شایسته
حاج خانم مُرد. دخترها دارند کنار تخت مادرشان زار میزنند. شهلا نشسته است توی راهرو، پای تلفن و هقهق کنان مرگ مادر را به دیگران خبر میدهد. شایسته اصلاً گریه نمیکند. خیلی عادی و خونسرد، بدون آنکه غمگین باشد یا خوشحال، خیره شده است به خواهرها و جنازهی مادرش. صدای گریه و شیون خواهرها مثل آبشار از پنجره میریزند توی حیاط.
حاج خانم، خدا بیامرز با آن قد خمیده، ابهتی داشت که آدم درجا از او میترسید. این اواخر کمتر خندهاش را دیده بودند. زن با عرضهای بود، و مشخصهی بارزش این بود که صد تومانی برایش حکم هزار تومانی را داشت.
زمانی نمیگذرد که همه میایند و اطاق نشیمن پر میشود از سیاهپوشها. برای نفس کشیدن هوا نیست. منتها صدای همهمه و گریه فراوان است. در بزرگ آهنی حیاط چارطاق باز است و آدمها با قیافههای عبوس و ماتم زده پشت سرهم میایند برای عرض تسلیت وسر سلامتی. شایسته در فضائی تنگ و باریک بین دیوار و تلویزیون ایستاده به تماشای دیگران. نگاهش با نگاه هیچ کس تلاقی نمیکند صورتش مثل پنکه آرام به این طرف و آن طرف میچرخد و گاهی میگوید “سلام”. توی چشم کسی نگاه نمیکند. معلوم نیست به چه کسی سلام میکند. کسی کاری به کارش ندارد. سلام بکند یا نکند. دربین این همه سیاه پوش تنها اوست که شلوار طوسی و بلوز قرمزش را به تن دارد.
هیچ کس به شایسته نمیگوید برود لباسش را عوض کند. کسی کاری به کارش ندارد. برود، نرود، لباس سیاه بپوشد یا نپوشد.
هیچ وقت آرایش نمیکند. همیشه موهایش زیر چادر یا روسری است. او نه آزاری دارد و نه میشود تحملش کرد.
آقا داداش وارد میشود و همه به احترامش بلند میشوند. سیل تسلیتها به سر ورویش میریزد. او اولین فرزند حاج خانم است از شوهر اول. شایسته به شتاب میرود و چادرش را از اطاق بغل برمیدارد سرش میکند. اوازمردها رو میگیرد حتا ازآقا داداش.
همهمهها میخوابد و چشمها دوخته میشوند به دهان آقا داداش. اما او حرفی نمیزند. زانو به بغل به گلهای قالی خیره میماند.
زنگ خانه به صدا درمیآید. دونفر با روپوش سفید داخل میشوند. باید از پزشکی قانونی باشند، آمدهاند تا پس از معاینهی حاج خانم جواز دفن را صادر کنند.
حاج خانم به اندازهی خودش ملک و املاک دارد. گاراژ خیابان ری، خانه ای بزرگ و دو طبقه در سه راه ژاله، پنج قطعه زمین نزدیک کرج و همین خانه ای که شایسته درطبقهی اولش زندگی میکند. طبقهی دوم را هم اجاره دادهاند. حاج خانم وصیت کرده تا زمانی که شایسته زنده است باید دراین خانه باشد و اجاره طبقهی دوم را هم برای مخارج او در نظر بگیرند. دونفرازخانم های همسایه با دو سینی بزرگ وارد میشوند، خرما و چای را جلوی مهمانها میگیرند. آقاداداش تلفن میزند تا چلو کبابی سرخیابان شام بیاورد. اکثراً میمانند. آقا داداش بهتر میداند مادرش چقدردارائی دارد. سرشام دلش میخواست حاج خانم هم سرسفره بود.
کارگرها، سینیهای غذا را میبرند به داخل آشپزخانه. دخترها مبلها را کنار میکشند، جا باز شود تا سفره را پهن کنند. سفره که پهن میشود، ناگهان شایسته میرود و وسط آن مینشیند. چادرش را دورخودش میپیچد و آن را کمی پائین میکشد. رو میکند به آقا داداش و میگوید.” تو کشیش هستی. باید پیش تو اعتراف کنم.” زنها لبانشان را تا نوک دماغ با چادرمی پوشانند و مثل کلاغ آقاداداش وشایسته را تماشا میکنند. آقا داداش سرش را پائین میاندازد و آهسته میگوید ” آبجی دوباره قاطی کرد. “
حاج خانم هروقت دلش برای شایسته میسوخت میگفت ” اوعزیزدردانهی منه. با همهی دخترام فرق داره” و هنگامی که از دستش خسته میشد سرش داد میکشید. صدایش مثل شلاق بود. آدم را میسوزاند. نفرینش میکرد. بد و بیراه میگفت. آنوقت میرفت پشت پنجرهی آشپزخانه و آهسته گریه میکرد. حاج خانم میگفت که دیپلم خیاطی دارد وناصر آقا یک بار به خواستگاریاش آمده است.
تا به حال شایسته را دو سه بار به تیمارستان بردهاند. زمانی که حالش خوبست میرود به کارگاه خیاطی ناصر آقا. دوست آقا داداش. دو تا خیابان پائین تر. از وقتی که حاج خانم مرده است، شهلا بیشتر از خواهرهای دیگر به سراغش میاید. قرصهایش را زیاد وکم به او میدهد و هفته ای دوباربرایش غذا میاورد. گاهی او را با خود به خرید میبرد. لثه وبیشتر دندانهای شایسته بخاطرمصرف دارو شل شده و ریختهاند. غروبها بیشتر به مسجد میرود. تنها تفریحش مسجد رفتن است. معمولا شهلا اطاقش را جارو میکند، لباسهایش را میریزد توی ماشین لباسشوئی و اگر دوست داشت یکی دو شب هم میبردش منزل خودش.
شایسته گاهی شبها با مادرش حرف میزند، بلند بلند، با او دعوا میکند. نمیگذارد مستأجر بالا بخوابد. مستأجر مجبور میشود که از پلهها بیاید پائین، در اطاقش را بزند تا شایسته در را باز کند. بعد به او بگوید ” شایسته جان کاری داری” و او چپ چپ نگاهش کند و محکم در را به رویش ببندد. آنوقت ساکت میشود و مستأجر میفهمد که او رفته است زیر لحاف تا بخوابد. شایسته هیچ وقت جایش را جمع نمیکند. همان طور گوشهی اطاق پهن است. هروقت مستاجر برایش چای میآ ورد، آنها را هم جمع میکند. خوشبختانه اعتراض نمیکند. خیلی چای دوست دارد. گاهی سه چهاربار برایش چای میبرد. میبیند که شایسته چینهای دامنش را در دو طرف پاهایش صاف میکند و مینشیند. پارچهای را که روی فرش افتاده برمیدارد تا میکند. دوباره آنرا باز میکند، دوباره تا میکند.
از شهینخانم، خواهر بزرگترش میترسد. هروقت که میاید، اگر غافلگیر نشود در را به رویش باز نمیکند. میداند اگر با او روبرو شود، دوباره از فروش خانه صحبت میکند. ازاینکه یک روز میآیند و وسایلش را توی کوچه میریزند. بعد از رفتن شهین خانم، شایسته تمام مدت عصبانی است. شب که میشود شروع میکند سرمادرش داد زدن.
وقتی شهین خانم حرف می زند تن شایسته میلرزد، انگار لال میشود. زبانش به ته گلو میچسبد. فقط بر و بر نگاهش میکند.
” کاشکی جای مامان تو مرده بودی، کار خدا برعکس است. دخترهی دیوانه. نمیدانیم با تو چه کار کنیم. سنجاق شده است به این خانه. همهاش تقصیر مامان بود. اگر وصیت نکرده بود که اینجا بمانی با یک لگد توی کونت میانداختمت بیرون. دخترهی مشنگ. آقا داداش هم انگار عقلش پاره سنگ بر میداره، اصلاً من نمیفهمم چرا برت نمیداره به بره پیش خودش؟ “
وشایسته هم چنان میلرزد و بروبر نگاهش میکند.
شایسته آقا داداش را خیلی دوست دارد. وقتی سر و کلهاش پیدا میشود مرتب قربان صدقهاش میرود. هرچه درخانه دارد میآورد. میوهی چند روز مانده، شکلات و یا شیرینی خشک شده، همه را میآورد و جلویش میگذارد.
شهین خانم مرتب با خواهرها و آقا داداش جلسه میگذارد تا تکلیف شایسته را معلوم کنند. تمام املاک باید آزاد باشند تا بشود آنها را تقسیم کرد. نباید هیچ ملکی در تصرف وراث باشد. در غیر اینصورت هیچکدام نمیتوانند سهم خود را بردارند. بیشترازهمه شهین خانم جوش میزند تا تکلیف این خانه معلوم شود. طبق قانون کاری از پیش نمیرود. آقا داداش به شهین خانم محل نمیگذارد.
***
یک روز که مستأجر طبقهی بالا ازخرید برمیگردد میبیند جارو وسط حیاط افتاده است. درو پنجرههای پائین بازاست و شایسته خانه نیست.
به خواهرها و آقا داداش تلفن میکند. ازناصرآقا سراغ شایسته را میگیرد. همه اظهاربی اطلاعی میکنند. شایسته هروقت حوصلهاش سر میرفت، حیاط را جارو میکرد. دورو برساعت نه شب سروکلهی شهلا پیدا میشود. پس از مشورت با مستأجر به پلیس زنگ میزند و جریان رفتن شایسته را خبرمی دهد. پلیس قرار میگذارد که روز بعد برای تحقیق بیاید.
همان شبانه چون خیابانها خلوت تراست، شهلا به همراه مستاجرو شوهرش میروند تا به چند بیمارستان نزدیک سربزنند.
روز بعد یکی ازهمسایه ها درحالی که دست شایسته را گرفته وارد حیاط میشود. میگوید” سرقبرخدا بیامرز حاج خانم بود هرکارش میکردم نمیآمد. میگفت میخواهد پیش مادرش باشد.”
شایسته مرتب سرفه میکند و میلرزد. سروصورتش خاک آ لود وافسرده است. مستاجرشهلا را خبر میکند. او را راضی میکنند تا چند روزی در خانهی شهلا استراحت کند.
چند روز بعد شهلا و شایسته برمیگردند. سرو صورت شایسته باز شده. دیگر سرفه نمیکند. چادر سرش نیست. با روسری و لباس نو از ماشین پیاده میشود. با همیشه فرق دارد. یک راست میرود تو.
تازگیها که زمان آمدن شهین خانم را حدس می زند شروع میکند بلند بلند با خودش حرف زدن. سپس دور و برش را نگاه میکند تا اگرکسی باشد بپرسد” امروز چند شنبه است. “
امروز جمعه است، درحیاط نیمه بازاست. دراطاق شایسته هم باز است اما خودش نیست. مستأجر چند ساعتی صبر میکند. سپس به تمام خواهرها وآقا داداش زنگ میزند. یکی جواب نمیدهد. یکی میگوید ” امروز جمعه است مردهها هم آزادند”. یکی میگوید “برایمان مهمان میاید”. یکی چیز دیگری میگوید.
مستاجراحساس میکند خواهرها و برادرش علاقهای ندارند سراغش بروند. هرچند که حدس میزنند او باید کجا باشد.