زندگی من یک بازیچه* است
شیلا هیتی (Sheila Heti) نویسنده ۷ کتاب از جمله کتاب «یک فرد چگونه میتواند باشد؟» که منتقد کتاب نیویورک تایمز عنوان «عجیب، اصیل و ابتکاری و کتاب غیرقابل طبقهبندی» را برایش انتخاب کرد. این کتاب عنوان بهترین کتاب سال نیویورک تایمز را به خود اختصاص داد.
کتابهای این نویسنده کانادایی به بیش از ۱۲ زبان دنیا ترجمه شده است. شیلا هیتی سالها ویراستار بخش گفتوگوها و مصاحبههای مجلهی: The Believer بود و خود نیز چندین گفتوگو با هنرمندان و نویسندگان برای این مجله انجام دادهاست.
شیلا هیتی در ۲۵ سپتامبر ۱۹۷۶ در یک خانواده یهودی- مجارستانی در تورنتو بهدنیا آمد. برادر او، دیوید هیتی، یک استاندآپ کمدین معروف است. شیلا هیتی نمایشنامهنویسی را در مدرسه ملی تئاتر کانادا در مونترال، و تاریخ هنر و فلسفه را در دانشگاه تورنتو پشت سر گذاشت و در حال حاضر در تورنتو کانادا زندگی میکند.
تعدادی از کتابها و آثار منتشر شده از این نویسنده:
مجموعه داستان: The Middle stories
رمان: Ticknor
یکی از بهترین صد رمان برتر انتخابی نیویورکر: How should a Person Be
یکی از بهترین رمانهای سال ۲۰۱۱: The Chairs are Where the People Go
غیر داستانی دربارهی رابطهی زنان با لباسی که میپوشند: Women in Clothes
داستان برای بچهها:We need a horse
وقتی مُردم کسی دور و برم نبود تا شاهد مرگم باشد. من در تنهائی مُردم. مهم نیست. بعضی از مَردم فکر میکنند مرگ در تنهائی، بدون حضور شاهدی در آن اطراف یک تراژدی بزرگ است. دوست پسر دوران دبیرستانیام دلش میخواست با من ازدواج کند. چون فکر میکرد مهمترین چیز در زندگی، داشتن یک شاهد است. ازدواج با دوست دختر دوران دبیرستانی و بودن با او درتمام طول زندگی، یعنی داشتن شاهد برای خیلی چیزها. برای هرچیز مهمی، باید یک شاهد زن وجود داشته باشد.
من این طرز فکرش را دوست نداشتم که چون زندگی با آدم کنار نمیآید، پس کسی اطراف آدم فقط پرسه بزند تا گرهی زندگی را باز کند. ولی حالا بهتر درکش میکنم. چون اگر کسی شما را دوست داشته باشد و همواره در زندگی کنارتان باشد و هرشب درباره آن با شما صحبت کند، چیز کمی نیست.
من نه تنها با دوست پسرم ازدواج نکردم بلکه با او به هم زدم و با شخص دیگری هم ازدواج نکردم و تنها ماندم. بچهای هم نداشتم. درحالی که او زنی را برای ازدواج پیدا کرد و آنها صاحب فرزند هم شدند. من فقط شاهد زندگی خودم بودم. آنها نزدیک خانوادهی همسرش که مثل خانوادهی خودش پرجمعیت بود، زندگی میکردند. یکبار بخاطر تولد دوستم آنها را دریک مهمانی شام ملاقات کردم. تمام فامیل و دوستان نزدیک و یک دانه فرزندشان سی نفری میشدند. ما در خانهی پدرومادر همسرش جمع شدیم که توی یک شهر کوچک ساحلی زندگی میکردند. او درست آن چیزی را که میخواست، به دست آورده بود، سی نفر شاهد قابل اطمینان. حتی اگر نصفشان هم میمردند، یا به جای دیگری نقل مکان میکردند و یا از او متنفر میشدند، باز پانزده نفر دیگر برایش باقی میماند. وقتی او بمیرد، خانواده، عاشقانه دورش جمع میشوند و زمانی را به خاطر میآورند که موهای سرش هنوز نریخته بود. به یاد میآورند چه شبهائی مست لایعقل به خانه میآمد و دهانش بوی مشروب میداد و عربده میکشید. عیب وایرادش را به یاد میآورند. و بهرغم همهی اینها هنوزدوستش دارند. وقتی همهی شاهدهای زندگیاش بمیرند، زندگی او هم به پایان میرسد. وقتی پسرش بمیرد، عروس و نوههایش بمیرند، زندگی اولین دوست پسرم هم به پایان میرسد.
وقتی من نفسهای آخر را میکشیدم هیچ کس مرا ندید. ماشینی که به من زد، گذاشت به سرعت فرار کرد. و راننده یک اتومبیل دیگر توقف کرد تا مرا از وسط جاده، کنار بکشد. وقتی مرا به کنار جاده میکشید من مرده بودم، پس میتوانم بگویم که من تنها مُردم.
حالا فکر میکنید دارم دروغ میگویم. درحقیقت کسی که عاشقش بودم شاهد مرگ من نبود و اگر این مسئله برایم واقعاً مهم نبود، چرا از آن حالت مرده برگشتم و این همه راه را تا اینجا طی کردم؟ چرا دوباره وارد بدن خودم شدم، و همان لباسی را پوشیدم که در آخرین روز زنده بودنم به تن داشتم؟ چرا صدای صحبت کردنم مثل زمانی شد که زندگی میکردم و بههمان وزنی برگشتم که در هنگام مرگ داشتم؟ حتی گرد وخاکِ چشمها و موهایم را شستم، دندانهایم را که قبلاً ازجا کنده شده بود سرجایشان گذاشتم. چرا این همه به خودم زحمت دادم؟ کار خیلی زیادی بود. میتوانستم تا ابد زیرخاک بمانم تا تجزیه شوم. اگر زندگی برایم معنا داشت، اگر آن درد اشتیاق برای چیزهایی که میخواستم بگویم با من نبود، هنوز آنجا زیرخاک بودم.
مسئله این است که: من یک بازیچه شدهبودم. زندگی من هم یک بازیچه بود. این حرف را مردی که عاشقش بودم در آخرین دعوایی که کردیم به من زد. دوست پسر دوران دبیرستانم را نمیگویم. در آن وقت من سی و چهارسالم بود. در حین دعوا که سعی میکردم منظورم را به او حالی کنم، فریاد زد: «تو یک بازیچهای، و زندگیات هم یک بازیچهاست.»
تا شبِ قبل از آن، هنوز همدیگر را دوست داشتیم. مثل هرشب به رختخواب رفتیم. او داشت یک کتاب جنایی را از روی صفحهی تلفن هوشمندش میخواند، من هم خوابم میآمد و همان طور که سرم روی بالش بود بازویش را به نرمی لمس میکردم. چند روز بعد، من مُردم. از آن زمان چهار سال گذشت تا توانستم به معنی کا مل حرفی که زده بود پی ببرم. پی ببرم که من یک بازیچه بودم و زندگیام یک بازیچه بود. در لحظهای که این حرف را زد، نمیدانستم چه جوابی به او بدهم. بهقدری اذیت شده بودم که شروع کردم به جیغ زدن و همین او را مطمئن کرد که حرفش درست است. با دهان باز به او خیره شده بودم. البته تا آن موقع به بیرحمیهاش عادت داشتم. اما هنوز حرفش آزارم میداد.
وقتی از من دعوت کردید که امشب بیام اینجا صحبت کنم، مگر نمیدانستید که من مرده بودم؟ نمیدانستید – دعوت نامه را که دریافت کردم، اولش فکر کردم که نه، نمیتوانم بیایم. در حقیقت دلیلی هم نداشتم که این کاررا بکنم. اما بعد از چند ماه برایتان نوشتم که خواهم آمد. نوشتم اگر شما حاضر باشید هزینه نبش قبر و درآوردنم از درون قبر را بپردازید. اگرهزینهی انتقال جنازهام را از محل دفن تا آن سر آمریکا پرداخت کنید. و مرا با چرخ تا پای میز سخنرانی بیاورید، آنوقت، بله، البته که میام. همان طور که داشتم پرواز میکردم، خیلی جدی روی مغزِ مردهام کار کردم که راجع به چه چیزی میخواهم صحبت کنم – برای همهی این دلایلی که گفتم میام، بخاطر موضوع مهمی بود که میخوام با شما درمیان بگذارم. آن چی بود؟ آیا قبلاً به شما نگفته بودم؟ مغزی که مرده باشد فکرها را به سرعت از دست میدهد. یادم نمیآید که گفته باشم.
زیر خاک که آرمیده بودم، اطرافم پر بود از نمک و خاک و کرم وعلف، و استخوان پرندههای خشک شده دردهانم جمع شده بود. خونم لخته شده بود و انگشتان پام پیچ خورده بودند. مغزم پر بود از پرِ پرندهها و ذرات گرد و سفید رنگ پلاستیکی، خاک را لکه دار کرده بود. گُه سگ، شاش راسو در بین گیاهان و نهالها پخش بود.
عجیب اینست که در آن تاریکی نمور و نمناک میتوانستم فکر کنم. شما هرگز نمیدانید که در زیر زمین، آدم نگران چه چیزهای کوچک و جزئی است. شما میتوانید فقط یک فکر را با خودتان به قبر ببرید. و آن فکر، همیشه شما را آزار میدهد و تا زمانی که آرامش خود را پیدا نکرده باشید، با شماست. فکری را که من با خودم به قبر برده بودم حرف مردی بود که عاشقش بودم. او گفته بود «تو یک بازیچه هستی، زندگی تو یک بازیچه است.» این حرف به قدری توی سر و ماهیچهها و استخوانهایم رخنه کرده بود که وجودم چیزی جز آن کلمات نبود. وقتی زندگی در درونم فرو ریخت و تبدیل به مرگ شد، جائی که زندگی در خودش آوار میشود— آن عبارت در بیرون از آن آوار باقی ماند و تبدیل شد به چیزی که از من جدا بود. و چون جدا از من بود توانستم آنرا با خود ببرم – و آن تنها چیزی بود که با خود داشتم.
لطفاً میشود یک لیوان آب به من بدهید؟ لیوان آبم کجاست؟ بدنم داغه، دهنم خشکه، تشنهام، مردهام. فردا سوار یک هواپیما میشوم که به خانه برگردم. با تمام چمدانهایم، با آرامشی که در استخوانهایم حس میکنم، آمدم اینجا تا حرفهایم را بزنم. همان چیزی را که در زیر خاک به آن پیبرده بودم. بعد از این دیگر تا ابد زنده نخواهم شد و نیازی هم پیدا نمیکنم تا گرد و خاک را ازخودم بتکانم.
مردی که گفت من یک بازیچه بودم و زندگیام یک بازیچه بود، امکان نداشت در آن لحظههای پایانی شاهد آخرین نفس کشیدنهام باشد. اما چیزی را که فهمیدم این بود که او مرگ مرا پیشبینی کرد. او فقط توانست با دیدن درونم – وبا گفتن آن کلمات زشت شاهد روحم درآینده باشد، آیندهای که میدانست برایم پیش میآید. درخلال آن دعوا تلاش کردم تا قانعاش کنم که او دراشتباه است. «من یک بازیچه نیستم.» فریاد میزدم «خودت بازیچهای! خودت بازیچهای!»
وقتی کسی روی پوست موز لیز میخورد و میمیرد، آنوقت است که زندگی آن شخص بازیچه است. اما طوری که من مُردم مثل لیز خوردن روی پوست موز نبود. وقتی کسی با یک خاخام، یک کشیش، و یک راهبه وارد یک بار میشود، و همین باعث مرگش میشود، آنوقت زندگی آن زن بازیچه است. نه آن طوری که من مُردم. وقتی کسی مثل مرغ از جاده رد میشود تا به آنطرف برسد و آنگونه میمیرد، آنوقت زندگی او یک بازیچه است. خُب، مردن من هم همان طور بود – مثل مرغی که داشت از جاده رد میشد تا به آنطرف جاده برسد.
وقتی آن روز از جاده رد میشدم تا به آنطرف برسم، داشتم به سمت مرگ میرفتم – چه قدر احساس ناامیدی میکردم. هنوز دعواهامان درذهنم باقی بود. چرا آن مرغ از جاده رد شد؟ رسیدن به آنطرف یعنی خودکشی. در آنطرف مرگ است. همه میدانند. درسته؟
با گامهای کوتاه ولی تیز و تند دویدم جلوی یک ماشین قراضهی قدیمی و بهشدت خوردم به سپرش. بهطوری که دندانهایم پریدند توی حلقم و ماشین کاملاً از روی شانههایم رد شد.
اینجا نیامدهام تا شما را متأثر کنم. آمدهام تا برایتان یک جوک بگویم. یا بهتر است بگویم آمدهام تا یک بازیچه نشانتان بدهم. خودم را…و به خودم ببالم که شما را به شهادت گرفتم.
آن دوست پسر اولی من همین اطراف زندگی میکند. شاید هم در همینجا میان شما باشد و دارد به حرفهایم گوش میکند. ها؟ آیا دارد آبجو میخورد؟ امیدوارم اینجا باشد! برای زندگی و مرگم شاهد پیدا کردم، چه عالی! هم شاهد دارم و هم پیش گو! وضع من بهتر از شماست. به نظر میرسد که هم من وهم دوست پسر اولم برنده شدیم. من چه آدم ترسوئی بودم. نتوانستم هیچ یک از جنبههای زندگی را تحمل کنم. بخصوص که یک مثل قدیمی میگوید: تو باید بهتر از بقیه زندگی کنی.
شاید شما کنجکاو باشید و بخواهید بدانید در آن دنیا چه خبر است. حالا که من اینجا هستم میتوانم برایتان بگویم. یک جای مسخره، که همیشه همه در حال خندیدناند. شبیه تجربهای که یکبار در پرواز بینالمللی داشتم. زنی که کنار من نشسته بود به هر جوک احمقانهای در هر شویی که نگاه میکرد میخندید. بدون اغراق به تمام جوکها میخندید. شو پشت شو تماشا میکرد. ردیف ما پرشده بود از خندههای او. از وقتیکه هواپیما بلند شد تا زمانی که نشست، خندهی او قطع نشد. چطور میشود که شما بتوانید از خندهی یک نفر آنقدر تنفر پیدا کنید! آیا کسانی که میخندند به این موضوع توجه ندارند؟ آیا فکر میکنند دوستداشتنیتر میشوند؟ چه کسی دوست دارد خندهی آدمی را بشنود که گوشی در گوشش گذاشته و خیره شده است به صفحهی روبرویش. احتمالاً آنهایی دوست دارند که به صدای سکس غریبهها در پشت دیوارهای هتل گوش میکنند. آنطرف، در آن دنیا همینطوراست. در تمام مدت سگها میخندند، درختها میخندند، همه میخندند — به هر چیزی، چه خندهدار باشد، جه نباشد. من در آنجا این سخنرانی را در برابر شانزده نفر شنونده تمرین کردم. صحبتم از ابتدا تا انتها چهار ساعت طول کشید. از بسکه صبر کردم تا بین هر جملهام خندهی آنها قطع شود. البته اینجا روی زمین، فرق میکند در اینجا سکوتِ زندگی، یکی از بزرگترین راحتیهاست. آیا مرگ برای همه همینطور است یا فقط برای من دنیای مرگ، خندهدار است؟ چطور میتوانم مطمئن شوم؟ آیا چیزهایی که میگویم با عقل جور درمیآید؟ حواسم هست که چه میگویم. آیا به نظر شما حرفهایم درست است؟ چون کسی که میمیرد خیلی سخت است درست و واضح فکر کند. حس میکنم سرم، چشمها و گوشهام پر از پنبه هستند. فکرکردن و ربط دادن یک معنی به معنی دیگر برایم دشوار شده. اینجا نیامدهام که بگویم دوستتان دارم. فکر میکنید میخواهم این را بگویم؟ من همیشه فقط دوتا مرد را دوست داشتم. یکی از آنها میخواست با من ازدواج کند و آن دیگری فکر میکرد زندگی من یک بازیچه است. اولین دوست پسرم برای خودش شاهد پیدا کرد، و من هم در اینجا شاهد پیدا کردم. من برنده شدم، میبینید؟ من برنده شدم! بهترین چیزی را که یک نفر میتواند برنده شود – که دیده بشود! امروز اینجا اعلان میکنم که من دیده شدم. این تنها دلیلی است که درون کالبدم رفتم. تا اینجا در حضور شما بایستم– تا یک بازیچه را روی صحنه به شما نشان دهم. حرفهای او دیگر ناراحتم نمیکند. اتفاقاً به آن حرفها افتخار میکنم. چرا آن مرغ از جاده رد شد؟ آن من بودم. من آن مرغه هستم. و به آنطرف جاده رسیدم. وقتی این حرفها را زد، میدانست این اتفاق خواهد افتاد. دیده شدن چقدر زیباست.
ـــــــــــــــــــ
* بازیچه در برابر واژه Joke برگزیدهشده است. (مترجم)
دست شما درد نکند جناب مرزآرا. میدونستم که دوستی شما با شیلا به همینجاها هم خواهد رسیدد. امیدوارم ترجمۀ کتابی از ایشان را که دستتان دیدم هم به زودی بخوانیم
ممنونم بلوچ جان. قرارشده وقتی در همین جلسه اینده دور هم جلسه داریم شیلا هم بیاید.