Advertisement

Select Page

شعری از زینب فرجی

شعری از زینب فرجی

 

 

دارد به قطاری که از سرم می گذشت

با مشعل علامت می داد

که ای کاش آن زن چادری

قصه نمی شد

غصه نمی شد

که یک کلاغ  چهل کلاغ

پشت سرش…

این ابری که برایش گریه می کنید

آمده بود

اشک های زمستان را پاک کند

که رادیو گفت

سلام من به آن باد پاییزی

که آنقدر خش خش برگ ها را

رسانده به سفره ها

غم مخور صاحب کوچه های آن ور شهر

همه می گویند دیگر از هجوم عنکبوت ها

در امانیم

کاش آن شب که کیف را پر از سنگ کرده بودید

اسب به خانه بر می گشت

خودش را به اسطبل می رساند

سرش را پایین می انداخت و می گفت

چرا همه درد های کوچک از گلوی ما

پایین نمی روند

آن زن چادری کاش برای گل ها /باران نمی خریدی

یا چادرت را می فروختی

برای این جنگل سوخته

درخت

گنجشک

آهو

پرنیان می خریدی

می دانم آمده ای که سنگ از روی سنگ برداری

ما در جهنیم

گاهی دلمان برای خودمان می سوزد

گاهی برای هیزم ها را.

 

#زینب-فرجی

 

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights