چند شعر حسن فرخی
یک)
از دلتنگی ها
مادران عشق های تصادفی مرگ های تصادفی
برای کوچه پس کوچه های خاکی
بازیگوشی و بادبادک
دلم تنگ است.
[می خواستم بگویم
من هم حق دادم عاشق باشم.]
توی کیفم یک ترانه دارم
یک شعر
و یک پرنده که برای تو می خواند.
مادران شهریورجمعه های دورترین خاطره
درهای بسته
دهان های بسته
و حسرت ناتمام گوزن ها.
خط و ربط تو را کم دارم
گفتم کنار نام تو امضایی بگذارم.
یکگنجشک تیرخورده
کف خیابان
یکگلداننور
افتاده ناگهان از پنجره
[می خواستم برای کبوترانت آب و دانه بریزم
رفیق!]
برای خوشه های انگور
یأس ها
شمعدانی ها
و شب بوها
دلم تنگ است.
مادران کوه و صنوبر
من خاک شده ام در سایه ی صنوبرها
برای شیهه ی اسب و
چشمه های آب گرم و
دارهای قالی
دلم تنگ است.
[کمی خواب بعداز ظهر کم دارم
دنیا را ساکت کنیدلطفن!]
میان آتش می دوم
بنویسید این مرگ اختیاری ست.
برای خشکسالی در و دشت نگرانند
مرا از یاد برده اند.
مادران دریا
قایق شکسته ای را به ساحل می کشاند
توفان
[می خواستم به گورهای دسته جمعی سری بزنم
با ابرهایم.]
برای رعد و برق و
حرف های درهم و برهم
برای چاه و
فواره گل سرخ و
کمی حسادت
دلم تنگ است.
می پرم توی حوض نقاشی
پیش ماهی ها
سرخ و
سیاه و
طلایی
زود باشد دریا بشورد از مرده
برای کرکس ها
رود
خشکاست.
مادران دشت و صحرا
حالا که خاکستری ام
برای درختان هنوز سبز دلم تنگاست
میان آتش نشسته ام
بنویسید این مرگ اختیاری ست.
[می خواستم با نفرین زمانه کاری بکنم،
نشد!]
برای پلنگ دشت نگرانند
مرا از یاد برده اند
به دام تو افتادم و بی خیال غزال شدم.
نمی خواستم به زوال ستاره ها بیندیشم،
نشد!
مادران کویر و سراب
دلم برای کاج ها و تعدادی کلاغ تنگ است
میان آتش افتاده ام
بنویسید این مرگ غیر طبیعی ست.
برای چشمه های کور نگرانند
مرا از یاد برده اند
پس بسیار تاریک شدم و بی خبر از ابر شدم
[شب اینجا ریخته است
در هق هقی کشنده
به نقطه ای نامعلوم خیره شده ام.]
مادران عشق های تصادفی مرگ های تصادفی
[می خواستم بگویم
من هم حق دارم عاشق باشم.]
می گویند آفتاب و ماه می تابند هنوز
اگر صدای شان کنید.
حالا باید به چه کسی حساب پس بدهم
که چرا زنده ام
[هنوز سوال و جواب ادامه دارد،
رفیق!]
انگار توی چشمانم اشکی نمانده،سنگدل!
حالا که تنها مانده ام
در حسرت یک حرف عاشقانه مردم.
[به خدا مردم.]
دو)
از آزادی چیست به تو گفتم.
تو چه می دانی آزادی چیست؟
تو در خیابان ها مگر آفتاب را ندیده بودی
که همچنان روی دست ها می تابید؟
تو از چه دلخسته بودی
تو را با هیاهو چه کار
وقتی که در جنوب شهر
در قهوهخانه ها چای مینوشیدی
سیگاری دود می کردی
تا غروب چرت می زدی
و بعد سرود آزادی می خواندی
در خیابان ها
مگر ندیده بودی
گلهای یاس زیر پنجره ها گل داده اند
تو چرا از خاکستر می گفتی؟
حالا وقت آن است
ستارهای روی خستگی تو بتابد
ابرها روی پیراهن زندانی ببارند
روی کشتزار تن ها
و شاخه های درختان
درباد
تکان بخوند
دست تکان بدهند.
امروز به تو گفتم از آزادی چیست
از بهار وطن در پایتخت اضطراب جهان
حالا که برگشته ام از زندان خویش!
سه)
درخت از قدیم می آید
و از خیابان ها که می گذرم
پنجره ها دست به دست می شوند
در این سطر
چراغی روشن می کنم
دست های درختان همه در زنجیر است
که شباهتی عجیب به اسکلت های مرده دارد
[دیده بودی
شعری آزاد می خوانم
و از فضیلت صبح
سخن می گویم.]
هر آنچه را داشته ام
رو کرده ام
شب در هول و ولا می گذرد
در تاریکی
هفت هیولا پنهان است
[برادرم می گوید
دلم برایت ترانه می خواهد
اگر چه از شعرهایت معلوم است
حالت خوب نیست.]
سیب سرخی سر دست گرفته
تا صبح می دوم
ابرها آنقدر باریده اند
که از نفس افتاده اند
حالا نقش کفن می کشم
بر تن باغ
به یاس ها خیره می شوم
و برای دار و درخت ها
سرود می خوانم.
[دیده بودی باد
با پیراهنی خونی از خیابان می گذراند.]
رگ های خیابان را باز می کنم
و صورت مرگ را کنار می زنم.
کم کم صبح می شود.
چهار)
مزه ی تاریخ را چشیده ام
تو را در خودم می ببینم
پنجره ی دنیا را که باز می کنم
از خودم به تو میرسم.
از تو که بگذرم
به دریا می زنم
شاید تو نیستی که ببینی
نهنگ من در تله افتاده که اینجا نیست
شب و روز
برای موجها دست تکان می دهم
کشتی نجات را دید میزنم
نهنگ را دور میزنم
و تاب میخورم روی موج ها
ماه تابیده روی دست هام
ناگفتهها کم نیست
آفتاب میزند به تاریخ ام
تن ام ناپیداست در مرگ پنهان شده
دستمی کشد بر استخوانهایم
بر زیبایی صورت
زیبایی تن
که از نمیدانم اینجا چطور سر برآورده
جیغ می زند:
این چندمین فصل است
مزه ی تاریخ راچشیده ام
طعم مضاعفاش شیرین است
که فرهاد منتشر می کند
ببین
پنجره ها
حوا را در آغوششمیخواباند
بعد از تبعید مجنون
در این همه سال ترس ترفندیست
حالا چگونه به گذشته ی لیلی فکر کنم
در این دنیای بی رحم
من به تو چیزی از خودم گفتم
حالا شعرم دست به دست می شود
و میرود توی ذهن و زبان این و آن
اقرار می کنم
طعم تاریخ را به یاد می آورم.
پنج)
روی شعر من ترس می ریزند
بیا شعری ببینینم در خیابان ها
و روی دیوارها از اشتیاق آزادی بنویسیم
نگاه کن
روی دوش من کلاغ نشسته است
حالا به انتهای شب می رسیم
و از روز بعد می گوییم
از پنجره ها و صدای قناری ها
از مسیر احتیاط به دریا می زنیم
قایقی به آب می دهیم
و به ساحل می رسیم
بهجزیره ای امن مان!
و بعد
شعری از پهلوی خودمان بیرون می کشیم.
حالا که بین من تو صلح است.
[تاریخ مرگ را پنهان کنیم.]
از پس و پشت شب
از بالا و پایین روز
طعم مضاعف یاس ها می آید
دیوارها کج شده اند
ببین!
روی شعر من ترس می ریزد
و باران مثل آن چه در خیال می گذرد
حالا بیا ابرها را دید بزنیم
حرفی از سکوت بزنیم.
[حالا که به سختی خواب مان می برد.]
بین سطر اول و سطر آخر این شعر
تمام تاریخ خلاصه شده است
نگاه کن
چشم های من دو چشمه ی خون است.
بهمنماه/۱۴۰۳