سه شعر از رامتین شهرزاد
برگرفته از کتاب «فرار از چهارچوب شیشهیی»
۱
حقیقتِ
باید تاریخ را جعل کنیم
باید فروغ فرخزاد بیرون تصادف رانندگیاش بخندد و بنویسد
باید جنگی نبوده باشد و بچهها توی کوچههای بدون مین جیغهای خوشمزه بکشند
باید صبحها آفتاب روی شهرهایی ببارد که ابرهایش دودهای نیستند
باید دیکتاتوریها را با عکسهایشان توی خاطرهها خطخطی کرد
وقتی میشود توی کوچهها قدم زد و دست کسی را گرفت
و با عشق توی چهارچوب دوربینها لبخند زد
باید تاریخ را جعل میکردیم
و تصویر مردهها و شکنجهها و زجهها را کنار میزدیم
باید شاعرها شعرهایشان را بدون سانسور نوشته باشند
و نویسندهها با رمانهایشان پیر میشدند
باید طناب را از گردن محمد مختاری باز میکردیم و گونههایش را میبوسیدیم
و لبخند فقط برای عکسهای احمد شاملو بود وقتی غم فقط و فقط کمی عشق بود
باید ساقی قهرمان توی میدان آزادی میایستاد و شعرهایش را جیغ میکشید
باید به ایرانیها میگفتیم چقدر دوستشان داریم
باید حقیقت را فریاد میکشیدیم و تاریخ جعل میشد و هیچکسی هم کشته نمیشد.
—————
۲
صورتخاکستری بازی
میخواستم متوسط باشم و ساده و کلیشهای
و زندگی کنم
زندگی میکنم با
وزنههایی ضرب گرفتهی عشق
میان قدمهایم با نفسهای پلاستیکیِ
نالههای ناآرام تپندهی انگشترهایی
اشاره گرفته تا آسمانی تاریکتر از آتشبازیهای میلاد
تا تهران فرو ببارد
بر فراز صورتکهایی از متروی انقلاب خودشان را بیرون میکشند
میشوند سکوتهای میکروفنها داخل موبایلهای مشتهایشان
سکوتهایی بدون تصویرهایی از گذشته.
اشاره کرد به روبهرو
گفت همینجا تیر خورد و افتاد
گفت جلوی ورودی بود که گازاشکآور زدند
گفت ما حبس مترو گریه بودیم و…
بیحرکتتر ایستاد.
زندگی شد
وزنههای سرب گرفتهی ریلها
از تنِ شعارها جدا شده (و فریاد میزنند باید گُلی کوباند
بر تن حلاج) تا خیابان انقلاب با دستفروشهایش خیره بشود
بر سیاه پوشیدهی روحت که میگذرد بهسمتِ…
خیره ماندی به دوربین
نگاهت یک لحظه اوج گرفت
خون به انگشتهایشان دوید
و تو خاموش…
دستها را از چهرهها پوشاندند
صداها را از دیوارها تکاندند
ایستاده لبخندزنان ماندن…
نور چشمهایت را به آغوش صدای ماشینها میبرد
برمیگردی و شمال خیابانهاییست که در آن میکشُند
و جنوب خیابانهاییست که در آن میفروشند
و شرق خیابانهاییست که در آن شکنجه میکنند
و غرب خیابانهاییست که در آن دستگیر میکنند
تهران در تاکسیهای انقلاباش درازتر میشود
آزادی میایستد در میان برج پوشالیاش تعظیم میکند و تشکر از آقای دکتر
و تمام خیابانهای سرراست بیآرتی برای عبور منظم موتورهای باطوم
باطومهای حضور
تهرانهای باطوم
موهایم را با سبزی خونآلودت میبندم
خون از موهایم قطرهچکان انقلابت میشود
دستفروشها خیرهی خونآلودیت میمانیم
فریاد که نمیزنی
ندا
فریاد که نزدی…
وزنهی سرب گرفتهی زندگیِ پاسپورتها
حرکتها
ویزاها
روی شانههایم میغلتیم
عشقم با پرواز بعدی امام خمینی میرقصد
حرفهایم به پشت نیکمتهای پارک دانشجو کشانیده میشوند
جایی که مردان کریه برای خریدن بدن پسرانهام صف کشیدهاند
صداها را به بیپناهی سیگاری پشت پنجرهای دوانده
خیرهی برجهای دیگرانی مانده
که شادمانی را به پوچی یک پک الکل ماریجوآنا زدهات رساندهاند
حالا درصد میگیرند نگاهها بالاتر از جنون یک شبهیِ یک ساعتهیِ سسکوتِ
آن چیست که در تاریکی میدود
پاهای درازی دارد و انگشتهای درازی دارد و
گوشهای درازی دارد و نگاههای درازی دارد و
تو را بهتر از خودت میشناسد؟
آن چیست که در وسط خیابانهای شمالی جنوبی قرار گرفته و
شرقی غربی لباس پوشیده و
نفسهای سنگینرنگین میکشد و
زیر پوست تو را بهتر از خودت میشناسد؟
من میترسم
و وزنههای سنگی روح جوانهایم را جویدهاند
و وزنههای مستی موی بزرگهایم را سفیده پراکندهاند
و با نالههایش وحشتی به دفتر روزنامهمان کشانده است
جایی که قبلاً خندیده بودیم و
عکاسی شده ورود من را به آپارتمان دوستم ثبت میکند
لبخندی شده که ورود من را به دفتر ناشرم ثبت میکند
چشمهایی بسته شده که صدای حرفهای نیمهشب دیشبمان را اخم میکند
مجتبی همهی یتیمهای تهران است
ایستاده در بیعینکی انفرادیاش
علی همهی زندانیهای تهران است
وقتی در دلش میخواند:
«به اشکآور کدام خیابانت گریه کنم
که ندا را آقا سلطان کشته است!»[۱]
و لباسهای سیاهاش با موهایی وز خورده
مثل چهارستون بدنش میلرزد
او کیست که ترسیده روبهروی بخار آینهی حمام
صدای شیر آب را بلندتر کرده و خیره مانده به سکوتهایش؟
ایستاده و خون بالا آورده
گفت رعشهی دستهایم به چشمهایم ماسیده
نمیفهمی؟ قرص میخورم و میخورم و لرزهمستی گرفتهام
گفت بیستویک نفر جلوی چشمهای من تیر خورده افتادند
گفت از بالای سقفها تکتیراندازها میزدند
گفت ولیعصر انقلاب آزادی ونک هفتحوضمان…
او کیست که از سیاست بیشتر از پدرش میترسد
و با غریبهای ناشناس در اتاقخواباش به هم آمیخته و صدایشان ضبط هزار هما-ی غریبهیی میشود
خیره ایستادهی پشتِ پنجرهشان
و به حکم زندانش هنوز میخندد؟
تهران در انقلاباش خفهی ترافیک میشود
خفهی دود که تا امتداد موهایم بالا میکشد
و خون چون جویباری از آرامش
با انگشتهایم فرو میغلتد
آسمان را کشته
خدا را کشته
آقا سلطان را کشته
و من آواز پیریهای تهرانم میشوم
و روحهایم از ترس میلرزند
در سرازیری پلهبرقیهای برگشت به قطارها
——————-
۳
ولگردی
در هجوم تفنگدارهای چینیتان به خلیج خوکهایم
دلم دنبال نبودههایی میگشت
بالا و پایین تجریش سلطنتطلبهایِ
احاطه شدهیِ جامهایِ طلاییِ جمهوریخواهیهایشان و پیشتر میرفتم
و تپ تپ ناآرامی از نالههای اوین
بین انگشتهایم میچرخید
موج میگرفت
سرگشتهی بالا و پایین ترافیکهای همت، مدرس، کردستان کِش میگرفتیم
و خاطرهها را پی میکردند توی سنگلاخ فراموشیهایِ اینترنتی
بهسمت جنوبی که خودآگاه مرا میبرد تا
طناب را گره بزن
طناب را به سقفی آویزان کن
خودت را آویزان
و زندگی را آویزان
و شکنجه را
و تهران را
و تهران
در هجوم موجهایت به پارازیتهای نبودنش
برگشتم سمت دیوار و تهی بودنش را بوسیدم
با لبهایت که ماسکزده بودم بر موهای به خون برآشفتهشان
مالیدم دستهایم را به سطح رنگ و دودههای تقاطع جلالآلاحمد
و پرت کردم با همهی بدنم لباسها را به پایین پل عابری در مسیر میدان آزادی
که من را به دستهای تو نمیرساند
که نمیشدم یک روز برای فقط خودمان پشت پنجرههای معمولیترین آپارتمانهای جنوبِ نواب
که نمیشدم یک لحظه آرامش در چشمهای خودمان برای عرقهای خفهی قطعی کولر میدان بسیج
نمیشدم یک ثانیه برای لمس وجودت بالاتر از سطح دگمهای برای باز شدن دربهای خانههای دروس
نمیرسیدم از پل عابرم به هیچ چیزتان
و پرتتر کردم پایینتر خودم را زیر ماشینهای تونل توحید
پرت کردم خودم را زیر تانکهای مصنوعی و هیجانزدهی دفاع مقدسِ پل چوبی
پلِ رومی
پلِ…
و زندهتر ماندم
پرسیدم: به هر آروزیی که بخواهم؟
و لبخندش غرید: و حتی مرگ
آری
حتی مرگ
و چشمهایت را بستم و چایی را سر کشیدم و مسجد میخواند
و نبودنت را سر کشیدم و دستگاه شکنجه میخواند
و بطری خالی الکل مثل میلادی باشکوه کنار پلهها ایستاده بود
مبهوت و مضطرب میخندید و عرض ارادت داشت
به حضور کوبندهی ملتی در بیستودو…
در هجوم لباسشخصیها به دفتر شعرهایم
خفگی لَختیات را حس میکردم با لباسهایت به گوشهای افتاده
پوچتر شده بودی از حرکت بدنهایشان توی نماز جمعهیِ راهپیماییِ شعارهایِ دانشگاهِ تهرانِ
و روی موجهایِ قطارهایِ شبانهیِ بیبیسی فارسی و لبخند پوچگرایانهی زمینی
با ایستگاههایِ ناامید فیسبوک به سمت جنونِ آدیداس
جنونِ نایک جنونِ کِنت جنونِ شیراز
جنونِ تهران جنونِ مشهد جنونِ ایران
ایران
ایرانم را بین دستهایت و نفسهایت و لباسهایت و انگشتهایم قایم میکنیم
این یکی بماند
از هجوم موشکهای ریشسفیدیشان
و پرت میشوم
به پایین میدانِ….
—————–
[۱] بند داخل گیومه از شاعر دیگریست.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
سپیده جدیری؛ شاعر، مترجم، روزنامهنگار و بنیانگذار جایزهی شعر زنان ایران (خورشید) است. نخستین کتابش، مجموعه شعر «خوابِ دختر دوزیست» است. دومین مجموعه از اشعار جدیری با عنوان «صورتی مایل به خون من» به چاپ رسید و «دختر خوبی که شاعر است» مجموعه شعر دیگر اوست. تازهترین کتاب منتشر شدهاش در ایران مجموعه شعر«وغیره . . .» است.
از سپیده جدیری همچنین مجموعهی «منطقی» که داستانهای کوتاه او را در بر میگیرد به چاپ رسیده است. او دو ترجمه از اشعار ادگار آلن پو و خورخه لوئیس بورخس را نیز زیرچاپ بردهاست.