فنجانی مثل نادری
ساعتی قبل از طلوع آفتاب وقتی مرد بلند قامت با بارانیِ چرمی و کلاه شاپویی مشکی و کیف American Tourister قدیمی قهوهای، شتابان از مقابل پوستر فیلم گوزنها که روی دیوار کافه پارس خیابان لاله زار چسباندهشده بود، میگذشت، لامپهای رنگی دور آن به نوبت و پشت سرهم روشن و خاموش میشدند. باران و وزش تندباد هر گرد و خاک و تکه کاغذ روزنامهای را به هوا پراکنده می کرد. چند برگ خشک شده و زرد روی یک ساقه درخت روبروی پوستر، با وزش باد جلوی نورهای رنگارنگ را میگرفت و سایه برگها را روی کف خیابان میانداخت. مرد در حالی که با دست محکم کلاهش را گرفته و سرش را به پایین خم کرده بود یک مرسدس بنز ۶۰۰ مشکی، چراغ خاموش با سرعت پایین از کنارش عبور میکند. با پیچیدن ماشین به داخل خیابان لاله زار، دوباره باران همراه با صدای سوز باد در هوا میپیچد. خیابان نیمه روشن است و لامپ تیرهای چراغ برق کنار خیابان یکی پس از دیگری چشمک میزنند و بعضی از آنها سوخته و خاموش میشوند. مرد سیاه پوش بدون هیچ تأملی داخل هتل نادری در خیابان نادری میشود و پس از لحظهای پنجره دوم طبقه اول روشن و پس از چند دقیقه اتاق تاریک میشود. تنها نور قرمز سوختن توتون سیگار و دود آن که با قطرههای باران در میآمیزد قابل تشخیص بود. در یک لحظه نور رعد و برق منجر به تبدیل شدن همه این تصاویر به نگاتیو شده و دوباره وقتی به حالت عادی برمیگردد که هوا رو به روشنایی میزند. مرد سیاه پوش در حالیکه بارانی خود را مثل یک خدمتکار مسوولیت شناس فرانسوی بر روی دستش آویزان کرده و دکمه بالایی کت مخمل قهوهایاش را بسته، از در هتل خارج و داخل کافه نادری میشود. در فضای ساکت کافه فقط صدایی از یک صفحه گرامافون قدیمی شنیده میشود و آن صدای خش دار و زمخت و بمِ خود مرد سیاه پوش بود:
روی تمام موزاییکهای کف کافه نوشتههای ریز و درشت روزنامههای چاپ شدهٔ قدیمی را میتوانم ببینم. زرق و برق حروفهای تیتر چشمهایم را میسوزاند. کلی خبر و اطلاعات عمومی دنیا که اگر مجبور بشوم با عینک نزدیکبین باید آنها را ببینم. مثل همیشه جای خودم را پیدا میکنم و روزنامه صبح روی میز گذاشته را تند تند ورق میزنم. باز هم ارنست (همینگوی) زودتر از من قهوه ترک سفارش داده بود. فقط نمیدانم چرا هیچ وقت از دولول ساچمه زنی باس اندگو که همیشه به صندلی لهستانیاش تکیه میداد استفاده نمیکرد. فقط هر از گاهی وقتی جرعهٔ اول قهوه ترک را میخورد، صدای شلیک تیر از دولول را در ذهن میشنیدم و قطرههای ریز خون را که روی دیوار پخش می شد، میدیدم. این صحنه در قالب یک سکانس ۲ ثانیهای مدام از جلوی چشمهایم مثل اسلاید رد میشد. بعضی سکانسها سیاه و سفید و بعضی سکانسهای دیگر رنگی پولاروید؛ غرق در این افکار، پنجره نیمه باز به حیاط را کامل باز میکنم تا بیشتر به صدای تمرینات ساز لودویگ (بتهوون) که قطعه For Elise را اجرا میکرد و از عمارت کناری هتل به طور واضح شنیده میشد دقت کنم. در این چند روز بارها پشت تلفن، لودویگ به من گفته بود که روی این قطعه در حال کار کردن است منتها هر شب از شکم درد و مستی زیاد همه کاغذ نوشتهٔ نتها را پاره میکرد. در آن حالت وقتی دوباره خیال نوشتن را دارد، نت نویسی قطعه را از آخر به اول شروع می کند. تنها صبحهای زود است که میتواند دوباره نتهای قطعه جدید را بنویسد. آنقدر محو در نوازندگی لودویگ میشوم که خودم را در حیاط هتل در حال روشن کردن پیپام میبینم. باران صبحگاهی، سرخی گلهای شمعدانی دور حوض حیاط را پررنگتر از همیشه کرده. منتظر میشوم تا لودویگ در زمان استراحت بین تمریناتش پابرهنه به لبه حوض قدم بگذارد. آنجاست که مثل همیشه شعرهای سهراب رو بلند میخوانم:
باید امشب بروم / من که از باز ترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم / حرفی از جنس زمان نشنیدم / هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود / کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد / هیچ کس زاغچهای را سر یک مزرعه جدی نگرفت…؛ که صدای شیرجه زدن لودویگ در حیاط میپیچد. با لبخندی، بادی به گلو میاندازم با نگاه پر از غرور خودم را در جایگاه یک داور بینالمللی میبینم که برای شیرجه زدن قهرمانهای المپیک سوت آغاز مسابقه رو میزند. وقتی به پای میزم بر می گردم گرامافون خاموش شده و آقا ابراهیم کافهدار قلم و دوات و چند برگ کاغذ کاهی برایم آماده کرده بود؛ و مثل اینکه چند روز حرف نزده باشم شروع به تخلیه کلمات ذهنم می کنم.
یک فنجان قهوه روی میز کافه نادری هنوز توان داغ بودن را در سر می پرواند
آدمهای دور و برش سرتیتر روزنامههای صبح را به شور گذاشتهاند
نویسندهای از پشت شیشههای عینک سیاه شده خویش شعر را طلب میکند
صدای او پردهای از قدمت را به دوش میکشد
کرکره پایین قنادی نادری مدام خاک میخورد
امید به حَشر و نشر واژههای تکراری و فراخوانی ز آغل گوسفندان و زنای زبانهای نیرنگ
دمی از پگاه گذشته و هنوز صندلیها خالی ست با یک فنجان قهوه داغ.
آقا ابراهیم و دوستانش پشت دخل و یخچال مشغول انار دون کردن هستند و در بشقابهای گل مرغی می ریزند تا امشب که مشتریها و مهمانها برای گذراندن شب یلدا به کافه میآیند در کنار ظرفهای پسته و آجیل که روی سینی مسی چیده شدهاند برای آنها سرو کنند. لامپهای رنگارنگ حیاط از حالا که ساعت ۷ صبح روز جمعه ست روشن شده تا اگر هر کدامشان سوخته یکی از شاگردهای آقا ابراهیم بتواند آنها را عوض کند. از وقتی که تمام دارایی و املاک آقا ابراهیم حکمت به عنوان وابستگی او به علیاصغر حکمت توسط رژیم به عنوان وقف گرفته شده بود، تمام زندگی خود را در کافه میگذراند. همیشه میگفت نام و گذشتهام همیشه علت تردید از وجودم برای تودههای تند رو بوده. آقا ابراهیم دوره کوتاهی را به عنوان کتابدار کتابخانه ملی ایران کار میکرده که بلافاصله بورسیه میشود به دانشگاه سوربن در رشته فلسفه. بعد از ارایه پایان نامه، فردای آتش سوزی سینما رکس آبادان به ایران باز میگردد و از همان موقع در کافه نادری مشغول به کار میشود. چهره و قامت او هنوز جوان و شاداب مانده اما فکری پرآشوب دارد و بسیار حرفهای نگفته که با عنوان کردن آنها جان او را نیز وقف خواهند کرد. البته قول داده در یکی از شبهای یلدا همه چیز را بگوید تا بنویسم. روی تمام میزها کنار شمعدانهای نقره با شمعهای بلند روشن، کارت شعر جدید فرهاد مهراد با نام جمعه گذاشته شده بود که خبر از دعوت آقا ابراهیم از او برای امشب بود. بالاخره با صورتی گل انداخته که با پولیور تنش همخوانی پیدا کرده بود و یک گیلاس شراب قرمز به طرف میز من آمد، کارت شعر را به شمعدانیها تکیه داد و گیلاس را برای من بالا برد.
ابراهیم: قبل اینکه بیای هتل، یه بنز مشکی سیاه ۶۰۰ ندیدی؟
***