چند شعر از ابوالفضل حکیمی
۱
خودش را که پرت می کند
دریا از بیچارگان است
مشت بر پیانو
فیلم را در من سیاه و سفید کرده است
کفشم
هر پله ای را روی صورتم زخم می کند
ساقی
دستش سفر می کند به چنگال
بزن روی میز صندلی را
و
با دست غذایی را بخور که در آن موهایت بلند است
موهایت بلوند است در
ته مانده ام
و
از دهان،حاشیه بیرون می آید
ساقی
دوست ندارد از دخترها
و
پیوندش را می زند به کبد
همه در این شرایط،
سخت مسواک می زنیم و کسی که ورزش می کند نامش سنگین است
بچه ها در این لحظه سگ دوست دارند
همه چیز می شکند در
عینک عید
وفادار به دلقکم
بیا سراغم را از بی واسطه بگیر در شیپور
برای ترمیم یک مغز پرده ها را کنار آسیب بزن
می توانی فردا را در قیچی ببینی
هر کس به کیک برگردد حالش بهم می خورد از ریزش کوه
نمی شود وسط درشکه ها جیغ کشید
پارچه ای که قرار بیهوشی دارد
تخت ها را استخوانی می کند
ضربان ندارد آبی
دیر یا زود کلاه تو هم سوراخ می شود
و
این توافقنامه ی قفل هاست
تنظیم شده زیر ذرهبین ساقی
که چند غلط املایی دارد کبدش
و
شهر هر چه سعی می کند با دامن هایش زرد نمی شود
و
کسی آوازش سقوط کرده در ماهی
۲
خواب را باید از همین جا بخورید
که پیرمردهای کوچه
لباسشان را تا موهایم شانه می کنند
و
دست هایم را بو می کنند تا پرتقال
اینجا کمی فشار لازم است
و
جریانی در برقراری ابر
که حرف زدنش با موهای من و تو شبیه لباس است
لباست را از سرم بردار
من به دست نیاز دارم
و
نوشتن که قرص کامل نان است
ایستاده بودی در دهانه ی در
با ابر هایت
و
من چوب هایم از تو بلند تر بود
تعریف تو از درخت
مرا به آب سپاری خاک می برد
گربه ها نگذاشتند خوب با لباسمان حرف بزنیم
پیرمردهای کوچه پایشان روی پوست پرتقال مُرد
۳
نزدیک پیرزن های گلدار
چادر بر سر عید
بهار را عصا می زنم
ارابّه ها خوابمان را بر گردن گرفته اند
بر گردن ارابه ها
رازی را پریشان می کند نسیم
نام دیگری دارد پلک
در ساعت شیب
سروها اگر تکراری اند
در امّای باد
بیدها را دچار جنگ نکن
که مختصرم
در آواز آجرها
#ابوالفضل_حکیمی