چند شعر از عباس فتحیزاده
۱
دیر رسیدم
فرصت نشد
سهمم را از کلمات ناب بردارم
در نجواهای شبانهام بنشانم
و به انتظار آمدنت بنشینم
این کلمات مستعمل
به دلم نمینشیند
۲
صبر کن
این تمام ماجرا نیست
آنچه که میگویی
و آنچه که میبینم
حکایت سراب و دریاست
در سایه روشن شبگیر
با گلبرگ های سرخ خفته در دفترم
ترانه میسازم
با امید سبز نهفته در قلبم
می آمیزم
و هم آواز با کبوتران همراه
در گوش ابرهای سپید می خوانم
تا با هر قطره ی باران
هزاران شکوفهی عطرآگین
بر بیابان خشم و کین
ببارد
صبر کن
این قضاوت دیروز و فرداست
در رنج نامههای دامنگیر
۳
ای همنشین روشنایی سحرگاهان
مهربانی خورشید را
در قطرههای شبنم بهاران
قسمت کن
تا بشکفند دوباره جوانههای جوان
ای همنشان شکیبایی عاشقان
بازخوانی امید را
به لحظه های پرواز کبوتران
دعوت کن
تا برقصند همواره چشمه های روان
پیش از آنکه
غوغای خفاشان
سنگینی خواب مان را
بهانه ی جولان خویش گردانند
۴
شکننده تر از شاخه ی گل سرخ
قلبی ست که با سکوت
در انتظار نگاهی نشسته است
آیا ندیده ای ؟
که فریاد اشک رسواگر
چگونه به آهی نشسته است
شب را بی ستاره خواهی یافت
و راه را بی همراه
مادام که دام می گسترانی و ره می زنی
کسی چراغی
برای تو نمی افروزد
و اجاقی
برای تو نمی سوزد
مادام که ویران می کنی و دل می شکنی
این سرانجام شب پرستان است
درخت خسته نمی شود
از بالیدن
مادام که ریشه ای در خاک است
پرنده خسته نمی شود
از پریدن
مادام که درختی در باغ است
و رود خسته نمی شود
از پیمودن
مادام که چشمه ای جاری ست
این پیام امیدواران است
۵
در انتهای روز پرآشوب منکوب
از بال های مصلوب غروب
بالا می روم
تا آخرین رمق های آفتاب را
بدرقه کنم
آنگاه
که هاله ی مهشید
با فروزش خورشید
می آمیزد
و یاره یی از ستاره
بر یال قله ها
می آویزد
من به پیشواز فردا خواهم رفت
فردایی که به روشنایی اش باور دارم