زنها و پنجرهها
-من یک جغدم. یک جغد شاخدار. قبلا یک مرد ثروتمند بودهام. بعد مردم. به همین راحتی! وقتی به خودم آمدم، دیدم کار از کار گذشته و من تبدیل به یک موجود پردار شدهام و توی تنهی یک درخت بلوط زندگی میکنم. چطورش را نمیدانم!
سوفیا کنار پنجره ایستاد. زمین پر از برگهای زرد و خشک بود. پشت فنسهای حیاط، درختهای بدون برگ قوز کرده بودند. سوفیا لیوان را روی میز گذاشت و دوباره زل زد به منظرهی پشت پنجره، گفت: خدای من، باز اومده!
یاشار از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: کی؟ کی اومده؟
-اونهاش، اونجاست.
یاشار کنار سوفیا ایستاد. سوفیا دوباره گفت: ترسناکه، یک جغد همیشه بیاد بشینه روی شاخهی درخت و زل بزنه به خونهات!
بعد مکث کوتاهی کرد و دوباره گفت: اما خیلی قشنگه.
یاشار گفت: جغد احمق! یعنی دیگه هیچجا نیست تا بیاد بشینه روی اون شاخهی لعنتی و با اون چشمهای نحسش زل بزنه به خونهی ما، ولی من بلدم چطورفراریش بدم!
یاشار به طرف در رفت و بارانی و شال گردنش را برداشت و دوباره گفت: من میرم بیرون، زود برمیگردم.
سوفیا مبل را پیش کشید و کنار پنجره نشست. یاشار رفت.
-حالا روی آن مبل نشسته و با همان چشمهای براق درشت به بیرون زل زده. با همان چشمهای میشی وحشی که وقتی به من زل میزد قلبم به تپش میافتاد و پوستم گر میانداخت. آن شب هم همین حس را داشتم. همین انتظار، برای دیدن چشمهای میشیاش. وقتی توی جاده میراندم. هوا سرد بود. برف می-بارید. ماشین توی جاده لیز میخورد. سردم بود. اما وقتی به این فکر میکردم که یک جفت چشم میشی براق توی خانه انتظارم را میکشد، خون توی رگهایم سریعتر میچرخید و گرمم میشد. از روبرو نور چراغهای کامیون چشمم را میزد. کامیون از لاین خودش منحرف شد و به سمت ماشین من آمد. بعد، اول صدا و همهمه بود و بعد تاریکی. تاریکی مطلق و سکوت.
سوفیا مجله را از روی میز کنار دستش برداشت و شروع به ورق زدن کرد. بعد نگاهی به ساعت مچی-اش انداخت. مجله را کنار گذاشت و به پشتی مبل تکیه داد و دوباره زل زد به منظرهی پشت پنجره و فکرش به چند سال پیش رفت. تلفن زنگ زد. سوفیا گوشی را برداشت. صدای زنی آن طرف خط بود که گفت: شما با آقای گلریز نسبتی دارید؟
-همسرمه.
زن از پشت خط گفت: متاسفانه ایشون تصادف کردن و توی بیمارستان خیابون شانزدهم بستری هستند. لطفا سریع خودتونو برسونید.
زانوهای سوفیا سست شد. قلبش تند میزد. وقتی به بیمارستان رسید، دکتر گفت: هر کاری از دستمون برمیومد انجام دادیم. متاسفانه نتونستیم برش گردونیم.
سوفیا خشکاش زده بود. روی زمین نشست. بعد وقتی چشم باز کرد روی تخت بود و یک پرستار بالای سرش داشت فشارش را میگرفت.
-میدانی سوفیا! هیچوقت باورم نمیشد بعد از من ازدواج کنی. آن هم با عشق قدیمیات. با همکلاسی لعنتیات. لعنت به تو. حداقل پنج سال، ده سال، بیست سال بعد ازدواج میکردی. انگار از خدا خواسته همه چیز برایتان جور شد و بعد هم که من تبدیل به یک جغد شدم که موش میخورد. حق هم داری پشت پنجره بنشینی و زل بزنی به یک موجود پردار که گردناش سیصد و شصت درجه میچرخد و دوباره بر میگردد سر جایش.
سوفیا با انگشتهای بلند و باریکاش شقیقهاش را مالش داد و به پشتی مبل تکیه داد و دوباره ذهنش رفت به پمپ بنزین. توی پمپ بنزین ایستاده بود. کسی از پشت سر صدایش کرد. وقتی برگشت یاشار را دید. باورش نمیشد همانطور مانده بود. خواستنی و جذاب.
یاشار گفت: سوفیا، خوشحالم میبینمت. اصلا باورم نمیشه اینجا ببینمت، الان، اینجا توی پمپ بنزین.
یاشار عجله داشت. شمارهاش را روی یک تکه کاغذ نوشت و به سوفیا داد و رفت و…
سوفیا از روی مبل بلند شد و فنجان خالی را از روی میز برداشت و به طرف آشپزخانه رفت. کنار آینه ایستاد و خودش را نگاه کرد و دستی به موهای لخت و صافش کشید. پولیور خردلی پوشیده بود و شلوار مشکی. به داخل آشپزخانه رفت. وقتی برگشت فنجان قهوه را روی میز گذاشت و دوباره روی مبل نشست. باد برگهای زرد چروکیده را از روی زمین نیمخیز میکرد. آسمان صاف بود و چند تکه ابر به آن سنجاق شده بود. صدای چرخش کلید توی قفل بلند شد. یاشار وارد خانه شد و رسیده نرسیده گفت: عجب سرماییه.
بعد به طرف پنجره آمد و دوباره گفت: هنوز اون جغد احمق اونجاست؟ ازش متنفرم.
سوفیا فنجان قهوه را به طرف یاشار دراز کرد.
-بخور گرمت میکنه.
یاشار فنجان را گرفت.
-این همه جنگل و کوه! جا قحطه اومده نشسته اینجا.
-شاید میخواد لونه ببنده.
-بره یه جای دیگه، جغد شوم!
بعد فنجان را روی میز گذاشت.
-الان میدونم چکارش کنم.
یاشار به طرف پلهها رفت. وقتی برگشت دوباره گفت: الان یه تیرحرومش میکنم.
بعد چند بار تفنگ دو لول را به در و دیوار نشانه گرفت.
سوفیا گفت: اون که با ما کاری نداره، ولش کن.
-از نگاه کردنش متنفرم، جغد نحسه، خونه خراب کنه.
-اینا همش خرافاته.
یاشار در حیاط خلوت را باز کرد. جغد روی شاخهی بلوط نشسته بود و زل زده بود به پنجره. یاشار بلافاصله نشانه گرفت. سوفیا گفت: تو رو خدا نزنش.
صدای شلیک تفنگ توی حیاط پیچید. جغد افتاد و روی برگها چند بار بالا و پایین پرید. یاشار به طرف فنسها رفت. پشت فنسها ایستاد و بعد با صدای بلند گفت: زدمش! مطمئنم که زدمش. اما غیبش زده. باید از در پشتی برم.
و به طرف خانه آمد. سوفیا کنار در ایستاده بود.
-زدیش؟
-زدمش، اما از پشت فنسها ندیدمش. الان از اون طرف میرم و میبینم.
سوفیا دوباره روی مبل نشست و به پنجره خیره شد. با دقت توی برگها را نگاه کرد تا شاید جغد را ببیند. فقط برگ بود. برگهای زرد و خشک که زمین تپه مانند اطراف فنسهای حیاط را پوشانده بود. بعد یاشار را دید که پشت فنسها کنار درخت بلوط ایستاده بود. اول خم شد و بعد ایستاد و به طرف پایین دست تپه رفت. هوا دیگر داشت تاریک میشد. زمینهای اطراف خانه و حیاط به سیاهی میزد و اولین ستارهی درخشان در آسمان طلوع کرد. صدای چرخش کلید در قفل بلند شد. یاشار در را بست و گفت: اینجا چقدر تاریکه!
کلید را زد و اتاق روشن شد. سوفیا بلافاصله گفت: پیداش کردی؟
یاشار جلوی آینه ایستاد و گفت: رد خونش روی برگها بود. جلوتر که رفتم، زیر یک بوتهی تمشک پیداش کردم. زنده بود. ساچمه خورده بود توی بالهاش. میخواستم برم از زیر بوتهها بیرونش بیارم که همسایه روبرویی رو دیدم، همون که همیشه میره شکار و دو سگ تازی هم داره! سگهای ترسناکش هم باهاش بودن. بهش گفتم یک جغد رو زدم و رفته زیر بوتهها قایم شده! بعد سر چهار تا فشنگ شرط بستیم که تازیها بیرونش میارن.
یاشار چرخی توی سالن زد. سوفیا گفت: خب، بعد چی شد؟
یاشار خندید.
-هیچی، چی میخواستی بشه؟ تازیها بیرونش آوردن و تیکه تیکه اش کردن، حالام اومدم چهار تا فشنگ رو ببرم بهش بدم.
یاشار از پلهها بالا رفت. سوفیا به دیوار تکیه داد. یاشار برگشت و گفت: تازه کلهاشو هم واسم کنار گذاشت و میخواد واسم خشکش کنه تا بذارمش بالای شومینه!
سوفیا به تاریکی پشت پنجره خیره شد و گفت: زود بیا، منتظرتم.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
سمیه کاظمی حسنوند متولد ۱۳۶۱ لرستان و دانشآموخته کارشناسی ارشد برنامهریزی آموزشی ست. همکاری با مجلات تخصصی ادبیات مثل تجربه، کرگدن، کتاب هفته، همشهری جوان و همکاری با روزنامههایی مثل ایران، فرهیختگان، بهار و .. را در کارنامه دارد.
او نویسندهٔ مجموعه داستان یاس امینالدوله است که بزودی توسط انتشارات ورا منتشر میشود.