بیدرکجایی در شعر خویی
به کدام زمین روی آورم؟
به کجا روم؟
مرا از خویشان و یارانم دور میدارند،
از همگنان نیز مرا خشنودی نیست؛
و نه از شهریاران کشور که هواخواه دروغاند.
(اُشتاویتی گاتا، سرود یکم، هات ۴۶، یسنا)
قصدم تبارشناسی کار خویی نیست، اما این سرود گاهانی به ما یادآور میشود که تباری هست، تباری که از ژرفنای تاریخ خود را به پیشزمینه و اکنون ما میرساند، و آن تبار بیدرکجایی است.
ما باید بدانیم که بیدرکجایی ما بیش از سی سال تاریخ دارد، و آنچه در ابتدا آوردم، برگرفته از کهنترین سرودههای زبان ایرانی است، یعنی بیدرکجایی ریشه در آغاز و سرچشمهی کیستی و هویت ایرانی دارد.
شعر اسماعیل خویی را میتوان و باید از سویههای گوناگون خواند؛ کاری که البته در توان و امکان این فرصت اندک نیست. پس بسیار شادمان خواهم شد اگر بتوانم یک کلمه، و تنها یک کلمه را در شعر او بازخوانی کنم: بیدرکجا.
بیدرکجایی چیست؟ آیا این تنها یک واژهی معمولی برساختهی خویی است؟ تنها یک اصطلاح از نوع برساختههایی مانند شیرآهنکوه شاملو، یا شهشیخ خود خویی و مانند اینهاست؟ یا اینکه جایگاه و معنای ژرفتر و دیگرگونهای دارد؟
بیدرکجایی در کار خویی همچون یک پدیده روی میدهد. و میدانیم که در هر پدیدهای، فرایند و سیری وجود دارد که برآمدن آن را ممکن میکند. پس برای درک این پدیده باید همانند هر پدیدهی دیگری، به سپیدهدمان آغازین آن روی کرد. در اینجا من به دلیل صرفهجویی در وقت، به چرایی خود تبعید نمیپردازم. تبعید روی داده است. اما تلاشم بر این است که به چرایی رویکرد ویژهی خویی بپردازم، و این همان چیزی است که در هستیشناسی شعر خویی به «بیدرکجایی» میشناسیمش.
«بیدرکجا را دیگر اکنون می شناسم:
جایی ست گُم در پایتختِ کشورِ با زندگی بیگانه گشتن؛
آباد ماندن از برون و از درون ویرانه گشتن.» (غزلقصیدهی افسانهی آغازه و پایانهی “رویا”ی دیرینام)
ازدید پژوهشگران و آکادمیسینها، تبعیدیان به طور کلی از دو سو شکایت دارند: یکی از تبعیدکنندگانشان، و دیگری از نامهربانیهای جامعهی میزبان، یا اگر زندگی در تبعید به مذاقشان خوش آمده باشد، ستایش هممیهنان جدیدشان. اما این تعریفی است که آکادمیسینها و به اصطلاح کارشناسان و دانشوران از تبعید میدهند. مشکل اصلی این پژوهشگران و نظریهپردازان دانشگاهی این است که تبعید را مشکلی فردی میبینند، مشکل فرد میبینند: در نتیجهی این نگاه، واکنش طبیعی فرد به تبعید باید این باشد که دو جنبهی آن (یعنی نبود امکان بازگشت به زادبوم و دشواری و تلاش برای پذیرفته شدن در جامعهی میزبان) را بر خود بپذیرد و سپس برای خود برنامه بریزد تا حل شدنیها را حل کند و با حل ناشدنیها کنار بیاید.
آری، تبعید دردی فردی است. یعنی هر فرد تبعیدی آن را به شیوهی خود تجربه میکند، آن را با جان و تن و خون خود حس و زندگی میکند. کارشناسان و مشاوران که تبعید را عارضهای روانی و فنی میدانند، تلاش میکنند به تبعیدی کمک کنند تا مشکل فردی او حل شود: با یادگیری و پذیرش فرهنگ جامعهی میزبان، فراگیری مهارتهای اجتماعی و شغلی، و به حاشیه راندن کولهبار تراما و روانزخمهایی که بر تن و روانش سنگینی میکند. اما چیز مهمتری هست که درکش برای این آکادمیسینها و پژوهشگران و مشاوران جامعهپذیری و سازگاری فرهنگی آسان نیست. آنها انتظار دارند که همهی تبعیدیان در این فرمول بندی آنان بگنجند و در قالب آنها محدود شوند.
اما تبعیدیانی، هر چند اندک، هستند که اهمیتی نمیدهند جامعهی میزبان میپذیردشان یا نه. با آنکه تبعید را به گونهای فردی، با همهی وجود خود تجربه میکنند، اما آن را مشکل فردی خود نمیبینند، بلکه آن را بر آمدهی شرایط ناانسانی، بیدادگریهای ژرف و ریشهدار تاریخی میدانند.
این گونه است که شعر خویی نه تنها گلهای از نامهربانی یا پذیرفته نشدن نمیکند، بلکه حتا در پی چنین چیزی هم نیست. انگار چندان در زادبوم غرقه است که نمیخواهد بخشی از نگاه و نیرویش را از آن بردارد تا صرف پذیرفته شدن و سازواری با جامعهی میزبان کند.
«بامی به سر مراست ، ولی پایه های آن
بر خاکِ مهربانِ وطن استوار نیست.
بیدرکجاست این و ، پسِ پشتِ هر نگاه،
بیگانگی به جاست، و گر آشکار نیست.
در این بهشتشهر ، ز باشیدنِ دراز،
حاصل مرا جز این دلکِ داغدار نیست.» (امسال با بهار نشاط بهار نیست – ۲۸ اسفند ۱۳۸۲)
رابطهی خویی با تبعید ویژهی خود اوست:
او تلاشی برای سازواری با تبعید نمیکند، و نمیخواهد بکند.
یکی از کارهای خویی به نام «بازگشت به بورجو ورتزی» اهمیتی اساسی در سپیدهدم بر آمدن بیدرکجایی در شعر او دارد.
خویی تکلیف خود را با جامعهی میزبان انگار از همان روزهای نخست بیدرکجایی روشن کرده است، یا توهم در آمیختن و پذیرفتهشدن و سرانجام حل شدن در این جامعه را از خود زدوده است. چگونه؟ به پیرزن شعر «بورجو ورتزی» بنگرید. او شبیهترین و نزدیکترین چهرهی میزبانان به مادر بزرگ است:
« پیر زنک مهربانیی مادربزرگ را دارد
در نگاهِ خویش:
اگر به روی زمین مینشست؛
و چادری بر سر میداشت؛
و فارسی میدانست؛
و عینکشرا،
در فواصلِ قرآن خواندن،
از چشم برمیداشت؛
و اشکهایشرا با گوشههای مقنعه اشپاک میکرد؛
و عمّ جزو را ازبر میداشت …»
گویندهی شعر با این امید که بتواند با او پیوندی برقرار کند، پیوندی از گونهی پیوند نوه با مادربزرگ، سفرهی دلش را باز میکند، حال و روز خودش را بازگو میکند، از آدمخواران تاریخیش ، از هم تبارانی که از درون، خون را و سرزمین و انسان را ویران کردهاند، از مایی که بر مایند میگوید:
« ـ آدمخواران از مغاک های جنگلِ تاریخِ من
سر برکردهاند؛
و از درونم
خونم را
ویرانتر کردهاند؛
و سرزمینم را
با آئینم؛
و آرمانم را
با ایمانم؛
ایمانم را
با انسانم؛
انسانم را
با جانم …»
ولی شاعر همچنان دانسته نمیشود، پیوندی برقرار نمیگردد:
«امّا پیرزنک باز میگوید:
” ?Come “- چی؟»
شاعر در اینجا تلاش میکند که عزیزترین و پربهاترین داشتهاش را تقدیم کند شاید پیوندی برقرار شود و دریافته شود، « امّا چمدانی فرهنگ نیز با خود آوردهام.» ولی همدلیای به بار نمیآید. پاسخ میشنود:
«” ?Ma che lingua e questa“ / این دیگر چه زبانی است؟»
این مانع ارتباطی، زبانی، فرهنگی چون دیواری میان شاعر و جامعهی میزبان قرار میگیرد. تکلیف روشن است: اکنون که شبیهترین فرد ِ این جامعه به نزدیکترین کس ِ ما یارای درک ِ ما را ندارد، از دیگرانش چه انتظاری میتوانیم داشت؟
این گونه است که در «بورجو ورتزی» زبان برجسته میشود. زبان به موضوع تبدیل میشود. زبان و بهتر بگوییم، نبود زبان مشترک، فهم مشترک، به مانع اصلی بدل میشود. به قول فروغ فرخزاد، «چراغهای رابطه تاریکند.»
از همینجاست که تفاوت عمده و سوم خویی با دیگر تبعیدیان پدیدار میشود. پیرزن شعر بورجو ورتزی از او توهم زدایی کرده است. پس از آن مواجهه، دیگر انگار نه انگار که میزبانانی هستند. نه گلهای دارد و نه توقعی. اگر چه قدردانیهایی هم به موقع میکند. جامعهی میزبانش را درست همینگونه میبیند: میزبانی که به او پناه داده، پس چشمداشتی ندارد. همهی روی سخن، و هوش جانش با زادگاه است.
شعر خویی به یک معنی هرگز از ایران خارج نمیشود. در این پانزده سالی که شعر و ادبیات تبعید را میپژوهم، دریافتهام که شعر خویی فصل ویژهی خودش را میشاید و تعریف ویژهی خودش را.
تبعید یعنی دور کردن، یعنی فرد را از خانه و میهن خود بیرون انداختن.
شعر خویی اما مقاومتی است در برابر تبعید. او هرگز دور نمیشود از زادبوم خود. این پس زدن تبعید و مقاومت اما تنها یک بیانیهی ادبی نیست. یعنی برای خویی تنها در زبان اتفاق نمیافتد، بلکه در همهی زندگی او این مقاومت هست.
در اینجاست که ناگزیرم به نکتهای اشاره کنم که در ظاهر شاید یک انتخاب شخصی باشد، اما در شناخت و توضیح پدیدهی مورد سخن ما بسیار اساسی است: من در جریان این سفر متوجه شدم که اسماعیل خویی از پذیرفتن شهروندی کشوری غیر از ایران سرباز زده است. تا آنجا که می دانم هادی خرسندی نیز چنین خواسته است. مسئله این است که چنین کنش آگاهانهای یک انتخاب خصوصی نیست، بلکه باید پیچیده در فلسفه و شناخت فرد از هستی باشد، و به ناگزیر باید زیرساخت هنر و کار او را شکل دهد.
ما با پذیرش شهروندی یک کشور بیگانه، خودی ِ آن سرزمین نمیشویم، چرا که بر شاعری چون خویی ثابت شده است که همواره آن فاصلهی ارتباطی، آن نبود درک و پیوند عاطفی، سیاسی، اجتماعی، فرهنگی وجود دارد. پس نتیجه چه میشود؟ نتیجه این میشود که با پذیرش شهروندی کشور بیگانه، شاید عضوی از شهروندان آن کشور بشوی و از برخی حقوق و امتیازها بهرهمند شوی، اما خودی ِ جامعهی میزبان نمیشوی، بلکه «خارجی ِ خود» میشوی. تو به عنوان یک کارگر، آموزگار، مترجم یا معمار، شهروند ِ کشور میزبان میشوی، اما آن چمدان فرهنگ و تاریخ را چه میکنی؟
«میبینم
پیرزنک مادربزرگ نیست؛
و شعر و رؤیا،
کابوسو شعر،
نمیداند چیست.»
و شگفت است که این کشف، کشف این که میزبان خودی او نمیشود، و از شعرها و کابوسهای او سر در نمیآورد، خود باعث رهایی شاعر میشود. او اکنون تکلیف خود را میداند و با خود پیمان نهایی خود را میبندد:
« و، بعد، با خیالِ خودم میگویم:
ـ « اوّل دریا، بعد هرچههای دگر،
و هر کههای دگر،
به هرکجای دگر.
کتابهایم را نیز گم نخواهم کرد این بار.»
و این گونه است که بیدرکجایی مقاومتی است در برابر عارضهای به نام «خارجی خود» شدن. خویی تن نمیدهد به تیپای تبعید.
علی نگهبان
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
علی نگهبان نویسنده، مترجم و منتقد ادبی است که تاکنون دو رمان «سهراووش» و «مهاجر» از او منتشر شدهاست. نگهبان بیش از دو دهه است که در کانادا زندگی میکند.