سرنوشت تاریک و آثار درخشان وریا مظهر: وریای مرگ و زندگی
بههنگام سخن گفتن در بارهی وریا مظهر، ما دست کم همیشه با دو وریا روبرو هستیم: وریای آفرینندهی شعرها و داستانهای درخشان و وریای نومید و تنها — همان وریایی که گویا در چند سال آخر عمر کوتاهش بیمار بود و بیمارتر شد و نهایتن به سوی نابودی خود گام برداشت. ستایش و گرامیداشت وریای نویسنده آسان ولی همیشه با تاسف و تاثر روبروست زیرا وریای بیمار و بیماری وریا او را بالاخره از پا در میآورد و به عمرش خاتمه میبخشد. من هیچگاه وریا را از نزدیک ندیدم و نشناختم و تنها از طریق گفتههای یکی از دوستان او به نام کیامرث بود که پس از درگذشت وریا با بخشهایی از واقعیت زندگی وریا آشنا شدم. در آن زمان پس از مشاهدهی ویدیویی که کیامرث در کنار آرامگاه وریا ساخته بود (که در یوتیوب موجود است)، این مطلب را در نامهای برای دوستانم که میدانستم همچون من بسیار دوستدار او بودند، فرستادم: “امروز صبح که با چشمان بازتر وذهن روشنتری به حرفهای کیامرٍث فکر میکنم، میبینم آنچه که او گفته بیشتر از سر دوستی و شگفتی و نوعی کشف وریا بوده است. او وریا را با کژیها و کاستیهایش دوست دارد و در خور آن میداند که یک روز نیم سرد که باد هم در آن سرگردان است، دور گور این شاعر ناآرام بگردد و خاطرات خود را دوستانه در میان بگذارد و سهیم شود. نزدیک شدن به گوشههایی از وریای واقعی برای من که او را از نزدیک نمیشناختم، چندگونه گیرا بود و حرفهای کیامرث—هر چند که در آن نوعی “افشای وریا” نهفته بود، اما حقیقی مینمود. برداشت من از حرفهای کیامرث و حرفهایی که جسته و گریخته از دوستان عزیز او شنیدهام این است که به هرحال وریا انسانی معتاد بود ومبتلا به مرضی که شاید از طریق استفادۀ سوزن آلوده، به او منتقل شده بود و بیشتر او را در بیماری اعتیاد فرو برده و مستأصل کرده بود. این حرف من خشن و بیرحمانه و سرد مینماید، اما اگر او هیچ وقت به سوی بهبود خود ازمرض اعتیاد گام بر نمیداشت یا به او کمک مبرم نمیشد که ترک اعتیاد کند، زندگیاش روزبه روز برای خود و خانوادهاش دشوارتر و پرهرج ومرجتر و تاریکتر میشد. آنهایی که در بارۀ اعتیاد تحقیق کردهاند و میدانند یا اینگونه زندگی را تجربه کردهاند و نجات یافتهاند، عقوبتی بسیار نامیمون برآن میبینند که اغلب به زندان و خودکشی یا کشتن و آزار دیگران و یا دیوانگی شخص میانجامد. وریا بالاخره به نوعی خودش را کشت. از سوی دیگر البته برای دوستان نزدیک و “غیرادبی” وریا و خانوادۀ او سخت دردناک است که در آستان سومین سالگرد مرگ او، کسی این گونه در بارۀ کژیها و کاستیها و به اصطلاح نقاط ضعف او سخن بگوید. شاید آنها در انکار باشند و کتمان کنند و بپوشانند، اما اعتیاد وریا و رفتار معتادانۀ او بر دیگرانی که او را از نزدیک میشناختند و به ویژه در دورهای با او نشست و برخاست کردهاند پوشیده نبوده است.
به این سان هر بار که به وریا میاندیشم همیشه افسوس میخورم که استعدادی چنین درخشان را در سالهای آغازین جوانیاش از دست دادیم واو دیگر در بین ما نیست که بنویسد و ببالد و افقهای تازه تری از تخیل و شعر و آفرینندگی را از آن خود و ما کند. وریا خیلی زود رفت بی آن که بدانیم چگونه است و چه میتوانیم برایش انجام بدهیم. پس بر من ببخشید که نخست به آن نمیاندیشم که وریا چه یادگارهای قشنگی برای ما بجا گذاشته است، بل فکر آنم که بیماری او چگونه باعث شد که او را به سرانجامی تراژیک و دردآور برای خود و خانواده و دوستدارانش برساند.
حیف و صد حیف که هیچ وقت او را از نزدیک ندیدم. شاید تماس ما حدود سال ۲۰۰۶ آغاز شد. البته چند سالی پیش از این دوستان مشترکی داشتیم — دکتر پیمان وهاب زاده و نانام — که وجودشان و سبک کارشان ما را و وریا را در یک روند ادبی قرار میداد. این در دورانی بود که نویسندگان وشاعران تبعیدی و مهاجر ایرانی تازه به خود آمده بودند. کم کم غبار سالیان دراز دوری از وطن بر موهاشان سپیدی انداخته بود. بحثهایی در بارهی ادبیات مهاجرت دامن گرفته بود و حتی نشریات به اصطلاح ادبی درون ایران هم در این مباحثات شرکت میکردند. رفت و آمد نویسندگان و شاعرانی همانند شاملو، آتشی، گلشیری هم باعث شده بود که نمونههایی از کار شاعران و نویسندگان خارج از کشور از نزدیک در دسترسشان قرار بگیرد. آری، درسال ۲۰۰۶ وریا برایم کتابش “چیدن قارچ به سبک هلندی” را با تقدیم نومچهای زیبا و مهربان به خط و امضای خودش فرستاد. نوشته بود: “برای دوست شاعر و نویسنده، دکتر علیرضا زرین که شعرهایش را بسیار دوست میدارم.” من این داستانها را با شوق خواندم و سال بعد در اکتبر ۲۰۰۷ در مقالهای بلند که برای آرش شمارهی ۱۰۰ به سردبیری پرویز قلیچ خانی نوشتم، کتاب وریا را به مثابه نمونهی خوبی از داستاننویسی مهاجرت برجسته نمودم و هم چنین به مثابه بخشی از جوانههای یک ادبیات نو در خارج از کشور. بعدها بیشتر با وریا آشنا شدم از طریق دوست عزیزم دکتر پیمان وهاب زاده. در سال ۲۰۰۸ با وریا و چند نفر نویسنده و شاعر دیگر در میزگردی تحت عنوان جهانی شدن ادبیات شرکت کردم که اساسن در دنیای مجازی صورت گرفت و چند جا در اینترنت منتشر شد. وریا در اواخر بحث به ما پیوست ولی وجودش مغتنم بود. حرفهایش را رک وراست و بیپرده میگفت. وریا بیشک عضوی از روندی بود که ادبیات پارسی به ویژه در خارج از کشور یا به طور کلی بخشی از ادبیات در سطح جهانی میپیمود: ادبیاتی سخت درگیر واقعیات و جزییات و در حال تجربه و تنقید و تفسیر و نمایش تناقضات طنزآمیز آن — ادبیاتی معترض، گاه خشن، گاه مهربان، گاه ناعاشقانه و گاه سخت عاشقانه، گاه جهان را در دانهی خشخاشی دیدن و بررسیدن و گاه تمامی جهان و ورای آن هم گنجایش حسی از رضایتمندی وجود انسانی را نداشت. شعری ستیزنده با خود و دیگران و بیکرنش در برابر آنچه که سنتی و معمول مینمود. شعری که تعریفبردار نبود و اصلن نوعی ضد “شعر” بود و هر گونه اتوریتهی شعری و بوطیقایی را به هیچ و پوچ میگرفت تا خود را بسازد و بداند و بفهمد و بفهماند. درست ضد آن پدیدهای که به نام شعر شناخته شده و به حلقوم مردم خورانده میشود زیرا که تنفس فقط برایش در هوای آزاد و تازه و نو میسر است. وریا به سوی اینگونه شعر گام بر میداشت و برداشته بود. باز هم بینهایت حیف! اندوه من هم از آن است که شاعری ایرانی که به زبان فارسی مینوشت و خوش مینوشت را از دست دادهام و هم شاعری کرد را زیرا به آن بخش از نژادم که کرد است میبالم. طبق گفتهی شادروان پدرم، نیای پدریام از ناحیهی کمره و کزاز در کنار رودخانهی گاماسیاب در نزدیکی کرمانشاه در اواخر قرن نوزده به کرمانشاه کوچیده بود. اما برآورد من آن است که وریایی که من شناختم درگیر هیچکدام از این تعصبات نبود مگر تعصباتی که زندگی بیمارگونهاش در اواخر عمر کوتاهش به اجبار بر او تحمیل کردهبود. شعر وریا ساده و روشن و در عین حال قابل تامل و ژرفانگری است.
نهایتن زندگی وریا به رغم موفقیتهایش در شعر و داستان و نقاشی، با غم و اندوه و شکست در روابط انسانی عجین شده بود. در سن کودکی، دوسال و نیمی، مادرش را از دست میدهد. ازآن پس، طبق گفتهی پدرش “هفت سال اول زندگیاش را پیش مادر بزرگ و خالههایش بود.” یعنی این که هم از وجود مادر و هم از حضور پدر محروم بود. از هشت سالگی پدرش که تازه ازدواج کرده بود، وریا را نزد خود میآورد و در بیست و سه سالگی مجبور به ترک وطن میشوند. ابتدا به ترکیه پناهنده میشوند و سپس فنلاند. در فنلاند وریا همسر آیندهاش را ملاقات و با او ازدواج میکند. دیری نمیپاید که تنها فرزندش کلارا به دنیا میآید. وریا دخترش را بسیار دوست میدارد اما در رابطه با همسرش به بن بست و شکست میرسد. همسرش طلاق می گیرد و کلارا را با خود به آلمان میبرد. غم و اندوه وریا مضاعف میشود. افسردگی او شدت میگیرد و به احتمال زیاد سوای داروهای ضد افسردگی، خود نیز به داروهای مخدر دیگر پناه میبرد. از این طریق به هپاتیت سی مبتلا میشود و بیش از پیش زندگانیاش دستخوش تلاطم و ناآرامی و افسردگی و دلهره میگردد. در اجتماعی چون فنلاند هم به رغم پیشرفتهای اجتماعی و فرهنگیاش، وریا نمیتواند برای خود زندگی نسبتن آرام و مرفهای دست و پا کند. شکست و ناکامی اندر شکست و ناکامی او را از پای در میآورد و در سن سی و پنج سالگی به ناگهان زندگیاش خاتمه میپذیرد. برخی میگویند او خودکشی کرد، برخی میگویند استفادهی بیش از حد مواد مخدر او را دچار سکتهی قلبی نمود — هر چه بود و هر چه شد — قایق زندگانی کوتاه وریا دستخوش توفانی شده بود که او راه خلاص و نجات از آن را نتوانست بیابد و بازهم به احتمال زیاد قربانی مرض اعتیاد شد.
از سوی دیگر، از درون این همه سرگشتگی و سردرگمی و شکست و ناکامی و نومیدی و بیایمانی، وریا توانست یادگارهای بسیار ارزندهای از خود به جا بگذارد. سوای دخترش کلارا که اندوه از دست دادن پدرش هماره بر او سنگینی خواهد کرد، وریا دست کم به دو زبان آثار درخشانی آفرید و به اینگونه با تمام شوخیها و بازیهای لفظیاش با مرگ نشان داد که زندگی را ارج مینهد هر چند که در عمل مرگ را تسخر زده بود و هستیاش را به کنارههای نابرگشتنی آن رسانید. وریا در شعر و داستانهایش هنوز با ماست و زندگی را با تمام زیباییها و زشتیهایش می پذیرد و جشن میگیرد.
وریا مظهر یک مرگ اندیش بود. سخره گرفتن زندگی، بی اهمیتی به سلامتی همه از همین جا ناشی می شد. به نظر من درست است که شرایط موجود هستند که انسانی را مرگ اندیش بار می آورند. اما برخی از این افراد را هیچ چیز چاره نمی کند.
تک تک اشعار وریا مظهر شاهد این مدعاست.