شعری از معصومه ارتشرضایی
در هجوم رنجها
زندگی را
چون قماری پوچ
بر میز بیرحم زندگی باختم
زیبایی زنانه
با انحنای مواج گردن
و گیسوان آویخته چکن آبشار
بر شانههای چون حریرم
با خلاء عمیقی لمیده بر روان پریشانم
کنون
مچالهام در شماتت نارفیقان
و این دردی است مشترک رفیق
آویخته به جنون میانسالی
چشمان هرزه گرد دروغ میگویند
بصیرتی پنهان در نگاه معصومانه زن
حریم آبی آسمان است
گاه دلتنگ رنگین کمان
و گاه در فغانی استخوانشکن
خدا را هوار میکشد
من اما
آب از سرم گذشته است
پس میگذرم از گناه تو
و کوچ میکنم به تنهایی بیکرانهام
لیک…
یقین دارم
کوچ نه
اما…
تبعید در انتظار توست.