پنج شعر از حمیدرضا نوروزی
۱.
از گرمابهی احساست
میجوشد
چشمههای سبلان
و
املاح ِ شفا بخش ِبوسههایت
نسخهی عطاری
از زیر پوستت
میجوشد چشمهی جوشان ِچشمهساران
به لطافت گلهای دامن ِ چین چین ِ زنان ِ ازربایجان
که با شهدِ لبخند مهربانی عسل میگیرند
تا مزاج عشق را
مداوا کنند
اَرَس ِچشمانم
دلتنگ ِ توست، سارا
آغوش بگیر و جاری شو
تا بجوشد عشق در ییلاق و بستان ها
بجوشد صدای سوز در تار عاشیق علعسگر
ترانههای دلتنگی مانرا را زمزمه کنند چوپانها
تَنگ در آغوش بگیر
ای اسطوره زاده، آزری
ای گونههایت سرخی ِشرم نجابت
قیزیل گول ِ
موهایت روییده
در سرزمین ِ عشق
ساق پایت گردنهی حیران را به حیرانی میکشاند
و نور چشمهایت اکسیژن ِ درختان
ای لطافت ِ صبح ِ دلانگیز ِ بستانها
تو را میخوانم
با زبان ِ مادریام
دلتنگم مثل ِ
وقتی که غروب به خانه برمیگردند چوپانها
۲.
وجنون یک شب ِ سر زد به دلش پیر شد
خسته از امدن و خستهی تقدیر شد
باز هنگام نفس تنگ شدن میرسد
ساعت ِ عشق به دلتنگ شدن میرسد
موج ِباران شده و طوفان شده ِهر آه او
اشک سِیلی شده و بغضی شکست راه او
به سرش زد بکشد دست به سر موی گل
تخت ِخالی پر ِ از عطر ِ تنو بوی گل
بهسرش زد بکشد در بغلش یار را
به سرش زد،به سرش زد،سرو دیوار را
و جنون زد به هدف تیر ِ خیالات ِ دل
و توهم زد و آغاز ِ جدالات ِ دل
حسّ ِعریان ِ ذهن ،حسّ ِدو آغوش ِ تر
تاب شد_طاقت و کوبید سرش را به در
و جنون یک شب ِ سر زد به دلش پیر شد
خسته از آمدن و خستهی تقدیر شد
و کشیدن به صلیبی تن ِ پروانه را
اَنگ ِ دیوانه زدن ساقی ِ میخانه را
اشک ریخت وسط ِخندهی مستانهاش
سوزد از عشق که هر پر شده پیمانهاش
۳.
چون تیرِ حرمِله
زهراگین ست نگاه ِ زیبایت
شِمر ِ خبیسِی که
آتش انداخت،به خیمه ایمانم
خون آشامی
بوی خون دیده
خون میچکد از لبهایت
شراب ِ بزاقت
الکل ِحرفهایت
توله سگی خوابیده، در نگاه ِ گیرایت
بوسه، در کویر گردی ِ گردن ِ زرینت
گم کرده راهش را
در دشت ِ شرمگینت
رویایی ست
سینهی باغ آلوچه
عجب اناری دارد باغ و بستانت
شیر دوشاناست
چوپانم
نیافتهام ظرفی
گرسنهای، زده به گلهی اندامت□
ای داد…
دوباره خوابهای رویایی دیده
این دل ِ باایمانم
۴.
گُل گفت؛
باغ را دوست نمیدارم
برگهای ظریف من
طاقت سیاهیِ حصار ِباغ را ندارد!
من از تبدیل شدن به خاک میترسم!
باغ گفت؛
چه نسرینها که در باغ من است
نور گفت ؛ نترس
بر تو میتابم
دور از چشمِ این تاریکی
غنچه گفت آه…
حقیقت داشت
حرفِ پدر بزرگم درخت!□
عقل فراموش شد
دَربها به سمتِ بیابان باز شد
باغ جنون را در اغوش گرفت
حقیقت مهر را کشت
ترس عشق را تسکین داد
و
انتظار با لبخندی گفت؛
خوش آمدی
نسرین گفت:
نور، کجایی!؟؟
پوستِ من ازاین سرما میسوزد
نور لبخندی زد و گفت؛
مرا هم ،باغ اینگونه فریفت
آسوده بخواب
زمستانِ عشق آغاز شده ست
نسرین گفت؛
آه
پس حقیقت داشت؟!!
۵.
بپوش
لباسِ کیمینو
مثلِ افسانه بودانگ
سامورایی وار
بکش شمشیر بوسهات را
تسخیرکن قلعهام را
بیا تسلیم شویم
مثلِ قصههای اساطیر
توزیباترین قدیسه یونان
من شوالیه جنگجو
به باد دهم سپاهم را
به یک تارِ مویت
فرارکنیم از آدمها
دوتا سرخ پوست تنها
توازقبیله بالا من ازپایین
بجنگیم برای سرزمینِ عشق
شب که دلتنگ گشتیم
پیامک دهیم با انتشار دود
تشکیل دهیم حزب عشق را
سیاسیترین عاشق قرن
شعار دهیم مرگ برسرزمینِ بی عشق
حصرکنند ما را
تو آنطرف دیوار
من این سو
تو دوضربه بزن،یعنی که…
من ببوسم دیوار را یعنی که؛منم مثل تو
بازی کن برایم نقش یک زنِ سرطانی
دراز بکش روی تخت بیمارستان
منم بتراشم موی سر را
یعنی میمیرم منم بعداز تو
صدا کنم برخیز مریم..
مریم
مریم
م
مر
مریم
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید