نگاهی به داستان سفر عصمت از کتاب (جوی و دیوار و تشنه اثر ابراهیم گلستان)
جوی و دیوار و تشنه اثر ابراهیم گلستان
انتشارات روزن در نیوجرسی- چاپ پنجم ۱۳۷۲
تا کنون از زنده یاد ابراهیم گلستان به غیر از مصاحبه و رمان ناتمام و فیلم و فیلمنامه و آثار ترجمه شده، هفت کتاب نیز از سال ۱۳۲۷ تا ۱۳۸۶به چاپ رسیده است. کتاب جوی و دیوار تشنه، مجموعه ای از ده داستان است که چاپ اول آن به سال ۱۳۴۶ می رسد. من داستان «سفر عصمت» را از میانشان انتخاب کردم چون به نظرم آمد که با شرایط امروز ایران همخوانی دارد.
کتاب با شعری از مولانا آغاز شده است. برلب جو بود دیواری بلند بر سر دیوار تشنهی دردمند
و نام کتاب (جوی و دیوار و تشنه) از همین بیت گرفته شده است. اگر آب نماد کمال باشد و تشنه، انسان در جستجوی کمال، دیوار هم می تواند نماد موانع باشد. چنانچه در بیت بعد انسان تشنه خشت برمی دارد و بر آب میاندازد تا که دیوار کوتاه و کوتاه تر شود و او به آب نزدیک تر. اگر که هر خشت را مثالی از خودخواهیها و خوی ناپسند آدمی بدانیم راه نزدیک شدن به کمال است.
برویم سر داستان سفر عصمت.
چکیده
زنی به نام عصمت که کارش تنفروشی است پس از آن که یکی از مشتریانش به ضرب کاردی در تیغه کتفش در آغوش او جان می سپارد و بدن لخت او را خون آلود میکند، دچاردگرگونی میشود و تصمیم میگیرد که از آن مکان فرار کند و تک و تنها بیاید به حرم امام رضا و توبه کند.
در آن جا توجه سید روحانی خوش بر و رویی را که اصلا برای همین در حرم پرسه می زند که زنان ساده و تنها و بیکس و بی پناه را شکار کند، جلب میکند و در نهایت او میگوید که عصمت میتواند به خانهی او در پشت حرم بیاید و صیغهی محرمیت بخوانند و گاهی هم به نیازهای مشتریان و زوار جواب بدهد و با دیگر خواهران دینی همکاری کند که صوابی هم ببرد. این خدمات از خیاطی و تمیزکاری است تا خدمات جنسی. در حقیقت عصمت از جایی به جای دیگر میرود یا به بیانی از شهری به شهر دیگر میرود و از خانهای بیفروغ و بینور خدا دور میشود که به خانهای با نور خدا روی بیاورد ولی هر دو خانه یکیست.
ژانر
این داستان هم مثل نه داستان دیگر کتاب رئالیستی است ولی با تم طنز تلخ.
راوی
سوم شخص است و فکرهای عصمت را نیز به خواننده میگوید. دوربین به دست با عصمت و هر آنچه دورو برش در حرم است، میچرخد. چنانچه در ص۷۶ میخوانیم: «… نزدیکشان زنی که پشت به مرقد داشت خیره به زیر قبه نگاه میکرد. سید آهسته گفت:« حالا باید طواف کنی.»
شخصیت ها
عصمت و سید روحانی
عصمت زنی تنفروش است که در خانه یا محلهای که از آن در داستان نام برده نمیشود فرار میکند. در این خانه اتفاق وحشتناکی براش میافتد و آنقدر روی او تاثیر میگذارد که حاضر میشود همه خطرات را به جان بخرد و به تنهایی از شهر فرار کند و به حرم امام رضا رو بیاورد. او جای دیگر و یا کسی را نمیشناسد که کمک بگیرد. از طرفی بسیار ساده و زودباوراست و همچنین بی پناه و آسیب پذیر. نه سوادی دارد و نه مهارتی ولی جسور است. آنقدر که برای دگرگونی روحیاش دست به تصمیم و سپس اقدام میزند.
سید روحانی مردی است خوش بر و رو که زنان بیپناه را شکار میکند و فریب میدهد و از قبل آنها نان میخورد و روزیاش را میگذراند. باور هم دارد که کارش مقدس است و خدمت به امام رضا. او سید است یعنی که از سلالهی حضرت محمد است و ادامه دهندهی دین اسلام.
مکان
حرم امام رضا. البته در داستان هیچ نامی از هیچ مکانی برده نمیشود، ولی نشانیها و خصوصاً کاربرد واژه ضامن آهو به ما میگوید که اتفاق در کجاست.
زمان
داستان به سال ۱۳۴۵ نوشته شده است ولی از نظر موضوعی کاملا مطابق با امروز است.
موضوع
فرار از وضعیت موجود، دگرگونی درونی، تصمیم به تغییر و توبه.
زبان
زبان داستان آهنگین و نرم و نوازشگر است. دارای نظم است و در روح آدمی جاری میشود. درخشانترین عنصر داستان است. زبان عصمت چه کلامی و چه بدنی مطابق شخصیت ترس خورده و بیاعتماد به نفس اوست. چنانچه در ص ۷۵ میگوید: «سید سنگین و نرم گفت: هر کار قاعده داره. باید آداب خاص زیارت بلد باشی. این بارگاه عزیزه. بلد هستی؟»
زن گفت: «نه» و ترس داشت مبادا از او خلاف سر زده باشد.
زبان سید روحانی نیز نرم و گرم و تاثیرگذار است. سید روحانی که نماینده دین است قابلیت بالایی در فریب دارد و به راحتی کلاه شرعی بر هر آنچه که منافع او را پیش میبرد، میگذارد. چنانچه در ص ۷۶ میگوید: «خدا قبول کنه. اهل کجا هستی؟»
عصمت میگوید:«من… بدبخت… اهل هیچ کجا.»
سید میگوید: «نه. این حرف را نزن. تو اهل سعادتی. این گریهها علامت پاکی قلبته. نذر داشتی؟»
«نه.»
«ده! خب نذر کن. برای خودت، بچه هات، صدقهای بده.»
« بچهام کجاس. من هیچ کس ندارم. تنهام.»
در این گفتگو سید روحانی بیآن که عصمت را زیر فشار سوال و جواب بگذارد، با کمی نرمی که تجربه در پشت آن نهفته، هر آنچه را که میخواهد در بارهی زندگی عصمت بداند، میفهمد و کاملا با روحیهی این زنان ساده و آسیب پذیر آشناست. زبان راوی فاخر است. توصیفات و صفتهای کاربرده دارای چند لایگیاند. سطح داستان یا گفتگو را میشکافند و به عمق نقب میزنند. مثلا ص ۷۲ در توصیف حالات عصمت میگوید: «در این به خود رسیدگی همه سالهای پیش بیاعتبار بود انگار عمر دیگری بوده ست، انگار برگشته بود به آغاز روزگار. اکنون رسیده بود به حالی که میدانست هر گز کسی به او عاشق نبوده است، هر گز به هیچ کس او عاشق نبوده است و هر گز نبوده است. انگشت لای محجّر(نرده) فولاد کرده بود و میلههای سفت مصقل را میفشرد. در آرزوی خاک پشت پنجره روی آن کشید و بر چشم خود مالید. لب روی میلهها گذاشت تا بوسه فشارنده تبدیل شد به یک مکیدن در حرص جذب هر چه خدایی بود.»
گفتوگوها
کوتاه و مفید و مختصرند. هیچ خطی از این داستان اضافی نیست. من به یاد آثار همینگوی افتادم. داستانهای کوتاه او هم همین جورند. هر گفتوگو داستان را پیش می برد و اطلاعات زیادی و پراکنده و کاغذ سیاه کن به چشم نمیخورند.
ارتباط عصمت با گذشته اش در چند خط برای خواننده بیان میشود. خواننده با نقطه عطف زندگی او آشنا میشود و این دادهها با صحنههایی به غایت تصویری جلوی چشم میآیند و ما می فهمیم که چرا عصمت فرارکرده است. او دور حرم میچرخد و اشک میریزد. در صص ۷۴-۷۳ میخوانیم:
«از لحظهای که به درگاه صحن پا گذاشت دنیا گذشته بود و نه نامی نه نقش صورتی، نه یادبود گذشته، و نه فکری برای آینده، هیچ، جز جذبه رسیدن، در ذهن او نبود. در سایه صدای سید دنیا دوباره بود. دنیای نفی یادبودهای گذشته. شبهای خانه رفت و بوی عرق پرید و آن لکه خون وحشتناک در انتهای درد دیگر نمانده بود. مستی نمانده بود و دل آشوب رفته بود. مردی که از نفس می رفت، مردی که سنگین بود، مردی که بوی پهن میداد، مردی که مردی او زیر حجم گرد بادکردهی سفت شکم مانند برگ آخر پاییز بر کنده خراب پوک متروک مانده بود و نفس می زد در آرزوی باطل لذت، و مردیش به زن نمی رسید. مردی که کارد لای تیغه کتفش نشسته بود و در را به ضرب یک لگد از هم شکست و تو آمد و فریاد زد: «عصمت!» وقتی که مردک واماندهای که رویش بود ترسیده و بدون آنکه بداند چه میکند برخاست و از در گریخت.»
پهلوگذاری متضادها
گلستان عناصر متضاد را در کنار یکدیگر میآورد. صحنهی جان دادن مشتری و جاری شدن خون او روی پستانهای عصمت را با صحنهی دعای سید در آرامش حرم می آمیزد. یا نام عصمت به معنای پاکی را برای شخصیتی که جزو ناپاک ترین قشر اجتماع محسوب میشود، برمیگزیند. در ص ۷۲ میگوید: «…در آرزوی خاک پشت پنجره، روی آن کشید و بر چشم خود مالید.» و سپس در ص ۷۳ سید میگوید: «این گریههای تو مرواریده.» زن با دست روی چشم کشید و از روی گونه اشکها را برد و مجذوب و مات به سید سلام کرد.
صحنهی دست زن که روی چشمش میکشد برابر با همان صحنهایاست که خاک پشت پنجره را روی چشم خود میکشد. مردی، آن هم سیدی روحانی در مکان معنوی چون حرم امام رضا به او میگوید که گریههاش مرواریدند وشأن گریههای او را در مقام شأن ضامن آهو میداند. سید روحانی در ص ۷۳ به او میگوید: «بگذار ثواب تو کامل بشه. بگذار یه زیارت جانانه در شأن ضامن آهو، در شأن گریههای دل سوخته خودت برات بخونم» و شروع کرد به خواندن با صدای گرم و بم، با طمانینه.
پهلوگذاری سکس و تمنای تن در مکانی معنوی چون حرم امام رضا طنز تلخی را آفریده. چنانچه در ص ۷۵ سید میپرسد: «آداب آستانبوسی بلد هستی؟»
زن گفت: «ها؟» و سر برگرداند. سید چشمان مخملی نجیب داشت. در زیر قبه همهمه عجز و التماس بود و مردم با ترس و گریه و امید در طواف حرم بودند.
کاربرد واژه «چشمان نجیب» طنز ماجراست، چون چشمان نجیب متعلق به سیدی است که در میان همهمه زوار فقط او میتواند به عصمت بگوید: «چادر سریده از سرت، خواهر.» و مهلت داد تا زن چادر دوباره روی سر بیندازد. ص۷۳
در ادامه می رسیم به فقرهای از اذان و اقامه «حی علی الفلاح». یعنی که ( بشتابید و تعجیل کنید به رستگاری)
کدام رستگاری؟ از چه راهی؟ سرسپردگی به دین و مجری دین؟ دینی که زن با صیغه شدن به زوار به رستگاری میرسد؟ دینی که عصمت با دیگر خواهران دینی میتواند با محرمیت به سید روحانی و دیگر زوار فخر کلفتی به امام رضا را به خودش و دیگران بفروشد؟
تمامی این پهلوگذاریهای متضاد خواننده را به قعر زندگی عصمت و شخصیت ساده وآسیب پذیر او و جایگاه زن در جامعه و جایگاه دین و مجریان دین و قعر فرصتطلبی نهفته در دین و مجریان دین میکشاند و نیز اعتقادات حاکم بر جامعه. البته زبان توصیف صحنهها تکاندهنده است و تصویری و نفوذکننده.
نویسنده بیآن که شعاری ضد دین در این داستان بدهد خواننده را وادار به دیدن پلیدیهای دین و مجریان دین و مشکلات اجتماعی زنان میکند. چنانچه در ص۷۴ میگوید: «زن زیر گریه زد. اوراد مرد زیارت خوان بوی گلاب داشت و گرما به گونههای زن میزد. زن بین ضریح و سید بود. زن چشم روی هم گذاشت و در دل گفت: «ای امام ببخش.» کمی جلوتر در ص ۷۵ میگوید: «در پشت پنجرههای ضریح گور بود.» یعنی که در این لحظه که سید روحانی میخواهد عصمت را بفریبد او میان سید که نمایندهی دین است و ضریح که نمایندهی گور است ایستاده است. زن برای رستگاری جز ایستادن میان این دو راه دیگری هم دارد؟
در ص ۷۶ سید میگوید: «تنها؟ پس با کی اومدی؟»
عصمت میگوید: «تنها.»
«تنها خداس. زن تنها سفر نمی کنه. اون هم برای رسیدن به خدمت حضرت.»
زن سر به زیر انداخت و بعد گفت: « تنهام. چی کار کنم؟ تنهام.» و آهسته گفت: «انگار یهو خودش منو طلبید.» و آرام بود و میدانست اکنون پناه آورده است. بوی گلاب میآمد.
سید به مهربانی گفت: «بختت بلنده که حضرت تو را طلبید.»
صحنههای کتاب
تصویریاند. مثل فیلم جلوی چشم ما جان میگیرند و حرکت میکنند. عصمت یک شخصیت تیپیکال از زنان تنفروش نیست بلکه شخصیتی از زنان جامعه است. همان زنهایی که گهگاه از جلوی دوربین راوی رد میشوند و آنها نیز با چشم گریان چشم به پنجرههای حرم دوختهاند تا گشایشی در مشکلات شان بشود. اگر چه که خواننده با عصمت وقتی روبه رو میشود که او در نقطه عطف زندگیاش است. نقطه عطفی که باعث تغییر و دگرگونی در او شده است. آن چنان که از خانه و محلهای که در آن است فرار میکند به شهری دیگر و به دنبال نجات است. به دنبال پاکی جسم و روح است. اگر چه این تغییر راه به جایی نمیبرد. اویی که خودش را بدبخت میخواند و نالایق. ص۷۶ سید میگوید: «تو اهل سعادتی. این گریهها علامت پاکی قلبته. » شاید هم سید اولین مردیست که در او پاکی میبیند. پاکی قلب او را و پاکی گریههاش و پاکی اسمش را. بماند که بعدا معلوم میشود که حرفهای زیبا و دلگرم کنندهی او نیز اینچنین نبوده است.
تشبیهات و توصیفات
آهنگیناند و پشت سر هم، مطابق با مکان مذهبی و لایه لایه. مثلا ص ۷۱ «بیتاب بود و جرئت نداشت و بارگاه پر ابهت بود و روشنایی شفیع مطهر در قلب حفره سیاه حرم بود. بیتاب بود و از یاد برد که میخواست از کسی سوال کند راه توبهکردن چیست. از صُفه (سکو) بالا رفت و بی اختیار در آستان حرم افتاده و گریه کرد.»
صفت شفیع به معنای تقاضای عفو و بخشش گناه کسی از دیگری ( شفاعت کردن) واژهای مذهبی و قرانی است و مطهر که باز هم مذهبی و قرانی است، به معنای پاکیزه و مقدس و بعد هم واژه قلب حفره سیاه حرم. که البته بعد به گور امام در پشت ضریح اشاره میشود. همخوانی صفات با مکان مذهبی، من را به یاد داستان «بازار عربی اثر جیمز جویس» انداخت که در آنجا نیز پسر جوان عاشق هر چه را میبیند با توصیفات مذهبی (کاتولیک) شرح میدهد.
نقطه اوج داستان
در آخرین خط داستان است. «حی علی الفلاح» بشتابید و تعجیل کنید به سوی رستگاری!