کینه به آیینه
شعری از مهرانگیز رساپور (م. پگاه)
کینه به آیینه
بزد به نام غزل بر جبینِ آیینه
زِ خشتِ خام سیاهی که داشت در سینه
اگر ز عشق و وفا گفت باورش نکنید
چرا که رشک و حسد دارد او به آیینه
مگو ز تابشِ نور و ز لطفِ گل که دلش
تهی ز عاطفه است و لبالب از کینه
در انحصار خود انگارد او حقیقت را
چرا که جهل و جنون کردهاش قرنطینه !
بداد حکم حلال و حرام چون آخوند
که جز تقلبِ مطلق نداشت پیشینه
سخن درست بگوید فقط ز خصلت دیو
که بوده دیو درونش رفیق دیرینه
فرشته چون ز دل و جان و دیدهاش بگریخت
به جاش بر سر و رویاش نشست بوزینه !
هنوز رسم و رهِ عهدِ بوق میپوید
هنوز توی دهانش غذای پارینه !
خدا شفاش دهد زان که ناله و نفرین
همیشه بسته به گِردِ زبان او پینه !
خوشا پگاه به حالت که با هنر کردی
ضمیر بیغشِ و بخشنده را نهادینه !