پرواز سفید و سیاهی که بوی رُز زرد میدهد
درگیری من در یک نوع ابدیت بی بدیل ناگهانی است که میتواند سلسله وار حکم تبرئه شدن را از ادامه قهرمانی در شنا کردن بین کثافت های جامعه نجات دهد. فلسفه ای که خودم در بین این جماعت همنوع سعی در رشد آن داشتم و از یک طرف وقتی از آن رها میشدم پس مانده ای جز پوپولیسم (عوام گرایی) در فیلتر هوای تراکتور مزرعه حیوانات جورج اورول باقی نمیماند. مثلا روزهای متمادی نشانی یک سیب به ظاهر سالم و قرمز بر روی یکی از شاخه درخت های چند صد ساله را به اجبار در بین جماعت زن و مرد قلمرو عنوان میکردم؛ و آنها حتی وقتی کمیاز آن سیب را هم که غارت میکردند و به نواحی پوسیده و کپک زده میرسیدند باز با اشتهای بیشتری به مثابه یک کیک بستنی ته مانده آن سیب را گاز میزدند. احساسی که به من دست میداد انگار کاغذ آغشته به مرکب چاپ را مدام میجویدم و قورت میدادم. وجود گاه به گاه من در بین کثافتهای شهری و خیابانهای فرعی میتوانست مفید باشد اما کنترل جاروکشها و چشمهای کینه توز و حسود عابران پیاده تمرکز درونی ام را از بین میبرد. در عجبم از ملتی که خود را مالک داراییهای مطلق میپنداشتند و در پستوی خانههایشان با چشم بند سیاه و شمع روشن قدم میزدند. در حالیکه پشت نقاب آنها سینماتوگرافی عظیم برپا بود. در این قریه بزرگ روی نوک زبانها نصیحت خالکوبی شده و به لالههای گوش، سنگهای آبی چشم زخم آویزان؛ این عبارت را هر روز در دالان فاضلابها میشنیدم. جوب و دالانهایی که از بوی متعفن کلمات برعکس معنی شده مدرن و ناسیونالیستی (ملی گرایی) مملو شده بود و باز احساس میکردم که احتیاج به تنفس هوای دیگری را نیز دارم. هوایی که نسبیت و زمان را با صدای ریتمیک ویولن سل ارکستر سمفونیک وین به جنگ میانداخت و به ناچار مرا گیج و مبهوت در بین تمام علت و معلولهای تاریخ رها میکرد. آن دالانهای تاریکی که سقفهای آن از خفاشهای عظیم و سوسکهای بالدار و گاهی Kingfisherهایی که در جستجوی ماهی بودند پر شده بود برای من حکم دسر شبانه را داشت. دسری که شکم من را متورم میکرد و چشم و افکارم را به سوی تاریکیهای بیشتر جلب میکرد. تمام این اتفاقات بعد از مرگ او که تنها رازدار زندگی من بود به اوج خود رسید. انگار که تغییر اساسی را در وجودم احساس میکردم. تغییری که راه آن غرق در غنی ترین و عمیق ترین عملکرد بشر میدانستم. راه نجاتی برای تغییر نه راه فراری برای تدبیر. کوچکترین تغییر در من میتوانست هدف گروهی که با آن بودم را به نابودی کشاند و آثار انفجار آن تا دهها کیلومتر پیشرفت داشته باشد. آن زمان است که کشتههای جنگ بیشتر میشوند و تا چند سال متمادی نسلی به جا نمیگذارد. پایان بخشی از نسل گذشته لذت بخش ترین جزء زندگی آدمهایی است که دست پراکنی خودآگاه را با ناخودآگاه میآمیزند. شاید پایانی باشد برای دگمههای تا گلو بسته شده و برنامه ریزی جدید گروه سرکشی به محلههای پررفت و آمد و به خصوص محله چینیها با رستوران و غذاخوریهای کوچک و بزرگ هضم شده در خود بود. وقت زیادی را در هفته بابت پاک کردن موهای خود میکردیم؛ در عوض تلفات مرگ و میر افراد گروه به حداقل رسیده بود. از روی ناچاری قبل از برنامه ریزی جدید و برای حفظ همه اعضای گروه آخر هر شب به سردخانهها راه پیدا میکردیم تا زمانی که دوباره طلوع آفتاب فردا را ببینیم. با همه این برنامهها و تغییرات جمعی من ارضا نمیشدم. تنها راه ادامه زندگی ام روی این سیاره دسترسی به آزمایشگاه دانشکده بود. دانشکده ای که اعضای آن جماعت تحمل حضور در آنجا را نداشتند چون هدفهایمان تفاوت زیادی داشت. آنها جلد سیاه خود را از تن به در نمیکردند و همیشه ساعت آخر کلاسها کنار خیلی از دانشجوها و استادان دانشکده لول میزدم و مطالب درسی و گفتگوی آنها را به خاطر میسپردم. اتفاقا آن روزها دنبال کشف چیزی بودند که من هم به دنبال آن بودم. ساعتهایی که با خودم خلوت میکردم به تماشای زندگی آدمهای این سیاره مینشستم. غنی و فقیر، خوب و بد، زشت و زیبا، قاتل و مقتول، نمیدانستم جزء کدام دسته میتوانستم باشم اما هر بار با دیدن رنگ اسکناسهای یکصد دلاری به وجد میآمدم و کنترل فکر و تمرکزم را از دست میدادم. در فکر اندوخته کردن آن یکصد دلاریها راه به چنگ آوردن این طلای کاغذی بود. تنها کاغذی بود که طعم تمام کیکها و همبرگرهای مک دونالد را داشت و بوی عرق بدن Benetton (اشاره به روش تبلیغاتی نژادپرستانه این برند لباس) هم گاهی بینی ام را میخاراند. برای عملی کردن پروسه ذهنم بهترین زمان پس از ساعت ۹ شب بود بدون حضور پرسنل، دانشجوها و استادان.
بالاخره نیمه شب ۳۱ آگوست سال ۱۹۳۹ (اول سپتامبر سال ۱۹۳۹ شروع جنگ جهانی دوم) از پنجره ای که به خاطر خرابی قفل نیمه باز مانده بود و مدام صدای ناله بچه هشت ماهه سر میداد داخل آزمایشگاه مرکزی سیاره شدم. روی گوشه ای از ضلعهای آن آسمان بی انتهای شب، ابرهای درهم فرورفته جنگجویی بودند و با شدت هرچه تمامتر به طرف یکدیگر یورش میبردند؛ مدام غرش توپهای جنگی را از تمام وجودشان به آسمان آزاد میکردند و از سوی دیگر نور قرص کامل ماه به آنها روشنایی میبخشید مثل یک پرچم سفید در دست سرباز زخمیدر سنگر روبرو. چه کلمات و معانی گس و نرسیده ای آنهم در لحظه ابتدایی اعلان جنگ. یک تکه ابرهای ریز و درشت سیاه و سفید و قرص ماه زیر آنها. باز این جمله بیشتر به دلم مینشیند. سایه درختهای کریسمس بر روی دیوارها و انعکاس نور ریسههای رنگی از پشت شیشه ارسیها به شیشههای آزمایشگاه شفافیت عجیبی داده بود. سایههای کوتاه و بلند در پشت تصاویر سیاه درختها در حال رفت و آمد و گاهی در حال مشاجره تمام ذهنم را چنگ انداخته بود. نورهایی که مرتب در جلوی چشمهایم نقاشی میشد مزه ای مثل رنگ و بوی پوست پرتقال فشرده شده را میداد. اسپری روح من از درد کف پاهایم آغاز و تا چشمها به پرواز در آمده بود. احساس میکردم تمام مسیر با پونزهای بی شمار پوشیده شده تا به آن راحتی که فکر میکردم نتوانم به آن معجون برسم. هر چقدر به معجون نزدیکتر میشدم سرخی و گرمای آن را که در داخل بزرگترین شیشه آزمایشگاه و در وسط سالن بود بیشتر حس میکردم. معجون برای من حکم گلادیاتوری را داشت که مدام با شمشیر بران و تیز خویش به سپر شیر نشان جلوی سینه خود میکوبید و مرا با فریادی از چهره اژدهای دوسر خشمگین فرا میخواند. من در وسط این زوتروپ (وسیله ای چرخان با یک رشته نقاشیهایی که حرکت را تداعی میکند) آتش و گرما و تاریکی فقط در حال درجا زدن بودم و تمام صحنهها یکی پس از دیگری به دورم میچرخیدند. نیرویی از بیرون تکههای وجودم را مثل یک پازل کنار هم میچید و کاری به این نداشت که احتیاج به کامل کردن آن دارد یا نه. سیاهی و رنگها در هم میغلتیدند تا اینکه معجون را دریک قدمیخود با احساساتی چون عظمت یک فیل، نیروی هجوم وحشیانه یک جگوار و گرسنگی یک کوسه یافتم. همه این احساسها به من قدرت تبدیل شدن به یک قهرمان افسانه ای را میداد. قهرمانی که نام او با شوالیه و وجدانش با وایکینگ درهم آمیخته و به نوعی بر سر زبان مردم کوچه و بازار معروف شده بود. نشانه حضور من در شهر پرچم سرخ صلیبی بر روی کلاه زرهی ام بود که با همراهی باد شمال در ورطه گرما و تاریکی و به دور از خریطه (کیسه ای از پوست و چرم) آویزان از چهارچوب مترسک وسط یک مزرعه نیشکر گرداگرد خود بالا و پایین میرفت. مزرعه ای که مه غلیظی از دود کارخانههای اختلاس شده و تعطیل آن را فرا گرفته و مرتب صدای وز وز نئون علامت چشمک زن کارگران مشغول کارند تمام مدت شبانه روز به گوش میرسید. سوزش کف پاهایم از بی حس شدن آن و خارش گوشهایم از صدای نالههای کارگران گرسنه و روزنامه نگاران زندانی بود. گاهی فکر میکردم که اسب ماده سیاه شاخدار با یالهای بلند در حال یورتمه رفتن به دور آزمایشگاه بود. صدای ضربه سمهای او را بر روی کف بتونی و چمن محوطه میشنیدم. روی تمام دیوارهای سفید آزمایشگاه تصاویر تمام اتفاقات سالهای سپری شده زندگی ام از دید چند دوربین سلسه وار در حال پخش بود. گاهی همه جا تاریک میشد و دوباره تصاویر شروع میشدند انگار سانسورچی با قیچی زنگ زده به جان نگاتیوها افتاده باشد در حالی که او را در سازمان تلویزیونی حکومت تدوینگر مینامیدند. کم کم تمام این صداها و تصاویر که باهم اجرا میشدند رو به سکوت و خاموشی پیش میرفتند اما هنوز وجود داشتند.
ادامه دارد…