پرواز سفید و سیاهی که بوی رُز زرد میدهد
(قسمت اول)
اوریانا (فالاچی روزنامه نگار ایتالیایی) به تازگی در یک فصلنامه هنری استخدام شده بود. حضور او در گالریهای سیاره ناکجاآباد CO( حروف اختصاری کلمه Communism) و تفسیر افکار و عقاید هنری روتین کاری او محسوب می شد. برعکس تمام روزهای پر مشغله او، آتش سوزی و به دنبال آن ویرانی آزمایشگاه دانشکده سیاره سوژه خوبی برای درج در شماره آتی فصلنامه به خاطر آزمایش های ژنتیکی و طراحی چهره های مختلف سیاسی بود تا از این طریق گریزی هم به دنیای علم زده باشد. صدای خرد شدن شیشه های تکه تکه شده زیر پاهای اوریانا تنها اتفاق پس از آتش سوزی آنجا از پایان نیمه شب به بعد بود. در بین تمام آن خرابی و دودهها پلاستیک مشکی رنگی چشم های او را به خود جلب کرد که با چسب قرمز پهن و به شکل صلیب شکسته بر روی دیوار چسبانده شده بود. هیچ کس به جز اوریانا در آن اطراف دیده نمی شد.
اوریانا پس از برگشتن به دفتر نشریه سراسیمه و مبهوت تنها در اتاق تحریریه می نشیند. ساعت کاری تمام شده و هیچ کس در دفتر نبود. حلقه نواری را از داخل پلاستیک سیاه رنگ بیرون می آورد و در دستگاه می گذارد و به صدای زمخت و خش دار ضبط شده روی آن گوش می کند:
تاریخ و زمان بی معنی ست. بنابراین از مقدمه گویی دوری می کنم و سراغ مطلب های اصلی می روم. دوباره صدای ناهنجار به هم مالیدن دستهایم را مدام در خواب می شنوم. خارش همیشگی (اشاره به فیلم خارش هفت ساله) کف دست و لابلای انگشتان امانم را بریده و باعث شده بود بعد هفت سال ذهن بیلی وایدر(کارگردان آمریکایی) را به بازی بگیرم تا به یاد خراب کاری های هفت ساله بعد از ازدواج بیفتد. گرچه وجب به وجب دامن مونرو را هم در نظر بگیرم باز به رنگ سفیدی تشبیه می شود که با جهشی ناگهانی به طرف گلو به اهتزاز در آمده است. با مقایسه افرادی که یک چشم آنها را به وسیله یک تکه چرم دست دوز پوشانیدهاند تشتک باز شده یک بطری الکل صنعتی تمایل شدیدی به سفر در هر جای خیابان آسفالت شده را پیدا میکند و حتی برخی اوقات به خود من هم اجازه بررسی دندانههای تشتک را نمی دادند. با کفشهایی که گاه بوی چرم گاوی و گاه بوی لاستیک سوخته را داشتند از طریق آدامس جویده شده شرکتهای غول تبلیغاتی مونوپل گرای در نقش زورو که بر کف این کفشها چسبیده و با له کردن افکار من نقشه نابودیام را طرح ریزی می کردند. کم و بیش هم از شدت خارش کف دستم، توهم خارش در تمام بدنم را می گیرم. آنجاست که سر و صدای من از فریادهای آدولف (هیتلر) گوشخراش تر می شود با این فرق که سواد خواندن مانیفست مارکس را هیچ وقت نداشتهام. هر چه بوده تنها از جهت گره زدن کفش اسپارتها (مردان جنگجوی شهری در شبه جزیره موره در یونان) چند کلمه آموختهام که گاهی همان بندها را روی پیشانی و یا دور مچ دست های خویش می بستند. آن وقت بود که تازه سبیل های از دو طرف گونه بیرون زده به فکر تغییر مفهوم مانیفست مارکس افتادند و تازه یک پس گردنی هم به من می زدند که البته بیشتر مواقع صبح های زود جا خالی دادهام. با یک رضایت و نارضایتی موازی در وجودم و با این نشانه گیری و دست پرتاب کردنها حداقل پره پنکه های آلمانی جنگ جهانی دوم لحظههایی هم در موزهها از حرکت می ایستاد و کلا در مصرف برق جهانی هم صرفه جویی می شد. در این بین توجه کمتر کسی به طرف زباله های ساحلی – آسیایی جلب شد. دوستانم اطلاعاتی در اختیارم می گذاشتند که فرصت های طلایی عمرم بود. حتی بعضی از آنها که کولبر بچههایشان بودند ذوق فاش شدن خبرها را بیشتر از مادر من داشتند. مدام می آمدند و می رفتند. صدای رفت و آمد آنها مثل سر و صدای ماشین های یک اتوبان بزرگ و اصلی پایتخت آزارم می داد اما صبوری می کردم و گاه به زنهایی خیره می شدم که از توالت های خیابانی بدون آنکه زمانی صرف شستن دستهایشان کنند بیرون می آمدند و سیگارهای خود را آتش می زدند. این چالش، زنگ تقریح فکری بزرگی برای من به حساب می آمد. آنقدر این کولبرها بی وقفه حرف می زدند که بچههایشان خود به فکر پیدا کردن غذا میافتادند و دور می شدند. با کمال وقاحت هم دور من میچرخیدند و دست طلب به طرف چشمهایم دراز می کردند. مجبور بودم به خاطر حضور کولبرانشان فقط به آنها خیره شوم. یک دفعه در همین وضعیت حملات و دفاع بودم که چاپ شصت و دوم کتاب چنین گفت زرتشت (نوشته فردریش نیچه) با آن جلد گالینگور استثنایی و ضخیم چاپ شد. از آن روز هر صدایی که گوش سمت راست حرف “ن” را احساس کند ناخوداگاه حالت تهاجمی به خود میگیرم. چارهای ندارم؛ پارانویا (بد گمانی یا پارانوئید) رحم ندارد مثل بستنی قیفی چسبناک است. چیزی در توهم پانوراما می گنجد که مدام پوسته بیرونی خود را در قبال دریدن پلاکاردهای پارانویا به رخ من و هم جنسهایم می کشاند انگار ادبیات از بازی با کلمات و پیدا کردن معانی جدید برای همان کلمات از نو خلق شده خسته نمی شود. بعد که عرصه به او تنگ می شود یا به تکرار اسم و یا به توصیف بیشتر از من بهره می گیرند. یاد آخرین کلمه های همسرم افتادم که نیمه های شب او را در بین تلی از بطری های خالی آب جو پیدا کردم منتها هیچ زخمی روی بدن او پیدا نکردم. وقتی او را از بین آن همه بطری بیرون کشیدم این بیت شعر را زمزمه می کرد:
آزمودم عقل دور اندیش را
بعد از این دیوانه سازم خویش را (مثنوی معنوی مولوی؛ دفتر دوم)
بعد از آن شب در طول یک هفته فقط او را در کاخ رستوران های مجلل سیاره پیدا می کردم. او فقط بوی عطرهای خنک مردانه می داد. دیگر حتی با من حرف نمی زد و به دنبال خوراک روزانه نمی آمد. بیشتر ساعات روز را باید به دنبال او می گشتم تا مبادا با یکی از آن دست پراکنی های خودآگاه برخورد کند. شبها او را در حالی پیدا می کردم که خیره به آویز نورانی مغازهها مانده بود. حتی یک روز هوس پوشیدن لباس شبانه ارکستر را کرده بود. همین تصمیم های ناگهانی او بود که هیچ وقت نتوانستیم بچه دار شویم. مثل وعده روزانه خوراک خوردنهایمان بود. هنوز طعم استیک را احساس نکرده هوس سالاد فصل می کرد. هنوز طعم سیب زمینی سرخ کرده را احساس نکرده هوس روغن سوخته رستوران را می کرد. متقاعد کردن او به سمت آنارشیسم راحت تر از نشاندن او به پشت بوم نقاشی برای به تصویر کشیدن محاکمه سقراط (به جرم بی اعتقادی به خدایان و فاسد کردن جوانان) بود چه برسد به ترغیب کردن او برای تحلیل جمهوریت (کتابی به نوشته افلاطون). می دانستم که اگر جمله های بیشتری در ارتباط با حق آزادی به او شرح دهم توان آن را دارد که بلافاصله درباره نظریه های کالوینو (نویسنده ایتالیایی) و داروین (زیست شناس بریتانیایی) جنگ و جدلی به پا می کند که حتی در خاتمه دادن به جمله های خود سردرگم بماند. زمان و فیزیک درگیر می شدند و منتظر می ماندند تا او سفری به خارج از اتمسفر داشته باشد. سفری که در آن بدون هیچ امکاناتی زنده نمی ماندم. مگر آنکه قبل از پانزده ثانیه خودم را به شاتل (سفینه فضایی) برسانم و البته بدون لباس فضایی چون فعلا اندازه ام ساخته نشده است. بیشترین تصویری که در چشم های سبز رنگش می دیدم سایس (سیاره مریخ) بود. انگار همان چیزی را که فکر می کرد بر روی رگ های سفیدی چشمهایش تصویر سازی می کرد. نمی دانم از گفتمان و کلام آدمها تاثیر گرفته بود یا از پریشانی پرسه زنی در کثافت. زندگی تکراری؛ مسیری که هر چقدر از مدینه فاضله دورتر می شد و آن را از یاد می برد در تصور خویش به عنوان یک رهبر مادامالعمر مافیای اسلحه موفقتر بود؛ گرچه تحمل صدای شلیک طپانچه را نداشت چه برسد به صدای گاتلینگ (مسلسلهای چند لوله) اما دیگر او زن رویاهای من نبود. بوی باروت تازه و عطرهای خنک زنانه و مردانه امانم را بریده بود. یک نوع بلاتکلیفی برای من و یک نوع زندگی سبک مینیمال (ساده گرایی) اکسپرسیونیستی (یک نوع مکتب هنری با هدف نمایش درونی بشر) برای خود او. انگار که یکی از ما بخواهد هم زمان سر خود را در یک وان حمام پر شده از آب صابون و دلمه خون زنانه (اشاره به عادت ماهانه زنان) فرو ببرد. منافاتی که حداقل برای امثال من و اجدادم امکان پذیر نبود. منشاء تغببرات تمام رفتارهای او از شبهایی آغاز شد که به خاطر سرکشی در آشپزخانه سالن تیاتر ملی سیاره مسیرمان را به سمت خانه تغییر دادیم. صحنه دوم نمایش در حال اجرای “دشمن مردم” (نوشته هنریک ایبسن) بود که خیره به طرف پرده نقاشی شده ای از کهکشان خیره ماند و دیگر نتوانستم تحلیل موجهی برای تولد، رشد و مرگ ستارگان برای او پیدا کنم. او مدام از آن روز به بعد یا در کتابخانهها پرسه میزد یا در کلاس های فیزیک دانشگاهی بود؛ سرانجام من هم درگیر تغییر، تفکیک، زمان، نسبیت و فیزیک کرد. فقط نیمه شبها از گرسنگی ته ماندههای خوراک روزانه من را مدام میجوید.
ادامه دارد…