یک شعر از زلما بهادر
چهار ساله بودم یا چهارده ساله ؟
نمی دانم
چند شبانه روز نخوابیده بودم
و طبق معمول هر شب
لب هایی می آمدند و
بیدار خوابی ام را مز مزه می کردند
دستان کودکم
روی صورتک ها خاکی و تن واره های باد
طاق می زدند تا خوب
سریال شبانه را نگاه کنم …
دور و برم پر شده بود از آینه های بی خواب
و عقربه ها درست روی شاهراه کیهانی
گیج می خوردند
حالا دیگر چله شکسته بود و
خواب های من
با رقصی قدیمی
پاگرد آخر را دور می زدند…
در آخرین پله های شهر
تنها دل سپرده بودم
به ابرهای زاغه نشین
که در گذر ازکسالت این سال های خمیازه دار
تارنمایم را کشان کشان
تا چله خانه ی بی زاویه عبور می دادند …
بعد هم از سکوت نمایش به خواب می رفتم
بی آن که بدانم
چند چله مانده
تا نشانی من
بر ملا شود ؟