض بزرگ پارک. وقتی مسعود به محل قرار رسید، شاهین داشت برای دسته‌ای مرغابی غذا می‌ریخت. مرغابی‌ها دورش حلقه زده بودند و گهگاه سر غذا با همدیگر درگیر می‌شدند. مسعود چند قدم به جلو برداشت و باعث شد چند تا از مرغابی‌ها پراکنده شوند.

            «فکر کنم غذا دادن به اینا ممنوع باشه.»

            شاهین قطعه‌ای نان کند، ریز ریز کرد و به سمت مرغابی‌ها پرتاب کرد،

            «آقای اشکاوند! کدوم کار من و شما درسته که حالا غذا دادن به پرنده‌ها بخواد درست باشه؟»

            «من نیومدم راجع‌به گذشته…»

            «نه! نه! به گذشته کاری ندارم. به رؤیا گفته‌اید که قراره منو ببینید. درسته؟ چه دلیلی آوردید؟»

            «که اگر بشه برات یه کاری جور کنم.»

            «منم همینو به مامانم گفتم. اما شما که نمی‌خواین من براتون کار کنم؟»

            «نه!»

            «منم همین‌طور! مخصوصاً بعد از تجربه اولین و آخرین باری که براتون کار کردم… بگذریم! مقصودم از گفتن این حرف‌ها آینه که حالا که هردوی ما امروز به عزیزترین‌هامون دروغ گفتیم—و اگر آموزه‌های شما درست یادم بیاد، دروغ گناهی کبیره بود—دیگه غذا دادن به پرنده‌های گشنه تخطی بزرگی نیست.»

            «برو سر حرف اصلیت.»

            «داشتم می‌رفتم—اگر اجازه بدید. بحث، بحثِ دروغ بود… رؤیا ماجرای آشنایی‌اش با شما رو واسه مامانم تعریف کرده. برنامه کوه بچه‌های دانشگاه علم و صنعت… که از قضا شما هم از طریق یکی از اون بچه‌ها وارد جمع می‌شید و همدیگه رو برای اولین بار می‌بینید و خیلی چیزهای دیگه که به بحث ما ربطی نداره. من فرض می‌گیرم که این وسط رؤیا دروغگو نیست. به‌هرحال هر قصه‌ای به یه آدم راستگو نیاز داره. فرض می‌گیرم که رؤیا عمیقاً باور داره که اولین بار شما توی کوه دیدینش. فرضم درسته؟»

            «من تا همین‌جا هم به‌خاطر رؤیا به مزخرفاتت گوش دادم….»

            «ش‌ش‌ش! از الان به بعد هم به‌خطر رؤیا به مزخرفاتم گوش خواهید داد و عمل خواهید کرد. شما رؤیا رو بهتر از من می‌شناسید. بهتر می‌دونید که چه واکنشی خواهد داشت وقتی بفهمه زندگیش روی یک دروغ بنا شده، که اولین باری که شما دیدینش نه توی کوه و در مانتو، بلکه زیر دوش و لخت بوده… اگر دقت کنید من هیچ حرفی از پخش کردن عکس‌ها نمی‌زنم. چون می‌دونم اعتمادی که بین شما و رؤیا می‌شکنه، اثرات خیلی مخرب‌تری داره تا دست‌به‌دست شدن عکس‌های بدکیفیت رؤیا زیر دوش.»

            «تو قسم خورده بودی که همه اون عکس‌ها رو به من دادی.»

            در دلش به حرف خودش خندید. قسم چه کسی را باور کرده بود؟ اما بر خلاف انتظارش، شاهین قسم خود را زیر سؤال نبرد.

            «نگاتیوها رو نخواسته بودین.»

            «تو می‌خوای از من اخاذی کنی؟»

            «اگر دوست دارید براش اسم بذارید، چرا که نه؟ واسه اون یک سالی که من خبرچین شما بودم چه اسمی می‌گذارید؟ به‌خاطر عکس‌هایی که از من گروگان داشتید. هیچ خبر دارید که کم‌کم دستم رو شد؟ که صمیمی‌ترین دوست‌هام از پیشم رفتن چون فکر می‌کردن من جاسوسم؟ که البته بودم. داریم اسم می‌ذاریم دیگه، مگه نه؟»

            «چی می‌خوای از من؟»

            «پول!»

            «من تازه توی رستوران شریک شدم…»

            «آقای اشکاوند! داشته‌های آدم خیلی ملاک نیست. قیمت اون چیزی که آدم می‌خواد حفظ کنه، اهمیت داره. قیمت ازدواج شما چقدره؟ من آدم قانعی هستم. فکر می‌کنم پنجاه میلیون تومن منطقی باشه.»

            «تو دیوانه‌ای!»

            «هفته دیگه همین موقع، همین جا می‌بینمتون. تنها!»

            «من باورم نمی‌شه تو این‌قدر رذل و پست‌فطرت باشی.»

            شاهین از جایش بلند می‌شود و دو سه تا از مرغابی‌ها فرار می‌کنند. اطرافش را نگاهی می‌کند و در حرکتی آنی، لگد محکمی به یکی‌شان می‌زند. مرغابی چند متر در هوا پرت می‌شود و داخل آب حوض می‌افتد. شاهین قیافه مبهوت مسعود را با رضایت نگاه می‌کند.

            «اینم واسه این‌که باور کنید.»

راهش را می‌کشد و می‌رود و مسعود را تنها می‌گذارد با مرغابی‌ها و جنازه یکی‌شان که آرام به زیر آب می‌رود.

***

چهار.

هیچ‌کدام عکس‌ها تمام‌قد نبودند. موقعیت مکانی دوربین و پنجره تنگ حمام و فاصله‌شان باعث شده بود که در بهترین حالت، کمر به بالای دختر در قاب جا بگیرد. انگار عکاس هنگام فشردن دکمه امکان آن را نداشته که از سوراخ دوربین نگاه کند. یکی دو تا عکس نصفه بودند و یکی دو تای دیگر هم تار. اما با کنار هم گذاشتن عکس‌ها، مثل پازل، می‌شد درک یکپارچه‌ای از چهره و هیکل دختر به‌دست آورد؛ می‌شد در خیابان، در مانتو و روسری یا مقنعه یا چادر، او را شناخت.

            به‌رغم کیفیت پایین‌شان، عکس‌ها ذهن مسعود را مشغول کردند. آن موقع هنوز اینترنت همگانی نبود و شبکه‌های ماهواره‌ای هم به خانه مذهبی او راهی باز نکرده بودند. دسترسی به چنین عکس‌هایی در حلقه اجتماعی او سخت و تقریباً محال بود. تازه، این عکس‌ها از یک مدل اروپایی یا یک بازیگر آمریکایی نبودند، از دختری بودند هم‌شهری، یکی که چه بسا شاید طی آن سال‌ها در کوچه و بازار تن‌اش به تن مسعود ساییده بود.

            بعد از چند روز، مسعود می‌خواست از دختر بیشتر بداند، بیشتر از این‌که موهای سرش آغشته در شامپو چه شکلی می‌شود یا این‌که در حین شستشو چشمانش را سفت به هم می‌بندد. دشوار نبود. به بهانه گرفتن گزارش از وضعیت کلاس، شاهین را به دفترش احضار می‌کرد، با بی‌میلی گزارش‌های شاهین را می‌شنید و گهگاه اقدامی هم برای تنبیه خلافکاران می‌کرد، اما در آن لحظات، بخش عمده فکرش نه به یواشکی فیلم آوردن‌های سلیمانی بود، نه به قرارهای کنار دبیرستان دخترانه مرادی و دادخواه و نه حتی به این‌که نورایی و سلامتیان سر زنگ عربی جاهایی از همدیگر را لمس می‌کرده‌اند؛ حواسش به این بود که چطور اطلاعاتی را که می‌خواهد، به شکلی طبیعی از شاهین بیرون بکشد.

            بالاخره آن روز فرا رسید که مسعود دوری از صاحب عکس را تاب نیاورد. آدرس خانه شاهین را از دفتر مدرسه بیرون کشید و یک روز که می‌دانست شاهین مدرسه است به در خانه‌اش رفت و کشیک ایستاد. به کمک گفته‌های شاهین توانست پنجره حمام دختر و به طبع آن آپارتمان و مجتمعش را پیدا کند. دفعه‌های بعدی عصرها می‌رفت که دختر را ببیند و بالاخره بعد از سه بار مراجعه توانست ببیندش و بعد از سه بار دیدنش متوجه شد که نمی‌تواند با او حرف نزند.

            شاهین گفته بود که دختر کوهنوردی را دوست دارد. مسعود بهانه‌ای برای تماس با یکی از دوستان قابل‌اعتمادش جور کرد. می‌دانست که علم و صنعت می‌رود. بعد از دو سه تا برنامه متفرقه از او راجع‌به باشگاه کوهنوردی دانشگاهش پرسید. خوشبختانه دوست مسعود از کوه متنفر نبود و وقتی علاقه مسعود را دید، راضی شد که در برنامه بعدی باشگاه کوهنوردی او را با خود ببرد. آن روز که رسید، مسعود ریش و سبیل پیچ‌دار و کم‌رنگ خود را کاملاً زد و به امید دیدار رؤیا به کوه رفت.

            رؤیا آمده بود.

به لطف چیزهایی که مسعود از رؤیا می‌دانست، خیلی زود موفق شد توجه رؤیا را جلب کند. بعد از دو ساعت به این نتیجه رسید که دیگر نه به دوست دانشجویش نیاز دارد و نه به شاهین. ارتباط مستقیم برقرار شده بود. وقتی از خودش می‌گفت چشمان رؤیا از کنجکاوی درشت می‌شد و وقتی جوک می‌گفت رؤیا از ته دل می‌خندید. تصمیم گرفت عکس‌ها را همان شب نابود کند، نه فقط در عالم واقع، بلکه در ذهنش هم، و به خود بباوراند که رؤیا را اولین بار در دامنه توچال دیده است.

            قرار و مدار خواستگاری را که گذاشتند، نگرانی مسعود نه خانواده خودش یا خانواده رؤیا، که پسر همسایه بود. احتمالی ضعیف بود، اما مسعود نباید با شاهین رودررو می‌شد. وقتی از ماشین پایین آمد، اضطرابش را پشت دسته گل بزرگش پنهان کرد. گرچه مادرش، مثل همه مادرها، خیلی زود متوجه اضطراب پسرش شد، اما علتش را طبیعتاً اشتباه فهمید.

            در خانه همه چیز به خوبی، بهتر از آن‌چه تصور می‌شد، پیش رفت. در نگاه همه رضایت خوانده می‌شد. حتی قرار و مدار عروسی هم گذاشتند. بعد از چایی دوم بود که مسعود جای دستشویی را سؤال کرد و با قدم‌هایی مطمئن، گویی که در خانه پدر زنش قدم می‌زند، در دستشویی را گشود و داخل شد.

            دستشویی با یک در از حمام جدا می‌شد و بالای دیوار حمام، پنجره‌ای نیمه‌گشوده بود که خاطراتی را در مسعود زنده می‌کرد، خاطراتی که به خیال خود فراموش کرده بود.

***

پنج.

خورشید از روبرو می‌تابید و رانندگی را برای مسعود دشوار می‌کرد. به زحمت خود را به خانه رساند و ماشین را در پارکینگ گذاشت. چند قدمی غرق در فکر به سمت خانه راه رفت تا این‌که یادش افتاد که چند کیسه خرید در صندوق عقب جا مانده است. یک سالی می‌شد که کار رستوران را ترک کرده بود و به یک شرکت ساختمانی پیوسته بود. سر و کله زدن با پیمانکارها و سرمایه‌گذارها تمام توانش را گرفته بود تا آن‌جا که به فکر افتاده بود که سر کار قبلی برگردد. دستانش با کیسه‌های خرید پر شد. از وقتی سپیده به دنیا آمده بود، میزان خریدها هم دوبرابر شده بود، درست مثل پنج سال پیش همزمان با تولد سالار.

            وقتی به در آپارتمان رسید، قطره عرق روی شقیقه‌اش را با آستین خشک کرد و در زد. طبق معمول صدای دویدن پرسروصدای سالار آمد و در باز شد.

            «بابایی مهمون داریم.»

            مسعود کیسه‌ها را کنار در رها کرد. قرار نبود کسی بیاید. مخصوصاً که تازه به این خانه نقل‌مکان کرده بودند و رؤیا هنوز آمادگی پذیرایی از مهمان را نداشت.

            «کیه بابا؟»

            «عمو!»

            سالار بدون توضیح بیشتر سمت اتاقش دوید. مسعود با دست موهایش را مرتب کرد و وارد سالن شد. با ورود او، رؤیا و شاهین از روی مبل بلند شدند.

            «مسعود ببین کی رو امروز توی سوپر سر کوچه دیدم.»

            شاهین یک قدم جلو آمد و دستش را دراز کرد. مسعود دستش را فشرد.

            «بقالی‌های شرق تهران تعطیل بودن؟»

            با این‌که مسعود تلاش کرد تا جمله‌اش شوخ‌طبعانه باشد، لحنش طلبکارانه شد. سعی کرد با خنده‌ای عصبی جبران کند.

            شاهین به آرامی جواب داد،

            «تهران کوچیک‌تر از اونیه که فکرشو می‌کنید آقای اشکاوند.»

            رؤیا بی‌خبر از تنشی که در گفتگوی ظاهراً دوستانه مسعود و شاهین جریان داشت، با خوشحالی پراند:

            «مسعود! شاهین داره داماد می‌شه!»

            مسعود چشم‌غره‌ای به شاهین رفت.

            «من خیال می‌کردم که این روزها باید سالگرد پنجم ازدواجش رو جشن بگیره.»

            «واسه من تعریف کرد. اون دختره بد از آب دراومده…»

            شاهین به چشمان مسعود خیره شد و حرف رؤیا را قطع کرد،

            «این روزها خیلی سخت می‌شه به دختری اعتماد کرد. باهاش آشنا می‌شی، ازش خوشت میاد، همه‌چیزش هم در ظاهر خوبه. اما بعد می‌فهمی که چه گذشته پررازی داشته. آقای اشکاوند، شما بهتر می‌دونید توی چه جامعه‌ای زندگی می‌کنیم.»

            رؤیا با خنده گفت،

«شاهین جان! دوره درس و مدرسه گذشته. دیگه می‌تونی مسعود رو با اسم کوچیک صدا کنی.»

            «من دوست دارم خاطره اون روزهای مدرسه رو زنده نگه دارم.» رویش را به سمت مسعود چرخاند، «البته اگر اشکالی نداشته باشه!»

            رؤیا گفت،

            «نه شاهین جان. چه اشکالی؟ تنها می‌ذارم‌تون که با خاطرات قدیمی سر صبر خلوت کنید. وقتش رسیده که به سپیده هم شیر بدم.»

            «ممنون رؤیا جون!»

            رؤیا به اتاق‌خواب رفت و قبل از این‌که در را ببندد گفت،

            «مسعود حواست باشه شاهین از خودش پذیرایی کنه. من که زورم نرسید.»

            وقتی تنها شدند، مسعود روی نزدیک‌ترین مبل کنار شاهین نشست. صدایش را پایین آورد.

            «حالا دیگه رؤیا جون صداش می‌کنی؟ اونم جلوی من؟»

            شاهین یک پایش را روی دیگری انداخت. دو دستش را روی دسته‌های مبل استیل گذاشت و تکیه داد.

            «بهشت زیر پای مادران است. یادتونه؟ یه بار کلاس رو با این جمله شروع کردید. نزدیک روز مادر بود. بگذریم که چه جمله دم‌دستی و تکراری‌ای رو انتخاب کرده بودید. اما توی عمقش که بری، می‌بینی بی‌راه نیست. چه کارها که مادرها واسه بچه‌ها نمی‌کنن. از همون اولش. نه ماه از زندگی‌شون، از جوونی‌شون رو می‌ذارن که ما رو مثل یه جعبه آجر اینور اونور ببرن. بعدش هم که نوبت می‌رسه به درد زایمان و تا بخوای به خودت بیای یه دهن گرسنه هس که می‌خواد از شیره جونت بمکه. مثل همین الان پشت اون در. اول سالار و حالا هم سپیده. حیف اون سینه‌های سفت و سربالا نبود که حالا حتماً…»

            در ابتدا مسعود سکوت کرده بود تا از منظور شاهین سر در بیاورد. نمی‌فهمید چه هدفی را دنبال می‌کند تا این‌که با جمله آخر، خشم و نفرت وجودش را انباشت. خواست فریاد بزند و با او گلاویز شود، اما یاد رؤیا و بچه‌ها افتاد و پیش‌بینی‌ناپذیر بودن واکنش شاهین. زیر لب گفت،

            «خفه شو!»

            «الان دارید با خودتون فکر می‌کنید منِ کودنِ خنگ که بلد نبودم چهار تا اسم و فرمول رو حفظ کنم، چطوری اون عکس‌ها رو با این دقت حفظم، درسته؟ من همون خنگی‌ام که بودم. اگر به‌خاطر عکس‌هایی که هنوز نگه داشتم نبود، شاید اون ممه‌های سرپا رو یادم رفته بود.»

            «باور نمی‌کنم کثافتی مثل تو یه روز شاگرد من بوده.»

            «رؤیا گفته بود از من پذیرایی کنید. یادتون رفت؟»

شاهین نیم‌خیز شد، خیاری را روی پیش‌دستی‌اش گذاشت و با چاقو مشغول پوست کندن شد.

            سالار با سه چهار تا ماشین اسباب‌بازی ریز و درشت وارد سالن شد و ماشین‌ها را روی زمین پخش کرد. خودش هم روی زمین دراز کشید که بازی کند.

            «سالار برو توی اتاقت.»

            «می‌خوام این‌جا بازی کنم.»

            مسعود لحظه‌ای خواست با لحن قاطع‌تری سالار را دور کند، اما پشیمان شد. دوباره به شاهین رو چرخاند.

«پنج سال قبل هم نباید لی‌لی به لالات می‌گذاشتم. گفتم شاید واقعاً پول لازم داری که ازدواج کنی…»

            شاهین قهقهه زد. سالار سرش را بالا آورد و به خنده شاهین خندید.

            «آقای اشکاوند شعور منو به سخره نگیرید. روزی که پولا رو آوردید، چشماتون داشت از غیظ و نفرت می‌زد بیرون.»

            «گوش کن ببین چی می‌گم. تا حالا هر گهی خوردی، خوردی. از الان به بعد، مزاحم من یا خانواده من بشی، به هر نحوی، می‌رم ازت شکایت می‌کنم. خودت هم می‌دونی که آدم زیاد می‌شناسم و می‌تونم راحت قورتت بدم.»

            شاهین درحالی‌که ظاهراً حواسش به پوست کندن از خیار بود، لبخندی زد.

            «قطعاً این گزینه هم هست. اما فراموش نکنید که من برم ته چاه، شما رو هم با خودم می‌برم. به نظرتون کدوم ما چیز بیشتری برای از دست دادن داره؟»

حرفش را متوقف کرد. خیار نیمه‌پوست‌کنده را در بشقاب و بشقاب را روی میز گذاشت. کیفش را از زمین برداشت، دستش را داخل برد و بعد از کمی جستجو یک بسته باز نشده شکلات ریتر اسپورت بیرون آورد. سالار را صدا زد و وقتی سالار خودش را دوان‌دوان رساند، او را روی پای خود نشاند.

«سالار جان، شکلات دوس داری؟»

«بله!»

«آفرین! چه پسر مودبی! من ازت یه سؤال می‌کنم اگر درست جواب بدی، این مال تو می‌شه. قبوله؟»

سالار به پدرش نگاهی انداخت و بعد با تکان سر قبول کرد.

«آگه گفتی مامان بابا اولین بار همدیگه رو کجا دیدن؟»

«توی کوه!»

جواب سالار بی‌درنگ بود و سرخوش از سادگی سؤال.

«باباش جواب سالار درست بود؟»

مسعود لبش را گاز گرفت و نفس عمیقی کشید. دلش می‌خواست چاقوهای روی میز را یکباره بردارد و در شکم شاهین فرو کند. نمی‌دانست شاهین چه بازی دیگری در سر داشت و نمی‌خواست وقتی که رؤیا از اتاق بیرن می‌آید، آن‌ها را در این وضعیت ببیند. باید کاری می‌کرد که سالار زودتر از جمع‌شان خارج شود.

«درسته!»

شاهین شکلات را به سالار داد و کمکش کرد تا از روی پایش بلند شود. سالار بدون تشکر به اتاق خودش دوید. شاهین دوباره مشغول پوست کندن از خیار شد و یک پایش را روی دیگری انداخت.

 «مامانم می‌گفت که سالار تنها نوه مذکر فامیله. حتماً توی فامیل حلواحلوا می‌کننش. تنها مرد خانواده اشکاوند! تو که نمی‌خوای یه روز اون عکس‌ها رو دست همکلاسی‌هاش ببینه؟ یا از اون بدتر بفهمه که باباش، اولین بار مامانشو لخت مادرزاد دیده؟ الان توی کله‌ت، ضمن فحش‌های آب‌داری که بهم می‌دی—که البته بهت حق می‌دم—داری با خودت می‌گی چه تضمینی هست که من دو سال دیگه سر و کله‌م پیدا نشه؟ حق هم داری. اما خیالت رو راحت می‌کنم. من و دوست دخترم قصد خروج از کشور داریم. قاچاقی! پس می‌تونه خیالت راحت باشه که تا مدت‌ها امکان برگشت ندارم. اما خب این دفعه یه کم بیشتر باید سر کیسه رو شل کنی. هزینه‌ها اونور بالاست دیگه. دویست میلیون تومن که اگر معادل دلاری بدی ممنون می‌شم. ترجیحاً صدی.» نمکدان را برداشت و با انگشت اشاره ضربات ملایمی به پشتش زد تا به خیار نمک بپاشد. دقت کرد که نمک به اندازه به همه جایش رسیده باشد، «آقای اشکاوند! من مطمئنم که ناموس برات مهم‌ترین اصل زندگیه و برای حفظش حاضری هر کاری بکنی. پس مردانگی‌ت رو نشون بده.»

            چاقو را روی خیار فرود آورد، دو نیمش کرد و پیش‌دستی را جلوی مسعود گرفت،

            «خیار؟»

***

شش.

شاهین ماتیز قرمزش را جلوی مجتمعی به نسبت قدیمی پارک کرد. بی‌توجه به اطراف، کلید انداخت و در را پشت سرش بست. حدود دو دقیقه زمان برد تا چراغی در یکی از آپارتمان‌های مجتمع روشن شود. به نظر می‌آمد که آپارتمانش در طبقه دوم باشد.

            مسعود آن‌چه لازم داشت را به دست آورده بود. با احتیاط ماشین را روشن کرد و از آن‌جا دور شد. چهل و پنج دقیقه‌ای پرتنش را سپری کرده بود. عضله‌هایش هنوز منقبض بودند. برای اولین بار کسی را تعقیب می‌کرد، آن‌هم با ماشین در خیابان‌های تهران. دو سه باری تصور کرد که شاهین متوجه‌اش شده و خوش‌خیالانه فرض گرفت که اشتباه می‌کند. در طی مسیر، به خودش نهیب زده بود که کاش این کار را به کسی دیگر واگذار می‌کرد، فردی قابل‌اعتماد که دست فرمان بهتری داشته باشد و چهره‌اش برای شاهین ناآشنا باشد. اما هراس مسعود از لو رفتن ماجرای رؤیا اجازه نمی‌داد که جلوی نزدیک‌ترین کسانش زبان باز کند چه برسد به آن‌که وارد ماجراشان کند.

قرارشان یک هفته بعد از آن دیدار غیرمنتظره در خانه مسعود اتفاق افتاد. مسعود از شاهین خواست جایی همدیگر را ببینند. شاهین بدون چک و چانه سر قرار آمد؛ کافی‌شاپی در خیابان گاندی. نیت مسعود در ظاهر چانه‌زنی برای مهلت و مقدار پول بود و در باطن کشاندن شاهین به آن‌جا. شاهین این بار از جملات تهدیدآمیز استفاده نکرد، انگار که هرچه در چنته داشت در دیدار قبل مصرف کرده بود. سر مبلغ اندازه‌ای کوتاه آمد، اما در مورد مهلت پرداخت سرسختانه پافشاری می‌کرد. به نظر می‌آمد که واقعاً پول را برای خروج از کشور نیاز دارد. مسعود داستانی به هم بافت که از کجا و چه کسانی باید پول را تهیه کند و با وعده‌های توخالی‌اش شاهین را رهسپار کرد و تا دقایقی بعد با هوندای سفیدش دنبال ماشین کوچک شاهین راه افتاد.

مسعود دو روز دیگر هم دم خانه شاهین (کمی دورتر) کشیک داد. شاهین تا بعدازظهر در خانه می‌ماند و عصرها تا شب بیرون می‌رفت. روز سوم هم به همین روال بود. حوالی پنج عصر از خانه خارج شد. مسعود بیست دقیقه‌ای صبر کرد و وقتی شاهین برنگشت از ماشین پیاده شد. خوشبختانه پنجره رو به کوچه‌ای بن‌بست باز می‌شد. مسعود می‌توانست دو سوی کوچه اصلی را سرک بکشد و اگر عابری رد نمی‌شد، زمان خوبی داشت که صرف بالا رفتن از دیوار کند.

قبل از هرچیزی یک بار دیگر همه اتفاقات را مرور کرد، که چرا آن‌جا ایستاده بود، که چرا می‌خواست برای اولین بار در زندگی‌اش از دیوار مردم بالا برود. به او و به ناموسش دست‌درازی شده بود و این تنها راهی بود که او می‌توانست اوضاع را راست و ریس کند. نه تنها به نفع او و رؤیا بود، بلکه شاهین را هم از ارتکاب معصیت بیشتر نجات می‌داد. آن عکس‌ها سرچشمه شر بودند و شاهین فریب وسوسه‌ای را خورده بود. بعد از آن شب، دنیا دنیای بهتری می‌شد. نفس عمیقی کشید. کوچه خالی بود. دورخیز برداشت و از برآمدگی دیوار زیر پنجره آویزان شد.

از اتاق‌خوابی نیمه‌تاریک سردرآورد. همه چراغ‌های خانه خاموش بود. تختی یک‌نفره گوشه اتاق بود و یک میز تحریر کنارش. روبرویشان یک در کشویی، کمدی به‌هم‌ریخته را تا نیمه بسته بود. پوسترهایی با سایزهای مختلف و بدون سلیقه به دیوار آویزان بودند از هنرپیشه‌هایی که برای مسعود قیافه‌های آشنایی داشتند. گشتی در خانه زد تا با فضا آشناتر شود. به سبک خانه‌های قدیمی، آشپزخانه با دیوار از سالن جدا شده بود. مبل چرمی غول‌پیکری روبروی تلویزیون بود. یک ضلع سالن با بوفه‌ای از چوب قهوه‌ای تیره پوشانده شده بود و قفسه‌های شیشه‌ای‌اش از کاسه و بشقاب پر شده بود. از وسایل خانه، حدس زد که احتمالاً پدر و مادر شاهین وقتی از شهرستان می‌آیند در همین خانه می‌مانند. کشو و کمد در خانه زیاد بود و این کار جستجو را دشوار می‌کرد.

تصمیم گرفت تا نور روز باقی مانده از اتاق‌خواب شروع کند. نمی‌خواست چراغی را که از بیرون دیده می‌شد روشن بگذارد. کشوهای میز تحریر را یکی‌یکی باز کرد و کاغذهایش را بیرون آورد. چند باری از دیدن پاکت‌های مختلف چشمانش برق زد، اما آن‌چه می‌خواست داخل‌شان نبود. کشوها را بست و سراغ تخت رفت. زیرش خاک گرفته بود و به جز مقواهای تاشده به‌دردنخور چیز دیگری پیدا نکرد. وقتی می‌خواست تشک را کنار بزند و زیرش را بگردد، صدای تق از در ورودی آمد. با هراس دستش را عقب کشید. صدا، صدای چرخش کلید بود. از جایش جهید و دور و برش را پایید. در باز شد و شاهین را دید که با خنده داخل شد. دختری همراهش بود. غروب، اتاق‌خواب را در ظلمات برده بود. مسعود لابلای لباس‌های کمد خزید.

صدای شاهین آمد.

«جدی می‌گم. باور کن! بده من اونو.»

صدای پایی نزدیک می‌شد. مسعود خودش را جمع و جور کرد. چیزی روی تخت افتاد و صدای پا دوباره دور شد. مانتوی بنفش دختر بود با یک شال آبی.

«چیزی می‌خوری؟»

«نه بیا بشین حرف بزنیم. به مامان گفتم هشت از آرایشگاه ورش می‌دارم.»

«مامانت وقتی نمی‌تونه دو ساعت دوری تو رو تحمل کنه، چطوری می‌خواد رفتنت رو طاقت بیاره؟»

«از بس رفتن ما کش پیدا کرده که دیگه منم باورش نمی‌کنم.»

«نه دیگه این دفعه جدیه. گفتم بهت که. پوله داره جور می‌شه. اگر کاری توی ایران داری فقط دو هفته وقت مونده.»

«پول از همون جایی میاد که گفته بودی؟»

«آره این گاو حالاحالاها شیر می‌ده. بگیر یه ضرب برو بالا. به سلامتی گاو!»

صدای برخورد محکم لیوان روی میز.

«چه آتویی از این یارو داری که این‌قدر مطمئنی؟»

«عکس‌های لخت زنشو.»

«جدی پرسیدم.»

«منم جدی جواب دادم.»

«شاهین!»

«فکر کردی عاشق چشم و ابروم شده که بخواد پول بده؟»

«زندگی خصوصی آدماس. من فکر می‌کردم که…»

«اگر ازش آتو داشتم، اونوقت کارم اخلاقی می‌شد؟ ول کن نازگل! این آدم، یه آدم توی خیابون نیس که گیرش آورده باشم. اگر وضع زندگی ما اینجوریه که باید از این مملکت فرار کنیم بخاطر همچین آدماییه. دویست میلیون هم با روابطی که اینا دارن، براشون پول خورده. من دارم فقط یه کم گوشمالیش می‌دم. همین.»

«من نمی‌فهممت. دوست هم ندارم با این پول از این کشور خارج بشم. نمی‌خوام یه رابطه رو بسازم به قیمت خراب شدن رابطه دو نفر دیگه، هرچقدر هم دزد بخوان باشن.»

«وایسا! حرفای من تموم نشده.»

«مال من شده. دستمو ول کن. می‌گم ولم کن.»

«من واسه این برنامه‌ریزی کردم و تو هم توی برنامه من بودی و هستی. اینو بفهم!»

مسعود سرش را از کمد بیرون آورد. شاهین روی دختر افتاده بود و تلاش داشت به زور لباس‌هایش را دربیاورد. حرف‌هایشان دیگر قابل‌فهم نبود. مسعود دست در جیب کرد و موبایلش را بیرون آورد، بالایش گرفت و دکمه فیلم‌برداری را فشار داد. کمی خودش را جابجا کرد تا کادر بهتری گیر بیاورد. از جای تاریکی که ایستاده بود، آن‌ها متوجهش نمی‌شدند. سعی می‌کرد گوشی را تکان ندهد، اما دست‌هایش می‌لرزید. چشم‌هایش در صفحه گوشی دو بدن نیمه‌برهنه را تماشا می‌کرد که در هم می‌لولیدند، اما حواسش جایی دیگر بود. ذهن ملامت‌گرش تا آن لحظه را اجازه داده بود، توجیهاتش را گوش کرده بود و با آن کنار آمده بود، اما این دیگر چه بود؟ فیلمبرداری؟ دنبال چه بود؟ می‌خواست آن عکس‌ها را با این فیلم خنثی کند؟ آیا اگر شاهین می‌خواست عکس‌ها را علنی کند، او هم تهدید می‌کرد فیلم را پخش کند؟ فیلم تجاوز به یک دختر؟ تجاوزی که هرچه می‌گذشت کمتر شبیه به تجاوز و بیشتر شبیه به یک عشق‌بازی پرشور می‌شد. یا نه! شاید هم یک انتقام شخصی بود. ربطی به رؤیا یا این دختر (اسمش چه بود؟ گلناز؟ نازگل؟) نداشت. آیا این همه سال، مسعود از شاهین متنفر نبود چون از ناموس او عکس گرفته است؟ حالا با این فیلم داشت آتش خشمش را از درون خاموش می‌کرد؟

افکار می‌آمدند و می‌رفتند، اما چشم‌های مسعود نه روی مبل سالن و ساکنین شهوت‌زده رویش، بلکه خیره به تصویرشان در موبایل بود. ذهنش برای لحظه‌ای قفل شد وقتی که عکس رؤیا با انگشت اخطارگونه‌اش روی صفحه ظاهر شد. حضور لرزان و نابهنگام همان تصویر که برهنگان را از صفحه به در کرده بود، کفایت می‌کرد تا موبایل از دست مسعود به پایین و روی جسمی فلزی بیفتد و صدایی دهد که از لابلای ناله‌های عشاق روبرو به راحتی متمایز شود. در آن مقطع از عشق‌بازی صورت هر دوی آن‌ها در خلاف جهت اتاق‌خواب بود و صدا باعت شد که سر جفت‌شان به اتاق‌خواب برگردد. واکنش آنی مسعود این بود که عقب‌تر برود. شاهین همان‌طور که هنوز دستانش دو سوی کمر دختر بود، نگاهش را دقیق‌تر کرد. در چشمانش می‌شد بارقه‌ای از شناخت را دید. برای فرار دیر شده بود. مسعود نفس عمیقی کشید و به سالن قدم برداشت. دختر بی‌آن‌که حتی جیغی بکشد و درحالی‌که شگفتی از نگاهش می‌بارید، دست دراز کرد و با پتویی برهنگی خود را نصفه‌نیمه پوشاند. شاهین از جایش برخاست و هاج و واج روبروی مسعود ایستاد.

«آقای اشکاوند!»

“آقای اشکاوند” گفتنش با همیشه فرق داشت، تلفیق غریبی بود از تعجب و تمسخر، انگار که داشت می‌گفت، شما کجا این‌جا کجا!

«عکس‌ها… عکس‌ها کجان؟»

شاهین لحظه‌ای چرخید و دختر را پایید. با صدایی مطمئن‌تر جواب داد،

«بذارید اول نازگل بره. اون هیچ‌کاره‌اس.»

از اتاق‌خواب صدای لرزش موبایل روی فلز آمد. حتماً رؤیا بود که او را به خود می‌خواند.

«عکس‌ها!»

هرچه تلاش می‌کرد که فقط به صورت شاهین دقت کند، نگاهش ناخودآگاه به پایین لیز می‌خورد، آن‌جا که اندامی دیگر از بدن شاهین، با وقاحت و راست راست به او خیره شده بود، اندامی که اگر می‌توانست حرف بزند برای مسعود از روزهای نوجوانی‌اش می‌گفت و از این‌که چطور در آن روزهای عسرت، عکس‌های برهنه رؤیا او را بر سر شوق می‌آورده و خوراک دوران بلوغ صاحبش، شاهین، را فراهم می‌کرده است. در این رویارویی نهایی، طرف مسعود دیگر شاهین نبود، “او” بود. خشم سراسر وجود مسعود را فرا گرفته بود. صدایی در گوشش طنین انداخته بود، صدایی که تشویق‌اش می‌کرد به شاهین حمله‌ور شود؛ صدایی آشنا که مسعود بارها و بارها در نوار گوش داده بود. عراقی‌ها پشت خاکریز پناه گرفته بودند. گردان‌های ما از سه طرف آن‌ها را محاصره کردند. بهشان وقت دادیم تسلیم شوند. چهره شاهین حالت عبوسی گرفت، داشت شرایط را می‌سنجید. ناگهان یک صندلی را از پشت میز شام بلند کرد، تابی داد و به مسعود حمله‌ور شد. عراقی‌ها کوتاه نیامدند. فرمانده احمق‌شان دستور تیراندازی داد. چند تا از افراد ما را زدند. مسعود دستانش را جلوی صورتش گرفت تا مانع ضربه شود. دختر جیغ کشید. در برگشت، پایه صندلی به بازوی مسعود خورد. دادی کشید و در همان حال پایه را قاپید و صندلی را بر زمین زد. دستور حمله صادر شد. از سه طرف، زمینی هجوم بردیم. صدای تیر مسلسل و آرپی‌جی فضا را پر کرد. کسی را زنده نگذاشتیم. مسعود چاقوهای میوه‌خوری را کنار چنگال‌ها روی میز شام دید. مشتی برداشت و بر شکم برهنه شاهین فرود آورد. چاقوها برش نداشتند. مسعود نفهمید چند بار، اما بارها خارج‌شان کرد و دوباره در سینه و شکم شاهین فرو بردشان. جانی در کالبد شاهین نمانده بود. وقتی مسعود در شاهین تکانی ندید، متوجه دختر شد که در کنج سالن پشت مبل پناه گرفته بود. چاقوهای خونی از دست مسعود به زمین افتاد. دختر سرش را تکان‌تکان داد.

«نمی‌گم. به‌خدا به هیچ‌کس نمی‌گم.»

مسعود هاج و واج به دختر نگاه می‌کرد. چه را به هیچ‌کس نمی‌گفت؟ چرا ذهنش کار نمی‌کرد؟ وقتی دختر با ترس و لرز یک قدم به سمت در خروجی برداشت، تازه مسعود متوجه منظورش شد. دختر شاهد قتل بود. شاید اگر دختر دهان باز نکرده بود، می‌گذاشت از آن‌جا برود. اما دیگر نه حالا. مسعود به سمتش راه افتاد. پتو از دست دختر افتاد. مسعود تاملی کرد. با یک دختر برهنه چکار باید می‌کرد؟ سعی کرد به چیزی فکر نکند و به استغاثه‌های دختر گوش نسپرد. گام‌های بلندتری برداشت و دختر را از گردن گرفت و روی مبل انداخت و با دو دست گردنش را فشار داد. یک دست هم برای آن گردن باریک کفایت می‌کرد. دست و پا زدن‌های دختر زیر بدن غول‌پیکر مسعود حاصلی نداشت.

کسی را زنده نگذاشتیم.

خودش را روی مبل طرف دیگر سالن انداخت و به منظره چشم دوخت. به رغم موقعیت، سکوت دلپذیری بود. صندلی شکسته، جنازه‌ای خون‌آلود پشتش و دختری با چشمان باز روی مبل و پایی آویزان در هوا. مسعود خودش را ورانداز کرد، در جستجوی زخمی یا خونی. آسیبی ندیده بود. به اتاق‌خواب دوید و دستکش‌هایی را که قبلاً در کمد دیده بود به دست کرد و به همه جاهایی که دست زده بود کشید. پتو را روی بدن دختر انداخت. شاهین را همان‌طور لخت و عور رها کرد. حالا باید ماموریتش را نهایی می‌کرد. خانه را زیر و رو کرد و این‌بار بدون نگرانی از به‌هم زدنش، بعد از ساعتی عکس‌ها و نگاتیوها را در پوشه‌ای پیدا کرد. برشان داشت و از در خانه بیرون رفت.

ماشین سر جایش بود. چند دقیقه‌ای رانندگی کرد تا به خرابه‌ای رسید. پاکت عکس‌ها را برداشت و همه را آتش زد. آتش به نگاتیو که رسید زبانه زد، بعد آرام گرفت و خاکسترش در هوا پخش شد.

ساعت از ده شب گذشته بود و ترافیک روانی تا خانه جریان داشت. دلش برای دیدن رؤیا پرپر می‌زد.

کلید را که در قفل انداخت، صدای پای سالار نیامد. آهسته داخل شد. نور کم‌رمقی از اتاق‌خواب می‌آمد. رؤیا روی تخت پشتش را به دیوار تکیه داده بود و مجله‌ای را ورق می‌زد. چشمش که به مسعود افتاد، مجله را روی عسلی انداخت.

«کجا بودی تا الان؟»

«شرکت!»

«چرا جواب موبایلت رو نمی‌دی؟ از بس گرفتمت خل شدم.»

موبایل؟ چند ثانیه لازم داشت که به خاطر بیاورد که موبایل هنوز روی زمین در اتاق‌خواب شاهین است. با این حال، دستانش را به جیب‌های شلوار و کاپشن‌اش زد.

«فکر کنم گذاشتمش شرکت.»

«حواس نداریا… مسعود این روزها خیلی کار می‌کنی. می‌دونم به‌خاطر من و بچه‌هاست. ولی نمی‌خوام سلامت خودتو به خطر بندازی.»

جملات رؤیا روی گوش‌های مسعود فرود می‌آمد اما چیزی نمی‌شنید. به برگشتن فکر می‌کرد. یک ساعتی راه داشت که به خانه شاهین برسد و از پنجره‌اش بالا برود. این بار اما می‌ترسید. از طرفی اگر موبایل را برنمی‌داشت چه؟ موبایلی که پر از اطلاعات شخصی طی پنج سال بود و از همه بدتر فیلمی از هم‌خوابگی دو مقتول همان خانه.

«چرا رنگت پریده؟ نگران موبایلت هستی؟»

«نه خسته‌ام. بچه‌ها خوابیدن؟»

خوابیده بودند. مسعود لباس خوابش را پوشید، چراغ را خاموش کرد و کنار رؤیا دراز کشید. رؤیا می‌خواست چراغ‌خواب را روشن کند که مسعود جلویش را گرفت.

«بذار تاریک باشه.»

رؤیا پیشانی مسعود را بوسید و پشتش را به او کرد. مسعود دستانش را دور کمر رؤیا حلقه کرد و خودش را از پشت به او چسباند. انگار که دوباره او را به دست آورده باشد؛ انگار که رؤیا باز باکره بود. شاید آخرین باری بود که می‌توانست این‌قدر به رؤیا نزدیک باشد. به پولی که در بانک داشت فکر کرد و این‌که تا کی کفاف زندگی رؤیا را با دو بچه خواهد داد. دلش برایشان تنگ می‌شد، اما مهم این بود که آن‌ها بدون او در مضیقه نخواهند بود و مهم‌تر این‌که هیچ‌کس در هیچ‌جا عکس‌های برهنه رؤیا را نخواهد دید.

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights