تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

معرفی «کتاب سفید» هان کانگ و ترجمهٔ دو قطعه از آن

معرفی «کتاب سفید» هان کانگ و ترجمهٔ دو قطعه از آن

 

«کتاب سفید» هان کانگ هم از نظر فرم و هم مضمون کتابی متفاوت است. در واقع مجموعه قطعاتی است در مورد چیزهای سفید، که به شکلی غیر مستقیم به مسالهٔ مرگ می‌پردازد. هان، که در دوران اقامت خود در ورشو، شهری زخمی از خشونت‌های تاریخی، در حال نوشتن این کتاب است، احساس می‌کند که داستان مرگ خواهر بزرگ‌ترش، که فقط دو ساعت زنده بود، او را تسخیر کرده است. پس کاوشی می‌کند در عمق چیزهای سفیدِ مانده در ذهنش، از جمله قنداقی که کفن خواهر شد، شیر مادری که عمر کوتاه خواهر به نوشیدن آن نرسید، صفحه‌های سفید، که راوی تلاش دارد داستانش را روی آن‌ها خلق کند و باقی چیز‌ها. همه چیز‌ به شکلی شاعرانه و عمیق بازسازی می‌شود. راوی در حالی که در خیابان‌های ناآشنای پوشیده از برف قدم می‌زند، خیابان‌هایی که ساختمان‌هایش در دوران جنگ جهانی دوم ویران شده بودند،به مرگ و زندگی می‌اندیشد. او ساختمانی را می‌بیند که با دقت بازسازی شده و ستون قدیمی که از ویرانی جان سالم به در برده بود، به ساختار جدید آن وارد شده است، و درمی‌یابد که حضور خواهرش، مانند آن ستون، بخشی از تاریخ او است و از خود می‌پرسد که «آیا می‌تواند با نوشتن درباره مرگ خواهرش، به او زندگی جدیدی ببخشد؟» هویت‌ها در این کتاب در هم می‌آمیزند. گویی این داستان به رحمی بدل می‌شود که نویسنده به همراه خواهر از دست رفته‌اش در آن می‌بالد. سیال‌گونگی مشخصهٔ بارز «کتاب سفید» است. راوی شروع به تهیه فهرستی از چیزهای سفیدی می‌کند، که به طور مستقیم یا غیرمستقیم با مرگ و زندگی خواهرش در ارتباطند: قنداق، نمک، برنج، استخوان‌ها، قرص‌ها، مو، شیر مادر، مه … او امیدوار است که فرایند نوشتن نوعی تحول باشد و خود به چیزی تبدیل شود، مانند مرهمی سفید که روی ورمی می‌مالیم، یا باندی بر روی یک زخم. این کتاب حول محور چیزهای سفید ساختار یافته است، چیزهایی که به بخشی از آیین‌ سوگواری و یادبود تبدیل می‌شوند. هان در تأمل بر یک سنگریزه سفید خاص، می‌نویسد: «اگر سکوت می‌توانست به کوچک‌ترین و جامدترین شیء تبدیل شود، همین حس را می‌داشت.» مضمون غالب این قطعات، گذرا بودن همه چیز و پذیرفتن شکنندگی انسان است. طوفان برف در ورشو جزئیات خیابان‌های آن را پاک می‌کند، اما وقتی روی آستین کت سیاه می‌نشیند، کریستال‌های خود را حتی به چشم غیرمسلح نیز نشان می‌دهد، شش‌ضلعی‌های اسرارآمیزی که به آرامی ناپدید می‌شوند. «کتاب سفید» مراقبه‌ای است درباره یک رنگ، درباره استقامت و شکنندگی روح انسان، و تلاش‌های ما برای دوباره رویاندن زندگی از خاکسترهای ویرانی..”

 مقدمهٔ کتاب:

در بهار، وقتی تصمیم گرفتم درباره چیز‌های سفید بنویسم، اولین کاری که کردم تهیه یک فهرست بود.

.
پارچه‌ قنداق
لباس نوزاد
نمک
برف
یخ
ماه
برنج
موج‌ها
مگنولیای سفید
پرنده سفید
«بی‌رنگ خندیدن»
کاغذ سفید
سگ سفید
موی سفید
کفن

با هر چیزی که بر کاغذ می‌نوشتم، موجی از هیجان در من جاری می‌شد. احساس می‌کردم، بله، من باید این کتاب را بنویسم و فرآیند نوشتن آن می‌تواند تحول‌آفرین باشد، می‌تواند به مرهمی سفید بدل ‌شود که بر روی ورمی مالیده شود، یا گاز استریلی که روی یک زخم گذاشته شود. چیزی که به آن نیاز داشتم. اما چند روز بعد، وقتی دوباره به آن فهرست نگاه کردم، از خود پرسیدم که در چشم دوختن به این کلمات چه معنایی نهفته است؟ آیا اگر این کلمات را از درون خود بگذرانم، جملات با ارتعاشی بیرون می‌پرند، مانند ناله‌ی غم‌انگیز و غریبی که کمان از یک زه فلزی بیرون می‌کشد؟ می‌توانم به خود اجازه بدهم که بین این جملات پنهان شوم، در پوششی از باند سفید؟ پاسخ به این پرسش دشوار بود، پس فهرست را همانطور که بود رها و به بعد موکولش کردم. در ماه آگوست به خارج از کشور رفتم، به کشوری که قبلاً هرگز ندیده بودم، آپارتمانی را به شکل موقت در پایتخت اجاره کردم و کم کم یاد گرفتم چگونه روزهایم را در این محیط‌ عجیب سپری کنم. یک شب، تقریباً دو ماه بعدش، وقتی سرمای گزندهٔ فصل تازه شروع شده بود، دچار میگرن وحشتناک همیشگی شدم. چند قرص را با آب گرم پایین فرستادم و دریافتم(در کمال آرامش) که پنهان شدن غیرممکن خواهد بود..

گاهی گذشت زمان به طرز عجیبی احساس می‌شود. درد جسمانی همیشه آگاهی به آن را عمیق‌تر می‌کند. میگرن‌هایی که از دوازده یا سیزده سالگی داشتم ناگهان ظاهر می‌شوند و با خود درد شدید معده می‌آورند، که مانع روند معمول زندگی می‌شود. حتی کوچکترین کارها هم به تعویق می‌افتد، چون من فقط بر تحمل درد متمرکز می‌شوم. قطرات مجزای زمان برایم چون سنگ‌های قیمتی تیز است که بر نوک انگشتانم چرا می‌کنند. هر نفس عمیقی که می‌کشم لحظهٔ جدیدی از زندگی شکل می‌گیرد، مجزا، چون یک قطره خون. حتی وقتی که دوباره به جریان زندگی بازمی‌گردم، روزی که به‌ نرمی به روز دیگر متصل می‌شود، آن حس همیشه آنجا باقی می‌ماند، منتظر، با نفسی حبس‌شده.

 هر لحظه جهشی است به‌سوی جلو از لبه یک صخرهٔ نامرئی، جایی که لبه‌های تیز زمان به‌طور مداوم بازسازی می‌شوند. ما پایمان را از زمین سفت زندگی زیسته‌مان برمی‌داریم و آن قدم خطرناک را به‌سوی هوای خالی می‌گذاریم. نه به این دلیل که مدعی شجاعتی خاصیم، بلکه به این دلیل که راه دیگری برایمان وجود ندارد. اکنون، در این لحظه، آن هیجان سرگیجه‌آور از درون من عبور می‌کند. وقتی بی‌ملاحظه به زمانی که هنوز زندگی نکرده‌ام قدم می‌گذارم، به این کتابی که هنوز ننوشته‌ام.

در

این چیزی بود که مدت‌ها پیش اتفاق افتاد.

 قبل از امضای قرارداد اجاره، دوباره برای دیدن آپارتمان رفتم. درِ فلزی آن زمانی سفید بود، اما آن درخشندگی با گذشت زمان رنگ باخته بود. وقتی آن را دیدم، وضعیت نابسامانی داشت؛ رنگ بخش‌هایی از آن پوسته پوسته شده و زنگ زیر آن نمایان بود. اگر فقط همین بود، شاید آن را فقط به شکل یک در قدیمی و کهنه به یاد می‌سپردم. اما شیوه‌ای که شمارهٔ ۳۰۱ روی آن حک شده بود نیز در ذهنم ماند. کسی — شاید یکی دیگر از مستاجران موقتی — با یک ابزار تیز، شاید نوک دریل، آن شماره را روی سطح در حک کرده بود. می‌توانستم هر خراش را به وضوح ببینم:عدد ۳ به اندازه سه وجب بود؛ عدد صفر کوچک‌تر بود، اما چندین بار روی آن را خراشیده بودند، یک خط خطی شدید که توجه را به خود جلب می‌کرد. و در آخر، ۱، یک خط بلند و عمیق که با تلاش زیادی خراش خورده بود. در اطراف این شمارهٔ متشکل از خراش‌های صاف و منحنی، زنگار پخش شده بود؛ نشانه‌‌ای از خشونت، مانند لکه‌های کهنهٔ خون خشک‌شده که سخت و عنابی شده باشد. من به هیچ چیز دلبستگی ندارم. نه به جایی که در آن زندگی می‌کنم، نه به دری که هر روز از آن عبور می‌کنم، نه حتی، به زندگی‌ لعنتی‌ام. آن اعداد با دندان‌های به هم فشرده به من زل زده بودند.

این همان آپارتمانی بود که در آن زمستان می‌خواستم. خانه‌ای که برای گذران روزهایم انتخاب کرده بودم. به محض اینکه وسایلم را باز کردم، یک قوطی رنگ سفید و یک قلم‌موی بزرگ خریدم. نه آشپزخانه و نه اتاق خواب کاغذ دیواری جدیدی نداشتند و دیوارهایشان پر از لکه‌های بزرگ و کوچک بود. این لکه‌های تیره به ویژه دور کلیدهای برق خیلی به چشم می‌آمدند. شلوار ورزشی خاکستری روشن و یک ژاکت سفید قدیمی پوشیدم تا لکه‌های رنگ زیاد روی آن به چشم نیایند. حتی قبل از شروع به رنگ زدن، نگران این نبودم که نتیجهٔ کار تمیز باشد یا اینکه تمامش رنگ شود. با خودم فکر می‌کردم که همین که لکه‌ها را بپوشانم کافی است. قطعاً لکه‌های سفید بهتر از لکه‌های کثیف‌اند، اینطور نیست؟ قلم‌مویم را روی لکه‌های بزرگ سقف، که احتمالاً زمانی در اثر نفوذ باران درست شده بود، کشیدم و دیدم که خاکستری زیر سفید ناپدید می‌شود. کاسه کثیف ظرفشویی را دستمال خیس کشیدم و آن را هم با همان رنگ سفید روشن رنگ کردم، مهم نبود که پایه‌اش قهوه‌ای بود. در آخر، به راهرو رفتم تا در ورودی را رنگ کنم. با هر حرکت قلم‌مو روی خراش‌های در، نواقص آن محو می‌شدند. آن اعداد عمیق حک شده ناپدید و آن لکه‌های زنگ‌زده خونین غیب شدند. به داخل آپارتمان رفتم تا کمی استراحت کنم و گرم شوم، و وقتی یک ساعت بعد دوباره بیرون آمدم، دیدم رنگ شُره کرده است. خیلی در هم و بر هم به نظر می‌آمد، احتمالاً چون به جای غلتک از قلم‌مو استفاده کرده بودم. یک لایه اضافی رنگ روی آن زدم تا شُره‌ها کمتر به چشم بیایند و دوباره به آپارتمانم برگشتم و منتظر شدم. بعد از یک ساعت با دمپایی‌ بیرون رفتم. داشت برف می‌بارید. کوچه تاریک بود؛ چراغ‌های خیابان هنوز روشن نشده بودند. قوطی رنگ در یک دست و قلم‌مو در دست دیگر، بی‌حرکت ایستاده بودم، شاهد خاموشی بودم بر بارش آرام دانه‌های برف؛ مانند صدها پر در هنگام پر ریزی.

پارچه‌های قنداق

قنداق، سفید همچون برف دور نوزاد پیچیده شده بود. رحم باید جایی راحت و به اندازه باشد. برای همین پرستار نوزاد را سفت می‌پیچد که شوک ناشی از پرتاب ناگهانی‌اش به نا‌محدود را کاهش دهد.

شخصی آغاز به نفس کشیدن می‌کند؛ اولین انباشتن شش‌ها. شخصی که نمی‌داند این‌ها کی‌اند، کجایند و چه چیزی را شروع کرده است. او از تمام نوزادان حیوانات درمانده‌تر و بی دفاع‌تر است، حتی از یک جوجه.

زن، که رنگش به خاطر از دست دادن خون پریده است، به کودک گریان می‌نگرد. موجود قنداق شده را مضطرب در آغوش می‌گیرد. موجودی که هنوز چارهٔ گریه کردنش را نمی‌داند. کسی که تا همین چند لحظه پیش اسیر درد و رنجی غریب بوده است. بچه به شکل غیر منتظره‌ای ساکت می‌شود. شاید به خاطر بویی، یا اینکه به خاطر پیوندی که هنوز بین این دو وجود دارد. دو چشم سیاهی، که خوب نمی‌بیند، به سوی چهره‌ٔ زن بر‌می‌گردد، به سمتی که صدا از آن سو می‌آید، ناآگاه به آنچه اتفاق افتاده است. این دو هنوز به هم پیوند خورده‌اند. در سکوتی که با بوی خون آمیخته است. وقتی که فاصلهٔ بین دو تن سفیدی قنداقی است.

فرانکفورت 
اکتبر ۲۰۲۴ 

 

 

لطفاً به اشتراک بگذارید
تبلیغات

نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان «ویژه‌نامه‌ی پیوست شهرگان»

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights