نقش قالیچه و پوست گاو
اشاره:
[خواجه نظامالملک و ملکشاه، دو شخصیت تاریخی هستند که زندگیشان از فرط پرحادثهگی و جذابیت، جزو منابع تاریخی و قصوی شمرده میشود. ملکشاه، پسر آلپ ارسلان سلجوقی چهل سال عمر کرد و از ۴۶۵ تا ۴۸۵ هجری قمری پادشاه ایران بود. تاریخ، او را حکمرانی جبار و کامکار و خوب صورت و بلندقد و قوی بازو تصویر کرده است. به تعبیر غربیها، او شاهزادهای جنگجو بود با خصلتهای شوالیهگری. اما آن چه از تاریخ این سوی عالم برمیآید، چنان چه او تدابیر وزیر دانشمندش نظامالملک را به کار نمیبست در اوج جوانی و خیرهسری، جان به جان آفرین تسلیم میکرد . . .
و اما خواجهنظامالملک، متولد ۴۰۸ هجری قمری، هفتاد و هفت سال زندگی کرد. در این مدت، سی سال کامل خورشیدی به وزارت آلپ ارسلان و پسرش ملکشاه مشغول بود. او طی سالهای وزارتش در کلیه امور داخلی و خارجی، جنگ و صلح مشارکت فعال داشت و مثل دیگر صدراعظمهای باکفایت ایرانی، چون بزرگمهر حکیم، وزیر انوشیروان ساسانی، همواره به دلیل وطنخواهی و وطندوستی، کجرویها و نادانیهای دو پادشاه عصر خود را جبران مینمود تا ایران و ایرانی همواره سربلند باشد.
اگر از جزئیات زندگی و مرگ ملکشاه خودسر و وزیر زیرک و کاردانش بگذریم، میرسیم به مقطع تاریخی قصه داد و ستد نظامالملک با قیصر روم، و آن زمانی که قیصر روم برای بازپس گیری شهر مهم و تاریخی انطاکیه به آن حدود لشکر کشیده است. نیاز به یادآوری نیست که منطقهی انطاکیه در دوره ساسانیان جزو متصرفات ایران بود. هم چنین در زمان پادشاهی آلپارسلان از سلطهی «دیوجانوس»، قیصر روم شرقی خارج شد و بار دیگر به تصرف ایرانیان درآمد و حالا (در اکنون قصه) قیصر جدید لشکر کشیده تا آن شهر را ملکشاه پس بگیرد.
نکته آخر این که قدمت شهر انطاکیه به ۲۵۰۰ سال میرسد. حالا شهری است هم مرز سوریه و جزو مکانهای مقدس یهودیان و مسیحیان و مسلمانان. این شهر در طول تاریخ مورد هجوم رومیها، یونانیها و پادشاهان ساسانی بوده است. بعدها دولت عثمانی آن را تصرف کرده و سرانجام در سال ۱۹۳۹ میلادی، دولت فرانسه با الحاق آن به دولت ترکیه موافقت کرد و از آن تاریخ به بعد شهر انطاکیه به نام «ختای» نامیده میشود و مرکز یکی از استانهای ترکیه محسوب میشود.]
و اما قصه . . .
هنگامی که قیصر روم با لشکری عظیم به سرحدات ممالک زیر سلطهی ایرانیان، در آسیای صغیر آمد، ملکشاه نیز با لشکری عظیم آمادهی دفاع از متصرفات پدرش شد. چون دو لشکر به حوالی انطاکیه رسیدند، روزی چند به نظم و نظام قشون و استحکام مواضع و برپایی چادرها و سراپردهها سرگرم شدند. در همین ایام ملکشاه سیساله، با چهار محافظ خود، بیپرچم و شعار و اطلاع به نظامالملک از لشکر دور شد تا به قول امروزیها، سروگوشی آب بدهد و با دیدن آرایش نظامی قیصر روم به طرح و نقشه جنگی او پی ببرد. بر بلندی تپهای مشرف بر اردوگاه رومیها بودند که ناگاه قراولان لشکر روم، آنان را به اسارت گرفتند. ملکشاه آهسته به یارانش گفت: «خبط و خطای بزرگی کردیم، اما ما بیپرچم و شعاریم. مرا تعظیم و تکریم نکنید و هرگز نگویید من کیستم.» آنان هیچ نگفتند و یکسره به زندان رفتند. اکنون در زندان بر آنان چه گذشت و چه سختیها کشیدند از حوصله قصه ما خارج است. روز بعد به فرمان قیصر روم، اسیران را با غل و زنجیر به بارگاه و سراپرده آوردند و وادار به تعظیم و تکریم نمودند.
قیصر گفت: «رهبر شما کیست؟»
ملکشاه، خود را به بیماری زد و در دستمال کوچکی فین پرصدایی کرد و گفت: «ما از غلامان و نوکران قشون هستیم و از فرط نادانی و گرسنگی به شکار آمدیم که گرفتار شدیم.»
قیصر گفت: «شما را گروگان نگه میدارم تا داد و ستدی انجام پذیرد.»
ملکشاه گفت: «در ارودی ایرانیان هیچ بیخردی بر سر جان یک مشت بیسروپا دادوستدی انجام نخواهد داد. ما را بکشید تا چنین ننگی بر شما هموار نشود.»
قیصر روم فرمان داد، لوحی به خط فارسی و عربی بیاورند و آن پنج تن را وادار کرد بخوانند. هیچ یک نخواندند. فقط اشک ریختند به پهنای صورت و اظهار نمودند: «ما چوپانانی بیسواد هستیم و آه و افسوس از گرسنگی و نادانی.»
قیصر فرمان داد آنان را به زندان بازگردانند. از سوی دیگر آن کسی که شاهد به اسارت درآمدن ملکشاه و محافظانش بود، نزد نظامالملک رفت و شرح ماوقع را گفت. نظامالملک، سیاست و کیاست به خرج داد. نخست آورندهی خبر را در خیمه و خرگاه خود محبوس کرد تا راز ملکشاه هرگز فاش نگردد. سپس توسط خبرچینان مخفی در لشگرگاه شایعه پراکند که ملکشاه عنقریب میآید بازدید تا بر خوراک و پوشاک و نوشاک لشکریانش نظارت کند. . .
ساعتی بعد به طبل زنان و شیپورچیان و جارچیان فرمود با تمام قوا و پرهیاهو بنوازند و ندا در دهند که ملکشاه در حال بازدید از سران سپاه و سرداران لشکر است. پس، آن هنگام که اطمینان یافت خبرچینان نفوذی، به قیصر روم خبر رساندهاند که ملکشاه در میان لشکریان خود از میزان خوراک و پوشاک و نوشاک و برایی شمشیرها و نیزهها میپرسد و مو را از ماست میکشد، خود با چند محافظ امین و زیرک با عنوان رسول صلح و دوستی به مقر فرماندهی قیصر شتافت.
قیصر او را پذیرفت و در جایگاه شایسته و نیکو نشاند. نظامالملک نیز در کسوت دوستی درآمد و قالیچهای از ابریشم زربفت تقدیم نمود با نقش کاخهای عظیم پادشاهان ساسانی.
قیصر گفت: «این لشکرکشی و جسارتی که پادشاه شما در پیش گرفته جانش را به باد خواهد داد.»
نظامالملک گفت: «هرچند جان همه ما دست خداست، اما سخن شما نیز قابل تأمل مینماید.»
قیصر گفت: «شما که نظام الملکی و اتابک اعظم ایرانی میبایست پادشاه خود را از جنگ بازداری و راه بازگشت را نشانش دهی و انطاکیه را به من بسپاری تا خونش نریزم و به شما نیز آسیبی نرسانم و غرامت جنگی نستانم.»
نظامالملک اندیشه کرد و گفت: «میبایست به ملکشاه بگویم با قیصر روم صلحی موقت کند تا خون دلیر مردان ایران و روم نریزد.»
قیصر گفت: «خرسندم که با صدراعظم با تدبیری چون تو سخن میگویم.»
نظامالملک گفت: «میبایست تفاهم نامهای تنظیم گردد.»
قیصر گفت: « و در آن ذکر گردد شهر انطاکیه از آن قیصر روم خواهد بود.»
نظامالملک گفت: «چنین کنیم. چنانچه سوءتفاهمی در بین نباشد و گروکشی صورت نگیرد.»
قیصر گفت: «از لشکریان شما هیچ سردار و جنگجویی ناپدید نشده است؟»
نظامالملک گفت: «سرداران و جنگجویان ما یا میجنگند و پیروز میشوند یا میمیرند و به بهشت میروند.»
قیصر گفت: «قراولان ما پنج تن را دستگیر کردهاند که معلوم نیست کیانند و به چه کار میآیند.»
نظامالملک گفت: «چنان چه خادمان خدم و حشم ما را باز دهید، حسن نیت خود را ثابت کردهاید در پیمان صلح.»
قیصر فرمان داد، پنج زندانی را پیش نظامالملک آوردند. نظامالملک به محض دیدن آنان، با زبانی تیز و گزنده گفت: «ندانستید در روزهای بین جنگ و صلح نمیبایست به شکار میرفتید؟» و آنان خجل و سرافکنده به دست و پای نظامالملک افتادند. نظامالملک غل و زنجیر از دست و پای آنان گشود و سپس همه را جلو انداخت و از درگاه قیصر روم بیرون شد.
ملکشاه به لشکرگاه که رسید، پس از شکر خدا و بوسیدن شانه و پیشانی نظامالملک، از او طلب بخشش کرد.
نظامالملک گفت: «به شرط آن که دیگر بی احتیاطی نکنی و در پی خونریزی نباشی. گاه سیاست بهتر از جنگ کارایی دارد.»
ملکشاه تایید کرد، اما شبانه تدارک جنگ دید و با درک آرایش جنگی سپاه قیصر روم، خود آرایشی تازه به لشکرش داد. هنوز پاسی مانده به خروسخوان، ملکشاه، لشکر را آمادهی حمله ساخت.
پس آن گاه که لشکریان قیصر روم در خواب خوش صلح بودند، صدای طبل جنگ، یکباره بر فلک مینا رنگ بلند شد و لشکریان چون دریا به موج در آمدند. صدای شیههی اسبان پرشمار و هیاهوی شعار، چون آواری سهمگین از سپهر آبنوس گذشت و بر سر سربازان قیصر روم فرود آمد. لشکریان روم شکست سختی خوردند و لشکریان ایران در پی آنان تاختند. چندان که علاوه بر تصرف مجدد انطاکیه، شهر حلب از سرزمین شامات و سوریه نیز به تصرف ملکشاه درآمد. قیصر روم به اسارت گرفته شد. ملکشاه قصد کرد به تلافی، او را با خفت و خواری نزدش بیاورند. نظامالملک به شدت مخالفت نمود. به قیصر فرصت داد لباس در خور بپوشد و خود را چون یک قیصر بیاراید و بر تخت بنشیند. قیصر با دیدن ملکشاه آه از نهادش برآمد. آن گاه که مشاهده نمود چه خبط و خطای بزرگی کرده است در آزادسازی آن جوان به ظاهر بیمار و بیادب که بیسواد و گرسنه مینمود.
ملکشاه گفت: «در غرب با قیصران شکست خورده چه میکنند قیصر؟»
قیصر گفت: «اگر تو پادشاهی من نیز پادشاهم. اگر تو جوانی من نیز جوانم. اکنون چنان چه به راستی پادشاه و امپراتور ایرانی ببخش و اگر قصابی بکش و اگر بازرگانی بفروش.»
نظامالملک گفت: «ملکشاه پادشاه است و بخشنده.»
ملکشاه گفت: «چون نظامالملک جانم را از دست تو غاصب نجات داد و خبط و خطایم را بخشید، من نیز جان تو را میبخشم به او.»
نظامالملک گفت: «من نیز تجاوز قیصر را به متصرفات شاهپور ساسانی میبخشم، اما تاوان جانش را با زر و سیم میستانم در صلحی پایدار.»
قیصر گفت: «سخنی نیکو و به جاست. غرامت تعیین کنید تا بپردازم.»
نظامالملک، محرران دو لشکر را فراخواند تا آن چه مقرر میکند، ثبت در تاریخ کنند . . . تاریخ گواه است که مالی عظیم قرامت جنگی گرفت. حتی مقرر نمود تا صد سال، سفیران حسن نیت قیصران آینده روم، هر سال صد هزار درهم و دینار رومی به دربار اصفهان یا خراسان بیاورند.
قیصر گفت: «من نظامالملک را میستایم. او با سیاست و کیاست هم جان پادشاه خود را نجات داد و هم جان قیصر روم.»
نظامالملک گفت: «اکنون که پیمان صلح دائمی میان ما بسته شد، آیا آن قالیچهی زربفت نقش کاخهای ساسانی را دوست میداری؟»
قیصر گفت: «طرح و نقشه فرشهای ایرانی زبانزد جهان است. تو نیز شخصا از من چیزی بخواه.»
نظامالملک گفت: «دیر زمانی است آرزومندم صاحب کاخ و با رفاه و استراحتگاهی در شهر قسطنطنیه، پایتخت روم شرقی میبودم.»
قیصر گفت: «آن ملک شخصی بزرگ که در شأن اتابک اعظم ایران باشد، میبایست نخست به تصویب مجلس سنای روم غربی برسد و آنان هرگز چنین اجازهای نخواهند داد.»
نظامالملک گفت: «حال که چنین است دستور فرمایید بنویسند به مقدار پوست یک گاو به من زمین بدهند تا نیاز به مصوبهی مجلس اعیانتان نباشد.»
قیصر گفت: «سهل است! سهل. محرران بنویسند تا مهر و امضاء کنم.»
قیصر خواستهی نظامالملک را اجابت کرد. آن گاه نظامالملک فرمود پوست دباغی شده گاوی بزرگ را آوردند و از آن ریسمانهای باریک ساختند و سر ریسمانها را به هم گره زدند و سپس به همان مقدار، طول و عرض زمینی در قسطنطنیه را اندازه گرفتند و در آن مکان بارگاه و قصری ساختند در حد سفارتخانهای مجلل. سپس افراد زبدهای را در آن به کار گماشت تا کلیه آمد و شدهای ممالک محروسه روم شرقی و غربی را زیر نظر بگیرند و با کبوتران نامهبر به او اطلاع دهند.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
محمد محمدعلی؛ داستاننویس و نویسندهٔ معاصرِ ایرانی، زادهٔ اردیبهشت سال ۱۳۲۷ خورشیدی در تهران است.