مهاجرِ پناهنده ایرانی بودن در ونکوور
رامتین شهرزاد مهاجر پناهنده ایرانی مقیم مترو ونکوور است، او بهخاطر همجنسگراییاش و فعالیتهای ادبی، روزنامهنگاری مرتبط به آن، ایران را چهار سال پیش ترک کرد. کتابهای الکترونیکیاش را انتشارات گیلگمیشان در تورنتو کانادا منتشر کردهاند، در کنار آن شعرها و مصاحبههایی از او هم پیشتر از شهروند بیسی عرضه شدهاند. در این یادداشت، او از تجربه زندگی یک پناهنده در ونکوور مینویسد.
ستون «تجربه مهاجرت»، فضایی است تا خوانندگان و مخاطبین شهروند بیسی و وبسایت شهرگان بتوانند از تجربههای زندگیشان در استان بریتیش کلمبیا بنویسند. اگر علاقهمند هستید تا زندگیتان بعد از مهاجرت را در این ستون با خوانندگان فارسیزبان ما در میان بگذارید، به این آدرس ایمیل بزنید: [email protected] و پیشنهادتان را با مسئول ستون، سیدمصطفی رضیئی در میان بگذارید.
ورود با هیچی
آسمان ونکوور آبی بود با نقشی از تک و توک کپههای ابر تابستانی، وقتی وارد شهر شدم: بعدازظهر از فرانکفورت پرواز کرده بودم و بعدازظهرِ ونکوور به زمین نشسته بودم. انگار یک روز از زندگیات فقط تکرار شده باشد، کِش آمده باشد، ولی در این فاصله از یک سیاره به سیارهای دیگر رسیده باشی.
این تجسمی است که از ساحل غربی کانادا دارم، سیارهای دیگر با موجوداتی متفاوت، انسانهایی گوناگون. اولین تصویرهای شهر شبیه به فیلمهای علمی تخیلی بود که در آن شهرهای آینده نقش خوردهاند: در این شهرها تمامی جوامع بشری را میشود در یک مکان دید، با رنگها، نژادها، پوششها و رفتارهایی متفاوت، هرچند در صلح در کنار همدیگر، به زندگی خودشان مشغولاند.
این تصویر از ونکوور برایم ماند، این واقعیت هم برایم ماند که تقریبا با هیچی آمده بودم: بعدها، وقتی نزدیک به ژانویه امسال همراه دوستی کانادایی در خیابانهای تاریک نیو وِستمینستر قدم میزدیم و چراغانی خانهها را تحسین میکردیم، او ازم پرسید با چه به کانادا آمدهام و گفتم با هیچی: ۹۰۰ دلار توی جیبم بود و دو تا چمدان داشتم، تویشان هم بیشتر کتاب و کاغذ بود.
در این دو سال البته فهمیدم چندان هم مهم نیست چقدر پول توی جیبت باشد وقتی وارد کانادا میشوی، مهم این است که چقدر مصمم باشی، چقدر وقت بگذاری و برای زمان حال و آیندهات کار کنی. مهم این است که چه مهارتهایی داری و چطور میتوانی این مهارتها را بهتر کنی، چطور میتوانی برای جامعهات مفید باشی: از جامعهات کمک بگیری و به جامعهات کمک کنی. این چیزی است که در این دو سال یاد گرفتم، به خودم مرتب میگویم: هر زمان دیگر بیاندازه سخت شده، نفس عمیقی بکش، لبخند بزن و پیش برو، تو میتوانی، تو میتوانی.
متفاوت نبودن
در ایران یاد گرفته بودم خودم را پنهان نگه دارم، سعی کردم متفاوت از چیزی که هستم زندگی کنم. در ترکیه یاد گرفتم چطور دهنم را ببندم و مرزهای زندگیام را محدودتر کنم. فشار جامعه، خانواده و فامیل، دوست و آشنا و همینطور حکومتها همیشه بر زندگیام سنگینی کرده، به خاطر تفاوتی که در اندیشهام هست، به خاطر اینکه به مذهبی اعتقاد ندارم و البته، چون همجنسخواه هستم.
اینجا در کانادا یاد گرفتم آدمها، متفاوت همدیگر هستند، بااینحال این تفاوت نیست که آنها را متفاوت میکند، بلکه انتخابهایشان، رفتارهای فردیشان است که آنها را متفاوت از همدیگر میکند.
فهمیدم من بهخاطر مذهب، اندیشه، گرایش یا هویت جنسیام نیست که متفاوت میشوم، من تفاوتی در این زمینهها با دیگری پیدا نمیکنم، چون نه قانون در اینجا هیچکدام از این مسالهها را ملاک قرار میدهد، نه در جامعه کوچک و بزرگ اطرافم، کسی برایش چنین چیزهایی مهم میشود.
جامعه ایرانی و غیر ایرانی اینجا تفاوت رفتارها را نشانم داد: آرام آرام توانستم به آرامشی برگردم که میدانستم وجود خارجی دارد، ولی نمیتوانستم آن را پیدا کنم.
حالا این سوال برایم پیش آمده که مگر چقدر کار سختی است تا آدم باشی و با بقیه هم مثل آدم رفتار کنی؟ فکر میکنم زندگی من و زندگی همه میتوانست در ایران یا ترکیه یا هر کجای دیگری چقدر متفاوت باشد اگر ملاک را فرد، انتخابها و رفتارهای شخصیاش میگذاشتند تا اینکه جاسوسی کنند و وزن کنند و مجازات کنند که تو چه فکر، اعتقاد یا گرایشی داری.
در خانه نماندن
خیلی ساده است تا آدمی غرق دنیای خودش بشود: در خانهات بمانی، توی خودت حبس بشوی، از رودررویی با واقعیتهای بگریزی. مهاجرت ساده نیست، آدمی را میتواند از لحاظ روانی همراه خودش ویران کند. به خصوص که آدمی نه با یک هدف مشخص و یک برنامهریزی از پیش انجام شده، بلکه به نیاز امنیت و در هراس از مجازات از سرزمین مادری خودش گریخته باشد و حالا خویشتن را اینجا بیابد.
هرچقدر هم مترو ونکوور زیبا باشد، لبریز مکانهایی برای پیادهروی، تفریح و زندگی کردن باشد، ولی برای کسی مثل من ساده نبود تا یاد بگیرم چطور با در خانه ماندن بجنگم. هنوز هم ساده نیست: اینکه از در خانه رد بشوی و با دیگر انسانها روبهرو بشوی و لبخند بزنی، خودت باشی و اجازه بدهی تا همراه زندگی پیش بروی.
بعدها، وقتی بیشتر از شش ماه از ورودم به کانادا گذشته بود و به یک دوره آموزشی رفته بودم، فهمیدم چقدر مهم است که در خانه نمانی، همچنین چقدر مهم است که خودت را محدود به جامعه زبانی خودت نکنی. اینکه اجازه بدهی تا از دیگران هم یاد بگیری و اینکه خودت را در سرزمینی تازه، انسانی بیایی که حق دارد بیازماید و حق دارد اشتباه کند، شکست بخورد و البته، در میان به موفقیتهایی هم دست یابد.
وقتی برای اولین مرتبه به یک کار داوطلبی سه ساعته رفتم، نگران بودم: نگران اینکه چه میشود، چرا این کار را میکنم، دیگران چه عکسالعملی دارند. با صورت خندان مردم روبهرو شدم و سه ساعت خوش گذشت. طول کشید، ولی فهمیدم باید دربهای زندگیام را باز بگذارم و از آنچه میگذرد لذت ببرم، البته، بیاموزم و پیشرفت کنم.
دوست پیدا کردن
دوست پیدا کردن ساده است؟ شاید، بیشتر البته بستگی به آدمی دارد که چه بخواهد، چه انتظاری از دوستهایش داشته باشد و چطور با آنها کنار بیاید. در این میان موضوع حریم شخصی همیشه بر روابط بین انسانها حاکم است: موضوعی که در ابتدا درک و پذیرش آن برای من تازهوارد ساده نبود و هنوز هم مرزهایش را به درستی تشخیص نمیدهم.
در گذشته عادت کرده بودم میشود سوالهایی را پرسید، اینجا یاد گرفتم هر سوالی را نمیشود پرسید. اینجا همینطور یاد گرفتم چطور باید در جمع باشی ولی به فضاهای شخصی همدیگر احترام بگذاری. همینطور یاد گرفتم چطور صاحب یک فضای شخصی باشم و حریمهایم را حفظ کنم.
با تمامی اینها، میدانم همه با یک سرعت به این درک اجتماعی نمیرسند، برای همین هم برایم عجیب نیست هنوز کسی ازم در مورد درآمدم بپرسد، یا اینکه به چه خدایی اعتقاد دارم یا اینکه در زندگی شخصیام چه میکنم. بالاخره قرار نیست آدمها کپی پیست همدیگر باشند، بلکه قرار است هر کدام ما خودمان باشیم و با خودمان خوش باشیم.
توی کانادا یاد گرفتم به تفاوتهای فردی افراد احترام بگذارم: اشتباه نیست جور دیگری رفتار بکنی، هرچند اگر کسی اشتباهی بکند که به تو آزاری برساند، این حق تو است که جلوی رویش بیایستی و این موضوع را تذکر بدهی، آرام و دوستانه.
آموزش دیدن
در کانادا این موقعیت توسط سازمانهای خصوصی یا وابسته به دولت فراهم شده تا به توی تازه وارد چیزی را به رایگان یاد بدهند. از کلاس زبان و فرهنگ کانادایی که شش ماه تمام هر روز از هشت و چهلوپنج دقیقه صبح تا سه بعدازظهر به آن میرفتم بگیریم تا کلاسهایی در مورد نوشتن رزومه یا کار پیدا کردن، کلاسهای آشنایی با مالیات و اینکه پول چطور کار میکند تا کلاسهای مربوط به مثلا آلزایمر.
هر چیزی را میشود در این سرزمین تازه آموخت، در حقیقت سرمایهگذاری هنگفتی هم شده تا آدمها یاد بگیرند و به همدیگر بیاموزند. این امکان فراهم شده تا خودت را به مهارتهای کوچک و بزرگی مجهز کنی که در زندگی آنها را لازم داری.
در این دو سال سعی کردم تا میتوانم یاد بگیرم و هنوز هم امیدوارم تا هرچه در توانم هست، صرف آموزش دادن به خودم بکنم. البته این شانس را داشتم که زبان انگلیسیام در موقع ورود به کشور در سطح مناسبی بود تا بتوانم آنچه میخواهم، همان را پیدا کنم و دنبال پیشرفت و آموختن در آن موضوع بروم.
هرچند آموختن زبان هرگز آدمی را رها نمیکند، تا پایان عمر هم یاد میگیری، این را از کلاسهای دانشگاه میدانستم و میفهمم اشتباه کردن در زمان آموختن یک امر عادی است، در حقیقت امر، خیلی هم مفید است دچار اشتباه بشوی، اشتباه کردن خجالتی نداشته.
هرچند اگر اشتباهی کردم و بقیه خندهشان هم گرفته باشد، خودم همراهشان خندیدم و بعد هم فراموش کردم چه شده بود. توی کانادا یاد گرفتم زندگی خیلی سادهتر از چیزی است که فکرش میکنیم، و البته، زندگی کوتاه است، باید قدرش را دانست.
به پایان رساندن
همانقدر که اینجا میتوان خیلی ساده چیزی را شروع کرد، راهی را در پیش گرفت، درس خواند، کار کرد یا آموزش یافت، همانقدر هم سخت است که این مسیر را به پایان رساند. انتخابهای گوناگون و متنوعی هر روزه جلوی راه آدم قرار میگیرد و حواس تو را پرت میکند: دوست داری وضعیت کاریات را بهتر کنی؟ دوست داری به این کالج بروی؟ دلت میخواهد بیایی و امشب اینجا خوش باشی؟
خیلی چیزها را در این دو ساله شروع کردم و به پایانی نرسیدهاند، در کنار آنها البته گامهای مهمی هم برداشتهام و این گامها را به سرانجامشان رساندم. اینجا آدم یاد میگیرد چقدر وقت مهم است، اینکه روز چقدر کوتاه است. همچنین یاد میگیری چقدر مهم است که برنامهریزی داشته باشی، برای خودت کارهایت را فهرست کنی و یکی یکی آنها را انجام بدهی.
قبل از آمدنم به کانادا، یک دوست وکیل در امریکا بهم گفت انتخابهای اولیهات خیلی مهم هستند، باید یاد بگیری چطور این انتخابها زندگیات را متفاوت میکنند. راست میگفت، آگاهانه انتخاب کردن، پیش رفتن و به پایان رساندن بیاندازه مهم است. آخرسر در یکی دو صفحه رزومهات باید انتخابهای خوبی داشته باشی تا عرضه کنی و خودت را از این طریق نشان بقیه بدهی.
گذشته را به دوش کشیدن
بعد از خروج ایران، یک روز به این فکر افتادم توی چمدانهایم و همراه خودم، به جز بارهایم، لباسها و کاغذها، کتابها و لوازم الکترونیکیام، گذشته را هم جا دادهام و به اینجا آوردهام: اول به ترکیه و بعد به کانادا.
گذشته بعضیوقتها خیلی بزرگ میشود، حجم میگیرد و نمیگذارد تا خودت باشی، تو را همراه خودش میبرد. در حقیقت تصویرهای کوچک و بزرگی است که از روزهای گذشتهات. نشستهای و ناگهان یاد دوستهایت میافتی، یاد زندگی از کف رفته، یاد یک لحظه پیادهروی در خیابان ولیعصر یا طعم یک غذای خاص در یک نقطه مشخص توی تهران، یا مشهد، یا انزلی، یا بوشهر.
با گذشته باید کنار آمد، برای من این کنار آمدن مثل یک نبرد همیشگی است که باید درگیر آن باشم تا بتوانم خودم بمانم و توی زمان حال باقی بمانم. ساده نیست، توی زندگی هر روزه مرتبط با گذشتهام برخورد دارم. ولی راهش را هم پیدا کردم که چطور به گذشتهام اجازه بدهم باشد ولی مزاحمم نباشد. بعضیوقتها هم گذشته هست و به جز گذشته هیچی نیست، چون حداقل برای من، آدمی به خاطرههایش است که دلخوش و امیدوار باقی میماند.
به آینده رو کردن
بعد از تمامی اینها، به آینده امیدوارم: به اینکه زندگی هر روز میتواند متفاوت از قبل باشد. به اینکه میتوانم خودم باشم و بی هیچ هراسی زندگی خودم را داشته باشم. اینکه اگر کسی هم بخواهد زندگیام را قضاوت کند، این قضاوت تأثیری بر من نخواهد گذاشت. تجربه مهاجرت برایم همین بوده: گذشتهات را داری، با خوبیها و بدیهایش، زمان حال هم در گذر است و آینده در راه. لبخند بزن، امیدوار باش و پیش برو، هرچه میخواهد بشود، میشود.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
سیدمصطفی رضیئی، مترجم و روزنامهنگار مقیم شهر برنابی است. او نزدیک به سه سال است در کانادا زندگی میکند و تاکنون ۱۴ کتاب به ترجمه او در ایران و انگلستان منتشر شدهاند، همچنین چندین کتاب الکترونیکی به قلم او و یا ترجمهاش در سایتهای مختلف عرضه شدهاند، از جمله چهار دفتر شعر از چارلز بوکاووسکی که در وبسایت شهرگان منتشر شدهاند. او فارغالتحصیل روزنامهنگاری از کالج لنگرا در شهر ونکوور است، رضیئی عاشق نوشتن، عکاسی و ساخت ویدئو است، برای آشنایی بیشتر با او به صفحه فیسبوکاش مراجعه کنید.