تصویر زمان در آثار جیمز جویس
نوشته مارسل بریون
ترجمه غلامرضا صراف
بعضی وقت ها،بعضی متفکران از خود پرسیده اند تفاوت ماهوی موجود بین انسان و خدا،تفاوت زمان هست یا نیست.اینجا مکان مورد بحث نیست-خدا همه جا هست-اما این بُعد،تا حدودی پیچیده ترین بُعدی است که عموما از دسترس دانش بشر دور مانده.ما زمان را محاسبه می کنیم،ولی آن را نمی شناسیم.
غالبا در ادبیات عرفانی به داستان راهب یا شاعری بر می خوریم که در جنگل به خواب رفته است.وقتی بیدار می شود،دیگر نه آدم ها را به جا می آورد،نه آن روستا را.مراقبه یا غنودن اش که خیلی کوتاه بر او ظاهر شده،در واقعیت صدها سال طول کشیده.ولی در طول این دم که از بیداد زمان جان به در برده،نگاهی سریع بر ابعاد رازآمیز ابدیت انداخته،به نوامیس کیهان نزدیک شده،به سریر خداوند.
به لحاظ نظری،این تفاوت در سرعت بین دو شئی در حرکت،کافی است تا آنها را برای یکدیگر غیر قابل درک سازد و عملا هستی شان را نابود کند.
روابط بین انسان ها از جنس زمان است.همه ی آدم ها به خاطر فراز و فرود تقریبا یکسان ضربان قلبشان شبیه هم اند،ولی ریتم احساسات و افکارشان آنها را از یکدیگر جدا کرده.تنها کسانی که با ضرب آهنگی یکسان گام بر می دارند،همدیگر را می شناسند.
این بُعد چهارم عملا تنها بُعدی است که مهم است.مکان هیچ نیست جز در نظر داشتن دو آدمی که کنار هم نشسته اند و[مکان] روز به روز دارد با ابزار مکانیکی ارتباطات تقلیل می یابد.آن دو آدم در یک زمان زندگی نمی کنند.هیچ ارتباطی بین شان ممکن نیست. واغلب تراژدی زندگی هم این است که کسی را که فقط چند سانتی متر آن ورتر است،در میان آدم هایی که همه شان زنده اند،احساس کنی و با این وجود،تنها به خاطر بی کرانگی زمان از آنها جدا شده باشی.
زمان مفهومی انتزاعی نیست.برعکس،شاید تنها واقعیت این جهان باشد،عینی ترین چیز.باقی چیزها فقط می توانند در شکل تجلیات اش مداخله کنند.
شاید از این بحث نتیجه بگیریم که در یک اثر هنری،زمان عامل بنیادی است.(وقتی یکی از ابعادش-ریتم-را در نظر بگیریم،این نکته کاملا آشکار می شود.)این قانون معماری و نقاشی است.آن دسته از نقاشانی که بزرگ ترین قدرت احساسی را به دست آورده اند،دقیقا همان هایی اند که زمان را در آثارشان لحاظ کرده اند-برای مثال،رمبراند.وقتی به اثری از او نگاه می کنیم،این جور به نظر می رسد که تصویر همیشه در فرآیند “ساخته شدن” است.به نظر می رسد تصویر خودش دارد با لحظات ساخته می شود و گویی اگر فردا سر وقتش برویم،آن را تغییریافته می یابیم.و در واقع وقتی هم فردا سر وقتش می رویم،تغییر کرده است.در مورد شاهکارهای مجسمه سازی هم همین طور است که تاثیری از تپشی مدام را به ما می دهند،یک جور پیوستگی لاینقطع از حرکات غیر قابل مشاهده.این همان چیزی است که به طور معمول زندگی خوانده می شود-ولی زندگی آگاهی از زمان است.
شاید داستان ِفلان کتاب چندین دهه و قرن را در بر بگیرد،بدون اینکه زمان را بر ما آشکار کند.کتاب دیگری آن را در یک لحظه ی کوتاه نشان دهد.کتاب های سطحی و کتاب های عمیق وجود دارند(استعاره ای در این جمله نیست و تقریبا به معنای مادی کلمه است)؛همچنین کتاب هایی هستند منتفع از زمان و کتاب هایی محروم از زمان.به این دلیل،یکی از بزرگ ترین نویسندگان دوران ما،یکی از حساس ترین و شهودی ترین شان،زمان را بُعد بنیادین اثرش قرار داده است-“زمان از دست رفته” و “زمان بازیافته”.
تصور مارسل پروست از زمان،بی نهایت شگفت انگیز است.در کتاب های او،زمان شخصیتی است مثل سایرین-حتی می خواهم بگویم بیش از سایرین.زمان در مرکز آثار اوست،مثل یک جور فانوس دریایی با علائم چرخان.آدم هایی که دور این توده ی منور می چرخند،ناگهان از پرتوهای پروژکتوری با فلاش های متناوب،نورانی می شوند و لحظه ای که نور رهایشان می کند،در ظلمت و خلاء می افتند.
در زمان است که شخصیت های پروست از خودشان آگاه می شوند.آنها خودشان را در زمان جست و جو می کنند و در آن انعکاس می یابند.آنها استحاله شان را در زمان کامل می کنند.ولی زمان نسبت به آنها بیرونی باقی می ماند.آنها منضم به زمان نیستند،به جای اش زمان را در خودشان ادغام می کنند.تسلیم آن اند،همان طور که تسلیم جاذبه ی زمین یا قانون شتاب اند.ولی نویسنده زمان را با چنان شدتی تصور کرده که احساس می کنیم زمانی است که غالبا همچون یک شئی مادیت یافته و همچون پوسته ی تُنُک و شفافی بر چهره ی آدم ها به کار رفته.
شاید دلیل اش این باشد که بیماری پروست را از ریتم عادی زندگی مصون داشته بود،چون بیماری همچون نظم ِمتفاوتی از احساس ها خودش را بر پروست تحمیل کرده بود،او زمان را به مثابه چیزی فی الذاته برای خود درک می کرد،زمان چیزی است که ما را به طور عادی از اعمال مان جدا نمی کند و چیزی است که صرفا از آن یک موقعیت می سازیم،ضمیمه ای بر وجودمان.
در مورد جویس قضیه فرق می کند.من عمدا جیمز جویس و مارسل پروست را کنار هم قرار می دهم،چون به نظر من آن دو بزرگ ترین نویسندگان قرن ما هستند،تنها کسانی که بینشی اصیل از جهان را به دوران ما آورده اند و به یک اندازه در جهان احساسات و تصورات جانی تازه دمیده اند.آثار پروست و جویس تنها آثاری اند که می توان بین شان توازی ای بر اساس سطح ایده آل کیفیت ترسیم کرد-و دلایل چنین کاری فراتر از بحث های مربوط به صناعت و استعداد است-در محدوده ی ادبیات و هنر.شاید این به دلیل یک جور غریزه ی ناب مبتنی بر نبوغ باشد که اینجا هم تحت هنری فوق العاده پیچیده یافتنی است؛ولی بیش از هر چیز،بدین دلیل است که زمان برای جویس،مثل پروست،عاملی غالب است.
در مقیاسی بی قید و شرط،زندگی ناپایدار و گذرای یک جاندار و زندگی حیوانی که طول حیات اش از همه بیشتر است،با هم برابرند.در اولی هم مثل دومی زندگی ای هست و این واقعیت که زندگی مورد بحث چند ثانیه طول می کشد یا چند قرن،اصلا اهمیتی ندارد.محتمل هست که بتوان هر دو را به تعداد واحد هایی برابر تقسیم کرد،ولی همان واحد برای یکی دیری می پاید و برای آن یکی فوق العاده کوتاه است.تصور زمان ذاتا مبتنی بر تفکیک لحظه هاست،یک صدم ثانیه ی زندگی حشره ای که تنها چند دقیقه زنده است،برای جانوری دیرزی(با عمر طولانی)،در طول یک سال،آکنده از تجارب بسیاری است.در مورد انسان ها هم با حفظ همه ی تقسیم بندی ها همین است-برخی با سرعتی بالا زندگی می کنند،برخی با سرعتی کاهش یافته؛و اغلب بی وقفه به خاطر همین تفاوت ضرب آهنگ ها،از هم جدا می شوند.
حالا شاید بتوانیم توجیهی برای اینکه هجده ساعت از زندگی بلوم می تواند به “اولیس” هستی بخشد،بیابیم و از این رو می توانیم به راحتی تصور کنیم که “اولیس” می توانست ده برابر و صد برابر این زمان باشد،تا بی نهایت ادامه یابد،یکی از آن دقایق بلوم می توانست کتابخانه ای را پر کند.این راز نسبی بودن زمان است.
اگر زمان برای پروست بیرونی باقی می ماند،اگر به آن هستی ای جداگانه می بخشد،منتزع از شخصیت هایش،در مورد جویس برعکس،زمان عاملی غیر قابل تفکیک و عنصر اساسی بنیان اثرش باقی می ماند.
به این علت است که جویس زمان خاص خودش را می آفریند،همان طور که واژگان و شخصیت های خودش را می آفریند.او بی درنگ چیزی را که از واقعیت دریافت می کند،با استفاده از اکسیری رازآمیز درون عناصر جدیدی ترکیب می کند که حامل علائم فردیت خاص اویند.ولی حتی آن هنگام که مشغول مسخ حومه،خیابان ها،ساحل و بناهای تاریخی دابلین است،تمام اینها را درون چیزی ترکیب می کند که در نگاه اول،همچون هاویه ای بر ما پدیدار می شوند.این هاویه شرط لازم هر آفرینشی است.ورق ها بُِر می خورند تا بازی تازه ای آغاز کنند و قبل از اینکه جهان جدیدی ساخته شود،تمام عناصر عالم در هم آمیخته می شوند تا بتوانند به فرم های نو هستی ببخشند.ابطال کامل انسان و محیط اش،رد کردن آمیزه هایی که پیش از این مورد استفاده بودند،نیاز به ابزار خوب و جدید.جویس صحنه هایی از این جهان را با چنان عجله و شتابی به هم می کوبد تا بتواند معنی و قانون غیر کلیشه ای از آن بیابد،معنی و قانونی که در آرایشی که او بعدا به آنها می دهد،از اعتبار نمی افتد و کهنه نمی شود.برای نیل به این مقصود،بایسته است که در ابتدا محدوده های تنگ و باریک زمان و مکان را بشکند؛او باید تصوری شخصی از این ابعاد داشته باشد و آنها را با ضرورت های آفرینش اش سازگار کند.در “اولیس” و البته بیشتر در”اثر در حال پیشرفت”(نام اولیه ی “فینگانزویک” قبل از کامل شدن نگارش اش-م.)،انگار که در زایش یک جهان حضور داریم.در این هاویه ی هویدا،از نیتی خلاق،سازنده و معمارانه آگاهیم که هر بُعد و مفهوم و واژگان متعارف و قراردادی را از بین برده است و از آمیزه ی پراکنده شان،عناصر ساختاری جدید را گلچین کرده است.جویس زبان خودش را آفریده،هم با نگارش آوایی واژه ها- و خدا می داند که چنین روشی چقدر برای نظم و نسق دادن به زبان انگلیسی لازم است-و هم با معرفی کردن واژه های بیگانه و انواع و اقسام لهجه ها و در نهایت با جعل و ساختن گسترده ی واژگانی که نیاز داشته و به هیچ وجه نمی خواسته از واژگان دست دوم استفاده کند.و تمام اینها را با قدرت خلاقه ی بی نظیری انجام داده،با تخیلی تقریبا یکه و بارور که گستره ی شگفت انگیز فرهنگ اش آن را بی وقفه تقویت کرده.در حیطه ی این غنای کلامی،جویس از قرار معلوم موضع تسخیرناپذیر رابله را تسخیر کرده است؛ولی در حالیکه در آثار رابله،فرم تحت فرمان هیچ چیز به جز تخیلی سرگرم کننده نیست،در جویس،دست به سینه،گوش به فرمان فلسفه است.به نظر می رسد”اثر در حال پیشرفت” بر اساس نظریه تاریخ [جامباتیستا] ویکو باشد-یک جور بازآفرینی واقعی جهان،تصورات و شکل هایش.
اخیرا آقای الیوت پل به خوبی نشان داد که چگونه جویس حین نگارش “اثر در حال پیشرفت” مفهومی کاملا شخصی از زمان و مکان را عیان ساخته است.
پیش از این در کتاب های اولیه اش این مفهوم حضور داشت.برای مثال به نظر می رسد داستان های “دابلینی ها” تماما از ضربات یک جور ضرب آهنگ یکنواخت موسیقایی خاموش آکنده اند.آنها خودشان را در “زمان” آشکار می کنند.دقیق تر بخواهیم بگوییم”عربی”درام زمان است،درام زمان از دست رفته؛و احساس می کنیم تمام شخصیت های “دابلینی ها” بر حسب زمان شان،فقیر یا غنی اند و لرزش زندگی شان تند یا کند است.
در “اولیس” این پدیده خیلی آشکار تر است.فروکاستن دهه های “ایلیاد” ،”ادیسه” و تلماکوس به هجده ساعت زندگی یک آدم-و تازه آدمی معمولی که به جز معمولی ترین رویدادهای هستی،هیچ چیز برایش رخ نمی دهد-یکی از آن معجزات[آلبرت]انیشتینی نسبیت زمان است و حتی آن را بهتر درک می کنیم وقتی که می بینیم لرزش احساسات به هر فصل منتقل می شود،ریتم و ضرب آهنگ را تغییر می دهد،در بخش نائوسیکا کند می شود،مثل باد در بخش ائولوس می وزد،به بحث مربوط به پزشکی زنان،افت و خیزهایی وسیع و عمیق می دهد.این فصل با قدرت ِتمام استادی جویس را در این نکته به نمایش می گذارد که شاید بازنمایی زمان آن گونه که در خواب و رویای ماریان بلوم زنجیره ی لاینقطع و سریع تصورات،خاطرات و احساسات اش را باز می کند،در تضاد با ریتم نفس کشیدن آرام و منظم او باشد.
جویس بهتر از هر کس دیگری،حس ریتم زیستی و فکری را احیا کرده است.خیال می کنم او بتواند کتاب بی نظیری از هستی جسمانی و درونی ساده ی یک آدم تصنیف کند که بدون هر گونه حکایت و چیز اضافی باشد و تنها بر اساس چرخش خون و لنف،سرعت هیجانات عصبی به سوی مرکزهای بدن،پیچش عواطف و افکار درون سلول ها باشد.خیال می کنم جویس بتواند از پس تصنیف کتابی بر مبنای زمان محض برآید.
گاهی به نظر می رسد که یک صفحه از جویس لرزش عجیبی از سلول ها را در خود دارد،هجوم گله وار کمترین حرکت های براونی[شارل ادوارد براون،فیزیولوژیست و عصب شناس فرانسوی در قرن نوزدهم-م.]زیر لنز میکروسکوپ.به نظر من اگر کتاب های اخیر جویس از طرف اکثریت خوانندگان،کیپ و بدون منفذ تلقی می شوند،به خاطر مشکل هماهنگ کردن گام های خود با این تجربه ی آخر[“اثر در حال پیشرفت” که بعدا “فینگانزویک” می شود-م.]است،در وفق دادن خودشان با ریتم هر صفحه،در تغییر کردن “زمان” به طور بی وقفه و مکرر که لازمه ی این اثر است.
ولی چنین نکاتی بیش از “اولیس” در مورد کتابی به کار می آید که مجله ی “ترانزیشن” دارد چاپ می کند و فعلا بخشی از آن را در اختیار داریم.”اثر در حال پیشرفت”اساسا اثری درباره ی زمان است.زمان از زاویه دید یک پرنده به عنوان موضوع اصلی کتاب ظاهر می شود.اثر در میانه ی یک لحظه و یک جمله شروع می شود،گویی تشویش آغازین خیزاب هایش را در بی کرانگی قرار می دهد.اینجا مفهوم زمان نه تنها از طریق جلوه های عینی اش،بلکه از طریق ماهیت انتزاعی اش هم نقشی اساسی ایفا می کند.اینجا مفهوم زمان دلالت و اهمیت یک خالق-واژه را اتخاذ می کند و تمام حرکت های اثر را تعیین می کند.
ترتیب وقایع داستان اهمیت اندکی برای نویسنده ی”اثر در حال پیشرفت” دارد.دمدمی مزاجی نویسنده که در واقعیت از اراده ای به دقت تعلیم یافته و ساز و کاری تحقق یافته تبعیت می کند،شخصیت ها را با چنان فواصلی در زمان از یکدیگر جدا می کند تا[بعدا] به طور نامنتظره ای خودشان را شانه به شانه یکدیگر بیابند؛و همان طور که آقای الیوت پل اخیرا در “ترانزیشن” نوشته”نوح،گلدستون نخست وزیر و پاپا براونینگ در این اثر با تلسکوپی دور هم جمع شده اند.”این تصویر از صحت کامل برخوردار است و جنبه های بصری اثر برای خواننده ی معمولی آن قدر قابل حصول نیست که همیشه بتواند لحظه ای را تشخیص دهد که اپیزود زمان حال است.وقتی مجبور می شویم بدون هیچ گونه انتقالی به جز تداعی فوق العاده ظریف تصورات از گناه آغازین به بنای تاریخی ولینگتن برسیم و وقتی از باغ عدن به میدان جنگ واترلو بُرده می شویم،احساس عبور از مقدار معتنابهی از سطوح درهم متداخل را داریم با سرعتی زیاد.گاهی حتی به نظر می رسد این سطوح به طور همزمان در یک مکان واحد وجود دارند و مثل”تداعی های بیش از حد”تکثیر شده اند.این سطوح که از هم جدایند دور می شوند و ناگهان دوباره یکی می شوند و وقتی دقیقا بر هم منطبق اند،یک جور آکاردئون را تداعی می کنند که مثل بخش های یک تلسکوپ در هم فرو رفته اند،اشاره به استعاره ی آقای الیوت پل.
این قدرت ِهمه جا حاضر بودن به جویس امکان می دهد آدم ها و لحظاتی را گرد هم آورد که ظاهرا فاصله ی عظیمی آنها را از هم جدا کرده است و وضوح عجیبی به صحنه هایش می دهد،چون ما عنصر اساسی شان را در راستای چهار یا پنج یادآوری(فراخوانی)گوناگون درک می کنیم که همگی با ایده ی واحدی مطابقت دارند ولی در پرتوها و حرکت های متفاوت،سویه های متنوعی عرضه می کنند.
اغلب می گویند آدمی که با سرعت نور در زمین محو می شود،می تواند با استفاده از این عمل در مدت فوق العاده کوتاهی،تمام رویدادهای تاریخ جهان را از نو زندگی کند.به فرض اینکه هنوز این سرعت،بزرگ ترین سرعت ها و نزدیک به بی نهایت باشد-باز تمام این رویدادها هم زمان مثل برق می گذرند.این چیزی است که گاهی در آثار جویس اتفاق می افتد.بدون انتقالی ملموس،هبوط فرشتگان به میدان جنگ واترلو کشیده می شود.این گونه ناسازگار بر ما ظاهر شدن،نه به قوانین منطق ربطی دارد و نه به قوانین طبیعت،چون اینها”پل ها” یی هستند که با یک جور حس شگفت انگیز مبتنی بر تداعی تصورات به هم متصل شده اند.تداعی های جدید که ظرافت های حیرت آور جویس آنها را خلق کرده،در آفرینش این عالم،جهان جویسی،مشارکت می کنند،جهانی که از قوانین خاص خودش تبعیت می کند و ظاهرا از محدودیت های فیزیکی متعارف آزاد است.
در عمل هم جهان خیلی شخصی ای را تصور کرده ایم،جهانی بسیار متفاوت از جهان خودمان،جهانی از انعکاس ها که گاهی تغییر شکل می یابد،گویی که تصویرش را در آینه های محدب یا مقعر می بینیم و با صدقی حقیقی و در تمامیت خودش نقش بسته است.اینجا فقط از واژگانی سخن نمی گویم که جویس به کار می گیرد و جهت استفاده ی خودش آنها را تغییر می دهد-یا شاید بتوان گفت می آفریند-بلکه مشخصا از شیوه های برخوردش با زمان و مکان حرف می زنم.بیشتر به این دلیل است و کمتر به خاطردشواری های زبان شناختی آثارش که خواننده اغلب تعادل خود را از دست می دهد.این ربط دارد با کمیت عظیم نیت ها و نشان هایی که نویسنده در تک تک جمله ها انباشته می کند.جمله در لحظه فقط آن حس اصیلی را به خود می گیرد که نویسنده پیوند های تبیین شده ی آن را کشف کرده باشد یا آن را در موقع مناسب سر جای خودش گذاشته باشد.
و اگر خواندن کتاب های جویس مثل کتاب های انیشتین برای بسیاری دشوار است،شاید به این خاطر باشد که هر دوی این مردان بُعد تازه ای از این جهان را کشف کرده اند که بدون تشرف کامل نمی توان به فهم آن نائل شد.
ترجمه از فرانسه به قلم رابرت سِیج
مارسل بریون،(۱۸۹۵-۱۹۸۴)،منتقد هنری،رمان نویس و مقاله نویس فرانسوی.(به نقل از دانشنامه دانش گستر).
این مقاله ترجمه کاملی است از:
“The Idea Of Time In The Work Of James Joyce”,By Marcel Brion
از کتاب زیر:
“Our Exagmination Round His Factification For Incamination Of Work In Progress.”A New Directions Book, First Published 1929.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها: