Advertisement

Select Page

آن کلاغ مشوش

آن کلاغ مشوش

 

 به کتابخانه شهر دعوت شده ام.

پس از آشناسازی کارم به حضار توسط کارشناسی، به روی صحنه می روم. تماشاگران کنجکاو در سالن منتظر نشسته اند تا من تکه ای از رمان جدیدم را بخوانم. درخشندگی چشم هایشان به من نیرو می دهد. پیراهن های رنگیشان و شلوارهای گاه پریده رنگشان هم. بوی در هم آمیخته گونه گونگی تنشان را هم می بویم.

می ایستم پشت تریبیون و می گویم: با سپاس از پژوهش های پر دامنه ای که ناشر محترم برای رونمایی رمان جدیدم “آن کلاغ مشوش”، انجام داده اند، باید بگویم که حضور گرم شما در این شب سرد، مرا بیشمار دلگرم کرده است. تکه ای را که امشب برایتان انتخاب کرده ام که بخوانم، بخش آغازین کتاب است.

گویی صدای دم و بازدم همه را می شنوم. کسی سرفه می کند. کسی روی صندلی جابجا می شود. و بعد سکوت.  به خود می گویم: چه خوبست که هنوز مردم دوست دارند کنار هم بنشینند و به صدای دم و بازدم همدیگر گوش بدهند. کمی مکث می کنم، بعد می خوانم:

“روی بالکن خانه “ترانه” که پانزده سال از من کوچک تر است، ایستاده بودم که آن کلاغ مشوش قار قار کنان از شمال آسمان به جنوب و از جنوب به شمال پرواز کرد و به چشم هایم خیره نگریست. گویی می خواست چیزی به من بگوید. با جیغ. مثل وایافتن چیزی فراتر از آنچه که دیدنی و لمس کردنی است. مثل یک آوای پنهانی که پیامبران  آنرا وحی می پندارند. و ژاندارک به آن صدا می گفت. جنگل سبز پر طراوت در زیر مه و نم باران گسترده بود زیر پاهایم و من ستایشگرانه به جنگل نگاه می کردم، به “ترانه” و به خانه اش هم. “ترانه” را سه چهار سال بود که ندیده بودم. و بعد از سه چهارساعت پرواز و فضای مشوش فرودگاه ها، خود را به او رسانده بودم. زل زدن کلاغ را که دیدم، صدایش را هم که شنیدم، خواستم از “ترانه”  بپرسم که آیا برای کلاغ ها هم اپرا خوانده است؟ اما چیزی نگفتم. می دانستم که چند سالی است دیگر اپرا نمی خواند.

چشم های کلاغ و جیغش با من ماند.

خودرو که دم در خانه “ترانه” توقف کرد، “ترانه” را دیدم ایستاده منتظرم، با موهایی رها شده روی شانه هایش و پیراهنی سبز رنگ بر تنش. با رژ لبی زرشکی که لب هایش را دلرباتر کرده بود. با همان حس های پیچیده اغراق آمیزش در بیان شور، مرا بغل کرد. و ناگهان حس کردم چیزی در او دگردیسی پیدا کرده است. ویک حس مصنوعی، مثل اصطکاک پلاستیک بر پوست، بر تنم کشیده شد. گویی در این ابراز، “ترانه”  خود را آغشته کرده است به یک شادی اجباری. اندوه را در او می شناختم. یک اندوه عمیق که به محاق می ماند. از کودکی شاخک های حسی اش را می شناختم که او را با نخی بسیار باریک به زندگی متصل می کرد. و وحشتم پیوسته از این بود که او شناور شود در کنه واژه ها، یا در تاریک ترین گودال های معنا.

تابستان بود. در گلدان روی میز، دوازده شاخه گل رز قرمز با آراستگی و عطرشان به من لبخند می زدند. و ظرف روی میز پر از میوه. و مبل هایش با رنگ های زرد و خاکستری آذین شده. شام خوش طعم بود.

با تمام این زیبایی ها، خنده ها، قهوه نوشیدن ها و غذاهای خوش طعم، دو روز بعد از آمدنم، ناگهان “ترانه” دچار تب و لرز شد. و من نمی دانستم که تب و لرز او از سرمای پشت پنجره است یا صدای قار قار کلاغ. یا خنده های شاد و لحظه ای ام یا نوع نگاه کردنم، یا شیوه بیانم یا ادای چند جمله غیر آراسته. من هم در یک دگردیسی ناشی از دریافت یک شادی اجباری، شادی ام انگار مصنوعی شده بود. انگار با بزرگنمایی ابراز شادی، می خواستم شادی را در او برانگیزانم. شاید هم تزریق کنم. چهره اش کدر شد. زیر چشم هایش سیاه. نگاهش فرسوده. دهانش خشک.

می دانستم اندوه، یک هیولای تنومند است، که گاه آدم را دچار تب و لرز می کند. هیولا، سال های بیشماری مرا در گوشه و کنار تعقیب می کرد. من هم او را تعقیب می کردم مثل یک کارآگاه زیرک، تا زیر و بم اش را خوب بشناسم. شناخت از او مرا واداشت تا یکروز مصرانه تصمیم  بگیرم تا او را با یک نیروی نهانی ضربتی شکست بدهم. فکر کردم که هماوردی با اندوه را همه می توانند داشته باشند. اما اشتباه کرده بودم. هر کنش هماوردانه ای زمان ویژه خودش را می خواهد. شخصیت و تجربه ویژه خودش را هم.

“ترانه” روی تختخواب جابجا شد. از زیر دو تا لحاف گرم و سنگین سرش را بیرون کشید و به بالش تکیه داد. به جعبه داروهایش دست کشید. گویی چهره ای گرم زیر دستش نرم نفس می کشید. جعبه را در آغوش فشرد و چهره اش را به رویه پلاستیکی آن مالید. در آن را باز کرد، و پنج شش قرص بیرون آورد. چند قرص سفید، زرد و قرمز. یک به یک آن ها را به دهان گذاشت و با پیمانه ای آب قورتشان داد. در جعبه را به آرامی بست، به مفاصل دست و بازویش دست کشید وگفت: این جعبه اسمش عشق است. امروز حالم بهتر است.

خواستم کمکش کنم، جعبه را از دستش بگیرم و روی میز بگذارم. گفت: نه! و جعبه را دوباره در آغوش فشرد.

جعبه، انگار چشم داشت و لب، وقتی که “ترانه” لب هایش را غنچه کرد و جعبه را بوسید.

 

نیمه شب، “ترانه” هذیان گونه چشم هایش را باز کرد. صدای ناله اش پیچید در راهرو. ناله اش ضعیف بود. یکجوری آدم را از درون متلاشی می کرد. به اتاقش رفتم و به نگاه مات و ثابتش چشم دوختم. پوست چهره و سینه پیراهنش در نور کمرنگ چراغ روی میز، پوشیده بود از عرق و چشم هایش پرنیده توی کاسه سرش.

پرسیدم: حالت بد است “ترانه” جان! اجازه می دهی که تلفن کنم به…

پرخاشگرانه گفت: اینقدر جان جان نکن. من جان تو نیستم.

گفتم: به من بگئ چکار کنم.

گفت: هیچ! برو توی آینه به خودت نگاه کن! ببین که چطور مرا کشته ای!

وحشتزده گفتم: “ترانه” … چه می گویی؟

گفت: از لحظه تولدم… از وقتی که چشم هایم را به روی این دنیا باز کرده ام … تا کنون…تو… تو قاتل روح من بوده ای.

 

من در لحظه تولد او کجا بودم؟

 

پانزده ساله بودم که “ترانه”  به دنیا آمد. مادرش او را در یک پارچه کتانی سفید رنگ پیچاند و گذاشت روی یک تشک کوچک صورتی روی جعبه سنتور پدرش. و روانداز لیمویی رنگ را کشید رویش. من در پشت در اتاق صدای درد کشیدن مادرش را دو ساعت متوالی شنیده بودم و گریه نوزاد را هم بعد از لحظه تولدش. و بعد از شستشوی تنش و بیرون آمدن ماما از اتاق بود که کنجکاو به دیدنش رفتم. نمی دانستم نوزاد دختر است یا پسر.

مادر گفت: دختر است.

نوزاد با چشم هایی سیاه و براق به اطراف نگاه می کرد. اتاق نیمه تاریک بود. و من به چشم هایش که پر از معنا بودند و پر از ژرف نگری، با کنجکاوی نگاه کردم. فکر کردم که او هم مثل پدرش سنتور خواهد نواخت. شعر خواهد گفت. نقاشی خواهد کرد… و فیلسوف خواهد شد… اما وقتی که شروع کرد به گریه کردن، گریه هایش پر از ملودی بودند و آواز. آواز های حزن آور. گویی اپرا می خواند در سکوت اتاق. آنگونه که مادرش نامش را “ترانه” گذاشت. و من در طول سالها رشد آرام او شاهد ترانه خوانی هایش بودم. بعد اپرا خوانی هایش.

“ترانه” در اتاق نیمه تاریک نگاهم کرد. و بعد با لب های خشک گفت: با زل زدنت توی چشم هایم، از بچگی، تو مرا کشته ای.

گفتم: انگار خواب بدی دیده ای “ترانه” جان! می روم برایت کمی آب بیاورم.

گفت: تشنه نیستم. لیوان آب روی میز است.

مردد بودم که به پرستارش تلفن کنم یا منتظر بمانم تا صبح. به من گفته بود که پرستار صبح بسیار زود به خانه اش می آید. “ترانه”  دوباره چشم هایش را بست و زمزمه کنان گفت: و بعد، همیشه با گردن افراشته ات و خنده های سرکش ات مرا ذره ذره کشته ای.

“گردن افراشته و خنده های سرکش”؟ نمی دانستم که این واژه ها را چگونه معنی کنم از نگاه او.

به اتاق دیگر رفتم و در تاریکی نشستم. مبهوت. من هیچکس نبودم. هیچکس. هیچکس. جز زنی مثل همه زن های دیگر. یکساعت گذشت. صدای ناله می آمد در راهرو، گاه به گاه. نمی دانستم آیا بدون اینکه به او چیزی بگویم در سکوت چمدانم را ببندم و راهم را بگیرم و بروم، و از دور رس نگاهش ناپدید شوم،  یا صبورانه واژه هایش را تحمل کنم. با بارش مسلسل وار واژه های تیز و ناگهانی اش تنم از درون خالی می شد. من چگونه می توانستم با “گردن افراشته و خنده های سرکش” آدم بکشم؟ آن هم “ترانه” را!  “ترانه” با من بیگانه شده بود؟ یا من با او بیگانه شده بودم بدون ان که بدانم چرا و چگونه؟  گویی هرگز در این سال های طولانی دوستی مان، او را نشناخته بودم! حس کردم چقدر خوش باور و ساده لوحم!

آیا راز در جعبه داروها بود؟ آن جعبه که همچون یک مرد پر شورخوابیده بود کنار تختش؟ آن عاشق که در رگ و پی اش رسوخ می کرد با همراهی یک پیاله آب. آن دارو های سفید و زرد و قرمز… که او را به دنیایی از آرامش و مسرت می برد.

“ترانه” پیش از آن که شعر های نیچه وارش را در شش هفت سالگی بنویسد، با موسیقی دریاچه قو چایکوفسکی، باله می رقصید. و گاه هم ساعت ها با مورچه ها لولیده در خاک باغچه حرف می زد.

یکبار، وقتی که شش هفت ساله بود، خواب دیدم که در یک ظهر داغ نشسته است روی زمین خاکی پشت بام  و با اره دندانه دار به جای پختار کردن شاخه های درختان خانه، دارد با دست چپش بازوی راستش را اره می کند. اره را می کشید روی پوست نازکش بی آن که از درد فریاد بکشد. چشم هایش روی اره متمرکز بودند و خودش غرق بود در اندیشه هایی ناشناخته. و نمی دانستم که آیا با تیزی اره، و پاره شدن ماهیچه های نازک و شکاف در استخوان هایش، درد در وجودش می پیچد، یا آنقدر فرو رفته است در حسی ناشناخته که درد در زوایای سلسله اعصابش گم شده است . نمی خواست که من نگاهش بکنم. اما من هراسان به طرفش رفتم و اره را از دستش قاپیدم. هم خشمگین بودم، هم پر از حس عطوفت.  اره به خون آغشته بود.

از خواب بیدار شدم. سراسیمه بودم.

 

چمدانم را که بستم، به اتاق برگشتم. “ترانه” ورودم را حس کرد. اره ای دندانه دار را گذاشته بود بالای تختخوابش. بالای جعبه داروها.

گفت: پیش از آن که تو با این اره گردنم را اره کنی، من از خدا خواسته ام که مرا با خودش ببرد. خدا اینجاست. همینجا، کنارم خوابیده است روی تختخواب. توی این جعبه. پر از رنگ است و شفافیت. و خودش می داند که قبل از اینکه در آغوشش جای بگیرم و او مرا با خود به آسمان ببرد، کارهایی دارم که باید به پایان برسانم.

آیا می خواست بازویش را اره کند؟

من همیشه فکر می کردم که “ترانه” را که پانزده سال از من کوچکتر است به همراه مادر و پدرش بزرگ کرده ام. “ترانه” گویی دختر من بود، و او تصور می کرد که باید در طول زندگیش جای پای من راه برود و خنده های مرا به گونه ای نسخه برداری کند. اما او انگار از سال های اندوه من بی خبر بود و نمی دانست که چقدر برایم دشوار بوده است تا اندوه را شکست بدهم.

اما چرا مرا قاتل روح خودش می دانست؟ آیا در تمام طول این سال ها من در یک تصور پوچ زندگی کرده بوده ام که در بزرگ کردنش سهم شایسته ای داشته ام؟ چند بار می بایست در زندگی ام سفری اینگونه دور از واقعیت را آغاز کنم و دریابم که اشتباه کرده ام؟  چند آغاز را باید دوباره آغاز کرده باشم؟ و چند پایان را پایان؟  هر بار یک آغاز دگرگونه. و پایانی دگرگونه تر.

از خانه اش که بیرون آمدم، پرستار در اتاقش بود و داشت زمزمه کنان به او چیزی می گفت. شاید هم سر و گردنش را ماساژ می داد. من فقط یک یادداشت نوشتم و گذاشتم روی میز سرسرا و در را آهسته بستم. و بدون خداحافظی خانه اش را ترک کردم. صبح روشنی بود. تازه سپیده زده بود که من به همراه چمدان کوچک لباس هایم از پله ها پایین آمدم منتظر ایستادم تا خودرویی مرا به فرودگاه برساند. در خاکستری آسمان، دوباره همان کلاغ  مشوش  جیغ کشان به پرواز در آمد و دور سرم چند بار چرخ خورد. صدای بال زدنش را به روشنی می شنیدم. و من در ملودی اپرایی که کلاغ خواند، مطمئن شدم که “ترانه” برای او هم آواز خوانده است، روی بالکن خانه اش.”

 

کتاب را می بندم و لبخند می زنم. یک لبخند راحت و بازیگوشانه. در طول خواندن به چهره هیچکس نگاه نکرده ام. حضار نشسته اند ساکت. مات. خیره. هیچکس تکان نمی خورد. هیچکس سرفه نمی کند. سالن در مه فرو رفته است. صندلی هایی که زرشکی بودند و مخملی، حالا خاکستری شده اند. و کشیده نمی شوند زیر پای هیچکس.  چهره ها، موها، پیراهن ها، شلوارها، صندلی ها، چراغ های تار سقف همه خاکستری اند. چشم ها بیروح. خیره. همچون تصویری از یک جلسه زوم روی صفحه ای کامپیوتری که ناگهان ثابت مانده باشد.

به نرمی روی میکروفن چند ضربه می کوبم. صدا کشیده می شود مثل یکنوع جیغ. می گویم: در بیان آغازین جلسه، بر نکته ی مهمی در باره رمان جدیدم اشاره شد و آن هم مفهوم تنهایی، اندوه و نومیدی است در جهان امروز که گاه به خودآزاری یا دگر آزاری منجر می شود. خوشحال می شوم که به پرسش هایتان، اگر البته پرسشی داشته باشید، پاسخ بگویم.

سکوت، زلال است در مه گرفتگی سالن.

می ایستم ساکت و به سالن خاکستری نگاه می کنم.

کلاغی از یکسوی سالن قار قار کنان پرواز می کند از یکسو به سوی دیگر. جیغ نمی کشد. فقط می خندد انگار. یک خنده مداوم و هیستریک. پر از هزل شاید. شاید هم استهزا آمیز. به حضار ریز بینانه تر نگاه می کنم. می پرسم: “چقدر دلم می خواهد صدای نفس هایتان را بشنوم!” سکوت و رنگ خاکستری پاسخ من است. و تن هایی انگار ساخته شده از فلز یا پلاستیک نشسته روبرویم.

به خود می گویم: اگر من حضار را کشته ام، پس چرا همه با گردن های افراشته بی لبخند نشسته اند روی صندلی ها و تکان نمی خورند؟

سکوت حالم را بد کرده است. اگر داستان “ترانه” را شوخ طبعانه می نوشتم و حضار را در خنده شناور می کردم، آیا در واکنش آنها تفاوتی ایجاد نمی کردم؟

رنگ خاکستری سالن مثل پرهای کلاغ ناگهان سیاه می شود. در گردابی فرو می روم انگار، و چرخ می خورم معلق در خلاء…  نوری تند پاشیده می شود به روی صحنه. آنقدر تند که من هیچ چیز را دیگر نمی بینم.

ژانویه ۲۰۲۵

 

 

 

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights