زنان و داستان
نوشته ویرجینیا وولف
ترجمه غلامرضا صراف
عنوان این مقاله را میتوان دو جور خواند “یا با اشاره به زنان و داستانهایی که مینویسند و یا با اشاره به زنان و داستانهایی که دربارهشان نوشته میشود”… این ابهام عمدی است، چون در مواجهه با زنان در مقام نویسنده، انعطافپذیری لازم است؛ لازم است انسان اتاقاش را ترک کند تا با سایر چیزهایی که غیر از اثرش هستند مواجه شود، تا جایی که اثر تحت تاثیر شرایطی قرار گیرد که هیچ گونه ارتباطی با هنر نداشته باشند.
سطحیترین تحقیقها دربارهی نوشتن زنان، بی درنگ انبوهی از پرسشها را پیش میکشد. فیالفور میپرسیم چرا زنان تا قبل از قرن هجدهم،هیچ گونه فعالیت نوشتاری مستمری نداشتهاند؟ چرا بعدا هم مثل مردان، از سر عادت نوشتهاند و در طی آن تولید نوشتار، یکی پس از دیگری، فقط کلاسیکهای داستان انگلیسی زبان بودهاند؟ و دست آخر اینکه چرا در همان موقع و تا اندازهای هنوز هم، عمدهی هنرشان، شکل داستان به خود گرفته است؟
تامل اندکی به ما نشان خواهد داد که مشغول پرسیدن پرسشهایی هستیم که جوابشان تنها به پیشبرد مقولهی داستان کمک خواهد کرد. در حال حاضر، جواب در دفتر یادداشتهای قدیمی زندانی است، در کشوهای کهنه انباشته است، در خاطرات سالخوردگان به حالت نیمه محو حضور دارد. میتوان آن را در زندگیهای گمنامان یافت- در آن راهروهای تقریبا ناروشن تاریخ، جایی که اشباح نسل نسل زنان با تیرگی و انقطاع هر چه تمامتر ظاهر میشوند. این بدان خاطر است که دربارهی زنان خیلی کم میدانیم. تاریخ انگلستان، تاریخ جنس مذکر است، نه مونث. دربارهی پدرانمان همیشه چند ویژگی و حقیقت را میدانیم. یا سرباز بودند یا دریانورد؛ یا چپیدند تو فلان اداره یا فلان قانون را وضع کردند. ولی دربارهی مادرانمان، مادربزرگهایمان، مادر مادربزرگهایمان چی در دست داریم؟ هیچ چیز جز چند تا نقل. فلانی خوشگل بود، آن یکی موشرابی بود، اون یکی را ملکه بوسیده بود. جز نام و تاریخ ازدواج و تعداد بچههایی که به دنیا آوردند، هیچ چیز دربارهشان نمیدانیم.
بنابراین، اگر مشتاق دانستن این نکته باشیم که چرا زنان در یک دورهی خاص، فلان کار یا بهمان کار را کردند، چرا هیچی ننوشتند، یا از طرف دیگر، چرا شاهکار نوشتند، جواباش بی نهایت دشوار خواهد بود. هر کسی که لای آن کاغذهای قدیمی را بگردد، سویهی غلط تاریخ را بگرداند و بدین ترتیب تصویری موثق از زندگی روزمرهی زنان عادی در عصر شکسپیر، میلتون جانسن به دست دهد، نه تنها کتابی خواهد نوشت پر از جذابیتهای شگفتآور، بلکه منتقدان را به سلاحی مجهز خواهد کرد که فعلا فاقد آناند. زن ِ فوقالعاده وابسته به زن ِعادی است. تنها زمانی از ویژگیهای زندگی زن طبقه متوسط باخبر میشویم- تعداد بچههایش، اینکه پولش مال خودش بوده یا نه، آیا اتاقی از آن ِ خودش داشته یا نه، اینکه در پرورش خانوادهاش کمک کرده یا نه، اینکه اگر خدمتکار داشته، چه بخشی از کار ِ خانه وظیفهی خودش بوده- تنها زمانی میتوانیم معیاری از شیوهی زندگی کردن و تجربهی زندگی امکانپذیر برای زن عادی داشته باشیم که بتوانیم توجیهی برای موفقیت یا شکست زن عادی در مقام نویسنده ارائه دهیم.
به نظر میرسد وقفههای عجیب سکوت، دورهای از فعالیت را از دورهای دیگر جدا میکند. ششصد سال پیش از میلاد مسیح، سافو و گروه کوچکی از زنان، همگی در جزیرهای متعلق به یونان شعر مینوشتند. آنها به سکوت رسیدند. بعد، حدود سال ۱۰۰۰، بانوی درباری متشخصی را مییابیم، لیدی موراساکی، که رمانی طولانی و زیبا به ژاپنی مینویسد. ولی در انگلستان ِ قرن شانزدهم، وقتی نمایشنامهنویسان و شاعران، فعالترین آدمها بودند، زنان خاموش بودند. ادبیات دوران الیزابتی در انحصار مردان است. سپس، در پایان قرن هجدهم و در آغاز قرن نوزدهم، دوباره زنانی را مییابیم که مشغول نوشتناند- این بار در انگلستان- با کثرت و موفقیتی فوقالعاده.
البته آداب و رسوم مسئولیت عظیمی در قبال این وقفههای عجیب میان کلام و سکوت داشتند. فیالمثل اگر زنی در قرن پانزدهم، با مردی که انتخاب پدر و مادرش بود، ازدواج نمیکرد، مجبور بود در اتاقی کتک بخورد و حبس شود؛ چنین فضای روحیای برای تولید اثر هنری مناسب نبود. وقتی علیرغم میل شخصیاش با مردی ازدواج میکرد که قرار بود بعدا ارباب یا سرورش شود، “تا جایی که آداب و رسوم برای آن مرد مقرر میکرد”، یا اگر در زمان خاندان سلطنتی استوارت میزیست، محتمل است که زمان اندکی برای نوشتن داشت و جراتی نه چندان زیاد. ما در عصر روانکاوانهی خویش، رفته رفته داریم به تاثیر فزایندهی محیط و تلقینی که به ذهن میدهد، واقف میشویم. وانگهی، رفته رفته با خاطرات و نامههایی که به کمکمان میآیند، درک میکنیم که چگونه نابهنجاری حاصل ِ نیاز به خلق یک اثر هنری است، و اینکه ذهن هنرمند، به چه پناهگاه و حمایتی نیاز دارد. سرگذشت و نامههای مردانی چون کیست و کارلایل و فلوبر این اطمینان را به ما میدهند.
بنابراین روشن است که فوران غیر عادی داستان در آغاز قرن نوزدهم در انگلستان، [قبلا] با تغییرات خفیف بی شماری در آداب و رسوم و شیوهها، نوید داده شده بود. وانگهی زنان قرن نوزدهم از مقداری فراغت برخوردار بودند؛ درس خوانده بودند. دیگر با اینکه زنان طبقهی متوسط و بالای جامعه، شوهرانشان را خودشان انتخاب کنند، مخالفت نمیشد. و این مهم است که از میان چهار رماننویس بزرگ زن- جین آستین، امیلی برونته، شارلوت برونته و جورج الیوت-هیچ کدام بچه نداشتند و دو تایشان ازدواج نکرده بودند.
با این وجود، اگر چه روشن است که سد نوشتن برداشته شده بود، ولی به نظر میرسید هنوز فشار قابل توجهی بر زنان برای نوشتن رمان وجود داشت. هیچ چهار زنی را نمیتوان از نظر استعداد و ویژگیهای شخصیتی متفاوتتر از این چهار تن دانست. جین آستین نمیتوانست کوچکترین وجه اشتراکی با جورج الیوت داشته باشد؛ جورج الیوت قطب متضاد امیلی برونته بود. با این وجود،همگی به قصد یک کار آموزش دیده بودند؛ همگی وقتی نوشتند، رمان نوشتند.
برای یک زن، آسانترین نوع نوشتن، نوشتن داستان بود-همچنان که هنوز هست. یافتن دلیلش دشوار نیست. رمان نامتمرکزترین فرم هنری است. رمان را خیلی راحتتر از شعر یا نمایشنامه میتوان دنبال کرد یا کنار گذاشت. جورج الیوت کارش را رها کرد تا از پدرش پرستاری کند. شارلوت برونته قلمش را زمین گذاشت تا سیبزمینی سوا کند. و زندگیای که در اتاق نشیمنی مشترک با آدمهای دیگر داشت، زنی که آموزش دیده بود تا از ذهناش برای مشاهده و تحلیل شخصیت استفاده کند. آموزش دیده بود تا رماننویس شود و نه شاعر.
حتی در قرن نوزدهم هم، یک زن تقریبا تنها در خانه و با عواطفش زندگی میکرد. و آن دست رمانهای قرن نوزدهم، که میشود گفت قابل توجه بودند، عمیقا تحت تاثیر این حقیقت قرار داشتند که زنانی که آنها را نوشته بودند، به خاطر جنسیتشان، انواع مشخصی از تجارب را پشت سر گذاشته بودند. این که تجربه تاثیر عظیمی بر داستان دارد، امری مسلم است. برای مثال، اگر برای کنراد این امکان پیش نمیآمد که دریانورد شود، قطعا بهترین قسمتهای رمانهایش ضایع میشد. یا اگر تمام چیزهایی را که تولستوی به عنوان سرباز از جنگ و به عنوان جوانی ثروتمند از زندگی و جامعه میدانست -تعلیم و تربیتاش، به او رخصت انجام انواع و اقسام تجربهها را داده بود- بگیریم، قطعا “جنگ و صلح” به طور حیرتآوری کم رمق خواهد شد.
با این وجود، “غرور و تعصب”، “بلندیهای بادگیر”، “ویلت” و “میدل مارچ” را زنانی نوشتند که تمام تجارب به زور از ایشان دریغ شد، به جز این امکان که در اتاق پذیرایی خانههای طبقه متوسط با یکدیگر دیدار کنند. هیچ گونه تجربهی دست اولی از جنگ، دریانوردی، سیاست یا تجارت برای آنها مقدور نبود. حتی زندگی عاطفیشان شدیدا تحت کنترل آداب و رسوم بود. وقتی جورج الیوت خطر کرد تا با آقای لوئیس زندگی کند، بدون اینکه زناش شود، افکار عمومی آن را رسوا کننده تلقی کرد. تحت این فشار، از جامعه کنار کشید و به انزوایی در حومهی شهر تن داد که لاجرم بدترین پیامدهای ممکن را بر کارش در پی داشت. نوشت که به جز کسانی که به میل خودشان میآمدند و او را میدیدند، هیچ گاه از هیچ کس دعوت به آمدن نکرد. در همان زمان، در گوشهی دیگری از اروپا، تولستوی داشت زندگی آزادی را به عنوان یک سرباز میگذراند، به همراه مردان و زنانی از تمام طبقات اجتماع و هیچ کس بابت این زندگی او را سانسور نمیکرد، زندگیای که بیشترین قدرت و پهنهی خیره کنندهی رمانهایش را تامین کرده است.
ولی رمانهای زنان تنها معلول محدودهی ضرورتا تُنُک تجربهی نویسنده نبود. آنها، دست کم در قرن نوزدهم، وجه مشخصهی دیگری را نمایش میدادند که شاید ریشهاش در جنسیت نویسنده باشد. در “میدل مارچ” و “جین ایر”، ما نه تنها از وجود شخصیت نویسنده آگاهیم، همان طور که از شخصیت چارلز دیکنز آگاهیم، بلکه از حضور زنی آگاهیم که از شیوهی برخورد با جنسیتاش متنفر است و خواهان حقوق خویش است. این قضیه عنصری را وارد نوشتار زنان میکند که تماما از نوشتار مردان غایب است، مگر اینکه عملا و به طور اتفاقی مرد کارگر باشد، یا سیاهپوست یا کسی که به هر دلیلی از وجود یک جور ناتوانی آگاه است. این مقوله یک جور تحریف را وارد اثر میکند و غالبا باعث ضعف آن میشود. میل به مطرح کردن برخی انگیزههای شخصی یا خلق شخصیتی که سخنگوی برخی نارضایتیها یا گلهگزاریهای شخصی باشد، همیشه پیامد ناراحتکنندهای به همراه داشته است، گویی نقطهای که قرار بوده توجه خواننده را مستقیما به خود جلب کند، به جای اینکه واحد بماند، ناگهان دوپاره شده است.
هیچ گاه نبوغ جین آستین و امیلی برونته مجاب کنندهتر از قدرتشان برای نادیده گرفتن چنین مطالبات و تقاضاهایی نبود و نیز به خاطر ایستادگی کردن بر سر شیوهشان نبود که تحقیر و سانسور خللی در آن به وجود نیاورده بودند، بلکه نبوغشان به ذهنی خیلی آرام یا قدرتمند نیاز داشت تا در برابر وسوسهی خشمگین شدن مقاومت کند. استهزا، سانسور، خود کم بینی به اَشکال گوناگون که بر زنانی که کار هنری میکنند خیلی حاکم است، طبیعی بود که چنین واکنشهایی را رقم بزند. انسان این پیامد را در برآشفتگی شارلوت برونته و بازنشستگی جورج الیوت میبیند. به کرات آن را در آثار نویسندگان زن کم اهمیتتر مییابد- در انتخاب موضوع، اعتماد به نفس غیر طبیعی و رام بودن غیر طبیعیشان. علاوه بر این، ریا تقریبا به طور ناخودآگاهانه سرایت میکند. آنها دیدگاهی به نشانهی سرسپردگی به اقتدار اتخاذ میکنند. این بینش یا بیش از حد مردانه میشود یا بیش از حد زنانه؛ انسجام کاملاش را از دست میدهد و به همین ترتیب، اساسیترین ویژگیاش را به عنوان یک اثر هنری.
به نظر میرسد تغییر بزرگی که درون نوشتار زنان رخنه کرده، تغییر در شیوهی نگرش باشد. دیگر نویسندهی زن تلخ نیست. دیگر خشمگین نیست. دیگر وقتی مینویسد، طلبکار و معترض نیست. داریم به دورانی نزدیک میشویم- اگر هنوز به آن نرسیده باشیم- که نوشتهی زن کوچکترین تاثیری در بر آشفتناش نداشته باشد. او قادر خواهد شد تا بدون حواسپرتی از جانب بیرون، بر دیدگاهش متمرکز شود. عزلتگزینی که زمانی در حیطهی نبوغ و اصالت بود، حالا فقط در حیطهی زنان عادی قابل حصول است. بنابراین امروزه حد متوسط رمانی که به قلم یک زن نوشته میشود، به مراتب اصیلتر و جذابتر از صد سال یا حتی پنجاه سال پیش است.
با این وجود، این قضیه هنوز به قوت خود باقی است که پیش از اینکه زنی بتواند دقیقا چیزی را که آرزو دارد بنویسد، با دشواریهای بسیاری روبروست. در وهلهی اول، دشواریهای تکنیکی-که ظاهرا خیلی سادهاند؛ در واقعیت، خیلی گیج کننده- وجود دارند، اینکه شکل حقیقی جمله با آنها سازگار نیست، جملهای است که به دست مردان ساخته شده؛ خیلی ولنگ و باز، خیلی سنگین و خیلی مطنطن برای استفادهی یک زن. با این وجود، در رمان که پهنهی وسیعی را میپوشاند، باید به دنبال یک جور جملهی معمولی و رایج بود که خواننده را به آسانی از این سر کتاب به آن سر کتاب بکشاند. و این نکته که یک زن باید به خودش کمک کند، یعنی جملهی متداول را تا جایی جرح و تعدیل کند که بتواند جملهای بنویسد که شکل طبیعی اندیشهاش را به خود بگیرد، بدون اینکه آن را فشرده یا تحریف کند.
با این همه، این تنها یک وسیله برای رسیدن به هدف است و زن هنوز تنها وقتی میتواند به هدف برسد که جرات غلبه بر مخالفان و عزمی راسخ برای صادق بودن با خودش را داشته باشد. چون به رغم همه چیز، هر رمانی اظهاریهای است دربارهی هزار و یک چیز متفاوت، اعم از انسانی، طبیعی، روحانی؛ تلاشی است برای ارتباط دادن آنها به یکدیگر. در هر رمان ارزشمندی، این عناصر متفاوت، به وسیلهی نیروی تخیل نویسنده در جای خود قرار گرفتهاند. ولی آنها نظم دیگری هم دارند، نظمی که عُرف برشان تحمیل کرده است و همان طور که مردان صاحب اختیار آن عُرف هستند، همان طور که آنها نظمی مبتنی بر ارزشها را در زندگی تثبیت کردهاند، پس به همین ترتیب، چون داستان بیش از هر چیز بر اساس زندگی است، این ارزشها نزد زنان هم گسترهی خیلی عظیمی را در بر میگیرند.
با این وجود، محتمل هست که چه در زندگی و چه در هنر، ارزشهای زن همان ارزشهای مرد نباشند. از این رو، وقتی زنی دست به کار نوشتن یک رمان میشود، پی میبرد که پیوسته خواهان آن است که ارزشهای تثبیت شده را تغییر دهد- تا آن چه را که برای یک مرد بی اهمیت است، جدی بگیرد و چیزی را که برای او مهم است، پیش پا افتاده تلقی کند. و البته به همین دلیل این زن مورد نقد قرار خواهد گرفت؛ چون منتقد جنس مخالف، با خلوص نیت گیج خواهد شد و از تلاش برای تغییر معیار رایج ارزشها غافلگیر؛ و در آن صرفا تفاوت دیدگاه را نخواهد دید، بلکه دیدگاهی را میبیند که ضعیف یا پیش پا افتاده یا احساساتی است، چون با دیدگاه خودش فرق دارد.
ولی اینجا هم زنان به طرف عقیدهی مستقلتری میآیند و رفته رفته به درک شخصیشان از ارزشها احترام میگذارند، و به این دلیل موضوع رمانهایشان، دست به کار نشان دادن تغییرات مشخصی میشود. به نظر میرسد آنها علاقهی کمتری به خودشان دارند. در اوایل قرن نوزدهم، رمانهای زنان بیش از هر چیز خودزندگینامهای بودند. یکی از انگیزههایی که آنها را به طرف نوشتن سوق میداد، میل به افشای رنجهای شخصیشان بود و مطرح کردن دلایلشان. حالا که این میل دیگر خیلی اضطراری نیست، زنان دست به کاوش در جنسیتشان زدهاند، تا از زنان به مثابه زنان بنویسند، آنگونه که پیشتر هیچ گاه نوشته نشده است؛ چون از یاد نبریم که تا همین اواخر هم زنان در ادبیات، مخلوق مردان بودند.
باز اینجا دشواریهایی هست که باید برشان فائق آمد، چون اگر آنها را تعمیم دهیم، نه تنها کاری میکنیم که زنان با اشتیاق کمتری نسبت به مردان تسلیم مشاهداتشان شوند، بلکه زندگیشان هم به دست فرآیندهای عادی حیات، محک کمتری میخورد و کمتر بررسی میشود. غالبا هیچ چیز محسوسی از روز یک زن باقی نمیماند. غذایی که پخته خورده شده؛ کودکانی که تر و خشک کرده، هر کدام در گوشهای از این جهاناند. این لحن کجا افت میکند؟ نکتهی برجسته برای یک رماننویس چیست تا از آن استفاده کند؟ گفتناش سخت است. زندگیاش ویژگی ناشناختهای دارد که بی نهایت بهتآور و گیج کننده است. برای اولین بار، این قلمرو تاریک دست به کار کاوش در داستان میشود و در همان لحظه، زنی هم مجبور است تغییراتی را در اذهان و عادات زنان ثبت کند تا آغازگر حرفهای باشد که شروع شده است. او مجبور است شاهد چگونگی توقف زندگیهای مخفی و زیرزمینیشان باشد؛ مجبور است کشف کند حالا که این زندگیها رو به جهان خارج آشکار شدهاند، چه رنگها و سایههای جدیدی در آنها به نمایش درمیآید.
آنگاه اگر کسی سعی کند وجه مشخصهی داستان زنان را در حال حاضر جمعبندی کند، خواهد گفت که جسورانه است؛ نظر صادقانهای است؛ به احساس زنان نزدیک است. تلخ نیست. بر زنانگیاش پافشاری نمیکند. ولی در عین حال، کتاب یک زن، آن گونه که یک مرد آن را خواهد نوشت، نوشته نمیشود. این کیفیتها در حال حاضر رایجتر از پیشاند و حتی به آثار دست دوم و سوم، ارزش حقیقی و بهرهای از صداقت میبخشند.
ولی علاوه بر این کیفیات پسندیده، دو چیز دیگر هم هستند که ارزش مطرح کردن دارند. تغییری که زن انگلیسی را از آدمی معمولی، مردد و سرگشته به شهروندی مسئول، حقوقبگیر و دارای حق رای تبدیل کرده و هم به زندگیاش و هم به هنرش، تکانی در جهت غیر شخصی شدن داده. روابطش حالا صرفا عاطفی نیستند؛ روشنفکرانهاند، سیاسیاند. نظام قدیم که محکومش کرده بود که از نگاه شوهر و برادرش یا از مجرای علایق آنها، کجکی به مسائل نگاه کند، حالا جایش را به علایق مستقیم و عملی آدمی داده که باید به نیابت از طرف خودش اقدام کند و نه اینکه صرفا اعمال دیگران را تحت تاثیر قرار دهد. بدین ترتیب، توجهاش از مرکز ثقلی شخصی که تعهدش به آن منحصرا متعلق به زمان گذشته بود به حیطهای غیر شخصی کشیده شد و رمانهایش به طور طبیعی نسبت به جامعه انتقادیتر شدند و نسبت به زندگی فردی آدمها، بار تحلیلی کمتری به خود گرفتند.
شاید انتظارمان این است که ادارهی آدمهای ایرادگیری که تا اینجا بیشتر ملک طلق مردان بوده، حالا دیناش را به زنان هم ادا کند. رمانهایشان به پلیدیها و چارهجوییهای اجتماع خواهند پرداخت. مردان و زنانشان تماما در روابط عاطفی با یکدیگر مشاهده نخواهند شد، بلکه در گروهها و کلاسها و مسابقات، دور هم جمع و بعد پراکنده میشوند. این یکی از تغییراتی است که دارای اهمیت است. ولی تغییر دیگری که برای آنهایی که پروانه را به خرمگس (آدم ایرادگیر) ترجیح میدهند جذابتر است، تبدیل هنرمند به اصلاحطلب است. بی روحتر شدن فزایندهی زندگی زنان به روح شاعرانهشان جسارت خواهد داد و با این همه هنوز داستان زنان از شعرشان ضعیفتر است. این واقعیت آنها را به جذب هر چه کمتر واقعیات سوق خواهد داد و دیگر از اینکه با تیزهوشی حیرتآوری جزئیات دقیق مشاهداتشان را ثبت کنند، راضی نخواهند شد. آنها به فراسوی روابط شخصی و سیاسی نگاه خواهند کرد، به پرسشهای عمیقتری که شاعر سعی در حلشان دارد- پرسشهایی در باب سرنوشت و معنای زندگیمان.
البته پایهی این نگرش شاعرانه، بیش از هر چیز، بر مسائل مادی گذاشته شده؛ به فراغت و کمی پول بستگی دارد و بختی که پول و فراغت برای مشاهدهی غیر شخصی و بی طرفانه فراهم میکنند. وقتی پول و فراغت در خدمت باشند، زنان به طور طبیعی بیشتر دل مشغول خودشان خواهند شد تا کاری که تا امروز با استفاده از به کار گرفتن کلمات ممکن بوده. آنها از ابزار کلمات، استفادهی کاملتر و ظریفتری خواهند کرد. تکنیکشان جسورانهتر و غنیتر خواهد شد.
در گذشته، قابلیت نوشتن زنان، غالبا در خودانگیختگی روحی آن نهفته بود، مثل همان خودانگیختگی روحیای که در آواز توکای سیاه و طرقه هست. چیزی بود که آموخته نشده بود؛ از دل بر میآمد. ولی ضمنا و در بیشتر موارد، وراج و پرچانه بود- حرفهای محضی که بر کاغذ سرازیر میشد و باقی میماند تا استخرها و لکهها را خشک کند. در آینده، وقتی زمان و کتاب و کمی جا در خانه به خودش اختصاص دهد، ادبیات برای زنان هم مثل مردان تبدیل به هنری خواهد شد که باید آن را یاد گرفت. استعداد زنان تحت آموزش قرار خواهد گرفت و تقویت خواهد شد. دیگر رمان محل تخلیهی عواطف شخصی نخواهد بود. بیش از آن چه فعلا هست، تبدیل به اثر هنریای خواهد شد مثل سایر هنرها و امکانات و محدودیتهایش مورد بررسی و کاوش قرار خواهند گرفت.
از این مرحله تا عملا کار کردن در هنرهای پیچیدهای که تا به امروز زنان خیلی کم در آنها کار کردهاند، تا نوشتن مقالات و نقد و تاریخ و زندگینامه، راه چندانی نیست. و تازه توجه کردن به رمان، امتیاز ویژهای خواهد داشت؛ چون علاوه بر بهبود کیفیت خود رمان، غریبههایی را به طرفش خواهد کشاند که به خاطر آسان فهم بودن رمان جذبش شده بودند، در حالیکه دلشان جای دیگری بود. بدین ترتیب رمان از شر زوائد تاریخ و واقعیات خلاص خواهد شد، همان چیزهایی که در زمانهی ما آن را این چنین از شکل انداختهاند.
حالا اگر بخواهیم پیشگویی کنیم، زنان در آینده پیش رو، کمتر رمان خواهند نوشت، ولی رمانهای بهتری خواهند نوشت و نه تنها رمان، که شعر و نقد و تاریخ هم خواهند نوشت. ولی قطعا در این مرحله، انسان به عصری طلایی و شاید هم خیالی فکر خواهد کرد که در آن زنان چیزهایی را خواهند داشت که مدتهای طولانی از آنها محروم بودهاند- فراغت و پول و اتاقی از آن خودشان.
این مقاله ترجمهی کاملی است از:
Women And Fiction, In “Women And Writing” by Virginia Woolf, Introduced by Michele Barrett, The Women’s press,1979.