قشریون مثنوى مولانا را با انبر در آتش مىانداختند
مقاله زیر برگرفته از سخنرانی نصرت الله نوح است که از روی نوار پیاده و به تحریر درآمدهاست. این متن که در ماهنامه پژواک سان هوزه منتشر شده، با اندکی تغییر و حذف گزارش جلسه سخنرانی آن، به انگیزه حضور نصرتالله نوح در ونکوور، گزینش و ویرایش مجدد شده است.
«شهروند بی. سی»
مولانا اقیانوس مواج شعر عرفانى
در قرن هفتم چهره هاى بزرگى مانند شیخ علاءالدوله سمنانى، مولانا و بسیارى چهرههاى بزرگ دیگر مانند شاه نعمت الله ولى ظهور کردند. میدانیم که مولانا از بزرگان تصوف بود، البته پیدایش تصوف در دنیا مربوط به قبل از تسلط اعراب به ایران است.
در هندوستان و یونان نوعى تصوف و گوشه نشینى و فاصله گرفتن از مادیات و زرق و برق زندگى وجود داشته است.
در ایران تصوف زمانى اوج گرفت که مسئله اُخوت اعراب مسلط و پیروز، به برترى تبدیل شد . با تسلط اعراب زبان پهلوى از بین رفته بود، زبان فارسى کنونى هم شکل نگرفته و بعلت عدم تسلط به زبان عربى ایرانى ها گنگ و لال مانده بودند و به همین علت ما را عجم یعنى گنگ و لال نام
نهادند . اعراب ما را به عنوان برده خرید و فروش میکردند، زنها و فرزندان ایرانى ها و اموال ما ایرانیان به آنها تعلق داشت، (میدانیم که غنیمت در شرع جایزاست) و از همین جا بود که نهضت شعوبیه توسط ایرانیان آغاز و پایه گرفت.
این نهضت که ریشه در همین رفتار و نگاه بد اعراب به اسراى مغلوب داشت نهضت سراسرى ایرانیها بر علیه اعراب را به وجود آورد. فردوسى خود یکى تأثیر گرفتگان از این نهضت شعوبیه است.
علاوه بر نهضت شعوبیه جنبش دیگرى نیز در ایران آغاز گردید که آن پیدایش تصوف بود که آنهم ریشه در مخالفت با اعراب داشت.
استاد نوح در اینجا توضیح دادند که ما دونوع نگرش به خدا داریم. یکى عابدانه و خاضعانه و دیگرى عاشقانه.
آخوند میگوید که مردم باید به او خمس و زکات بدهند، به مکه بروند و همه دستورات دینى دیگر را اطاعت کنند تا او آنها را شفاعت کند و به بهشت بروند. اینگونه نگرش، عابدانه و خاضعانه است. صوفى میگوید که نه به مسجد ملا میرود نه به مکه، نه خمس و زکات میدهد نه آخوند را قبول دارد، بلکه به شیخ و قطب خود اقتدا میکند، در خانقاه خود سماع مى کند و خدا را هم در قلب خود مى بیند و نه در مسجد . این نوع نگرش را نگرش
عاشقانه مى نامند. نگاه عاشقانه و نگاه عابدانه به ذات حق همیشه بوده و هست و خواهد بود.
نبرد دامنه دار صوفى و زاهد
جنگ مرئى و نامرئى که بین زاهد و صوفى در طول قرون متمادى ادامه داشته و دارد ریشه در همین نگاه دارد و به همین دلیل است که زاهدان، مولانا را کافر مى دانستند و کتاب مثنوى معنوى او را با انبر در آتش مى انداختند تا دست آنها از برخورد با آن کتاب نجس نشود! و در هر زمانى
که قدرت پیدا کرده اند و یا بهانه اى به دست آوردند به آزار و اذیت صوفیان و قتل و غارت آنها نیز پرداخته اند و این مسئله هنوز در ایران به شکل هاى گوناگونى ادامه دارد.
وقف اموال، راه نجات از مصادره
رهایى از تنگناهاى اقتصادى در آن دوران کار ساده اى نبود، شاهان، حاکمان و کسانى که برجان و مال مردم مسلط بودند، پس از مرگ آنها اموالشان را مصادره مى کردند. مصادره اموال و املاک شامل همه اطرافیان شاه و وزیر و حاکم مى شد و مگر آنکه قبلا آن را وقف کرده باشند.
وقتى ملکى وقف مى شد فقط بازمانده واقف حق استفاده از آن را به صورتى که واقف در وقفنامه نوشته است داشت.
امیر مبارزالدین در شیراز اولین کسى بود که اموال وقفى را جزو اموال خود منظور کرد و آنرا به هر طریقى که مى خواست صرف مى کرد. یعنى آن را بین زاهدان در مساجد و صوفیان در خانقاهها تقسیم مى کرد تا از او بر منابر و خانقاهها تعریف کنند و به به گوى ذات مبارک ایشان باشند و در نتیجه مسجد و خانقاه به بلندگوى دولت ابد مدت تبدیل مى شد. و اینجاست که حافظ شیرازى فریاد مى زند:
بیا که خرقه من گرچه رهن میکده هاست
زمال وقف نبینى به نام من در مى
مولانا کوشش کرد تا همیشه در جانب حق و حقیقت باشد و بهمین علت با زاهدان در تعارض قرار گرفت و در هر موقعیت مناسب سعى کرد که نیش خود را به آنها بزند. بطور مثال مولانا یک سفر با کشتى را توصیف میکند که در آن یک آخوند به قصد فخرفروشى از یک جاشوى پاروزن کشتى مىپرسد که: آیا تو علم نحو میدانى؟ جاشو پاسخ میدهد: خیر، آخوند به او میگوید که نصف عمرت برفناست ، ولى پس از مدتى کشتى دچار طوفان میشود و در ا ین موقع، جاشو از آخوند مى پرسد که : آیا شنا کردن بلدى؟ و آخوند پاسخ میدهد خیر. جاشو به او میگوید: پس همه عمرت برفناست،
چون کشتى در طوفان و درحال غرق شدنست. این مضمون را مولانا بصورت نظم بشرح زیر بیان کرده است:
آن یکى نحوى به کشتى درنشست
رو به کشتى بان نمود آن خود پرست
گفت هیچ از نحو خواندى؟ گفت: لا
گفت : نیم عمر تو شد برفنا
دل شکسته گشت کشتیبان زتاب
لیک آندم ماند خاموش از جواب
باد کشتى را به گردابى فکند
گفت کشتیبان به آواز بلند
هیچ دانى آ شنا کردن بگوى
گفت : نى از من تو سبّاحى مجوى
گفت :کل عمرت اى نحوى فناست
چون که کشتى غرق در گردابهاست
داستان موسى و شبان
یا داستان زیبا و عبرت انگیز«موسى و شبان» که بازگو کننده سعه صدر و تساهل و بلند نظرى مولانا در نگرش به آئین ها و مذاهب است و اینکه مىخواهد بگوید که خدا فقط در خانه کعبه نیست و در هر سینه اى و در دل هر انسانى مى تواند وجود داشته باشد . به قول حافظ:
گر پیر مغان مرشد ما شد چه تفاوت؟
در هیچ سرى نیست که سرى ز خدا نیست
داستان موسى و شبان را به همان صورت که در کتابهاى درسى ما در کودکى آمده بود براى خوانندگان نقل مىکنم) یعنى به صورتى خلاصه تر از مثنوى مولانا(:
دید موسى یک شبانى را به راه
کو همى گفت: اى خدا واى الاه
توکجایى تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم. کنم شانه سرت
دستکت بوسم، بمالم پایکت
وقت خواب آید بروبم جایکت
گر ترا بیمارى اى آید به پیش
من ترا غمخوار باشم همچو خویش
اى فداى تو همه بزهاى من
اى به یادت هى هى و هى هاى من
زین نمط بیهوده مى گفت آن شبان
گفت موسى: باکى استت اى فلان؟
گفت : با آنکس که ما را آفرید
این زمین و چرخ از او آمد پدید
گفت موسى: هاى خیره سر شدى
خود مسلمان ناشده کافر شدى
گرنبندى زین سخن تو حلق را
آتشى آید بسوزد خلق را
گفت: اى موسى دهانم دوختى
و زپشیمانى تو جانم سوختى
جامه را بدرید و آهى کرد تفت
سرنهاد اندر بیابانى و رفت
وحى آمد سوى موسى از خدا:
بندهى ما را چرا کردى جدا؟
تو براى وصل کردن آمدى
نى براى فصل کردن آمدى
ما برون را ننگریم وقال را
ما درون را بنگریم و حال را
من نکردم خلق تا سودى کنم
بلکه تا بر بندگان جودى کنم
چون که موسى این عتاب از حق شنید
دربیابان از پى چوپان دوید
عاقبت دریافت او را و بدید
گفت: مژده ده که دستورى رسید
هیچ آدابى و تربیتى مجوى
هرچه مى خواهد دل تنگت بگوى
مرغان در جستجوى سیمرغ
عطار کتابى به نام منطق الطیر دارد که در نوع خود شاهکاریست . در این کتاب تمام مرغهاى دنیا جمع میشوند تا « به کوه قاف » بروند و سیمرغ را پیدا کنند. در واقع اشاره اى دارد بر هفت مرحله تصوف با نتیجه گیرى بسیار عالى. مرغها بطرف کوه قاف به حرکت در میآیند. راهنماى آنها هدهد است چون هدهد تنها پرنده اى است که آب را در زیر زمین مى بیند. هر چند خاقانى به طعنه به اینگونه آدمیان مى گوید:
هدهد ز آب زیرزمین آگهست لیک
از دام بر فراز زمین آگهش نیست
در طول راه به بلایاى بسیارى مبتلا میشوند و بسیارى از آنها جان خود را از دست میدهند و در پایان راه فقط سى مرغ باقى میمانند. به بالاى کوه که میرسند در آنجا فقط تصویر خود را در دیوار کوه مى بینند و متوجه میشوند که غیر ازخودشان چیز دیگرى در آنجا وجود ندارد. آنچه که در تصوف به عنوان راز مگو مطرح میباشد همین فلسفه انسان خدائیست . میگوید: اى انسان خدا خود تو هستى و او در وجود توست و این فلسفه را بابا افضل کاشانى به زیبایى در یک رباعى پیاده کرده است. او خطاب به انسان مى گوید:
آى آینه جمال شاهى که تویى
اى نامه اسرار الاهى که تویى
بیرون ز تو نیست آنچه در عالم هست
از خود بطلب هر آنچه خواهى که تویى
و این همان راز مگوئیست که حلاج گفت و بردار شد. او گفته بود انا الحق ولى مولانا عقیده دیگرى دارد. مولانا در غزل دیگرى گروهى را که با شیشه کردن خون مردم و احتکار و صدها حیله، پولى به دست مى آورند و به حج مى روند تا حاجى شوند مورد خطاب قرار مى دهد و میگوید:
اى قوم به حج رفته کجائید، کجائید؟
معشوق همین جاست بیایید، بیایید
معشوق تو همسایه دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید؟
صدبار از این خانه بدان خانه برفتید
یکبار از این خانه بر این بام برآئید
گرقصد شما دیدن آن خانه جانست
اول رخ آئینه به صیقل بزدایید
کو دسته اى از گل، اگر آن باغ بدیدید؟
کو گوهرى از جان اگر از بحر جدایید
با این همه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که برگنج شما پرده شمائید
گنجینه نهان گشته در این توده پرخاک
چون قرص قمر زابر سیه باز برآئید
و خود باز خداى خود را در درون خود و تمام مظاهر هستى مى بیند و همه مظاهر هستى را از وجود او مى داند و آرزوى دیدار او را دارد:
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا میل این جهان باشد
جنازه ام چو ببینى مگو وداع، وداع
مرا وصال و ملاقات آن زمان شد
مرا به گورسپارى مگو دریغ دریغ
که گور پرده جمعیت جنان باشد
فرو شدن چو بدیدى برآمدن بنگر
غروب شمش و قمر را چرا زیان باشد؟
کدام دانه فرو رفت در زمین که نرست
چرا به دانه انسانت این گمان باشد؟
کدام دلو فرو رفت و پربرون نامد
زچاه، یوسف جان را چرا فغان باشد؟
دهان چو بستى از این سوى آن طرف بگشا
که هاى و هوى تو در جَوّ لامکان باشد
مولوى به این امید است که چشم از این دنیا ببندد و به بهشت برود و در آنجا با حوریان محشور شود ولى خیام اعتقادى به این مقوله ندارد.
در مجموع هر انسانى آزاد است هر طور مایل است فکر کند و اعتقادات خود را داشته باشد.
تنها یک کتاب در زبان فارسى وجود دارد که با نام خرد آغاز شده و آن شاهنامه است، که میگوید: بنام خداوند جان و خرد. خدائى که عقل داده تا هر چه را که میشنویم باور نکنیم، با عقل خود همه گفتهها و نوشتهها را بسنجیم و هرکدام با عقل ما درست درآمد بپذیریم.