خنشی در تن، شکافی در جان: مروری بر داستان بلند «خنش»
با رعنا سلیمانی از طریق رمان «سندرم اولیس» آشنا شدم. چیزی که در آن رمان و رمان بعدی او «یک روز با هزار سالگان» برایم جالب بود، شهامت او در نوشتن بیپروا، تابو شکنی و عدم خودسانسوری بود، چیزی که در میان نویسندگان زن ایرانی چندان معمول نیست.در کار او اغلب میشود آن لحظات ناب «نوشتار زنانه» را پیدا کرد، که در آن زبان و ساختار سنتی شکسته میشود. علاوه بر این شجاعت تجربه در سبکهای گوناگون نوشتن هم در کارهای او قابل توجه است. در رمان «یک روز با هزار سالگان» از نوعی روزنگاری استفاده کرده است، که در آن راوی انگار فقط برای خود مینویسد که فراموش نکند. شخصیت در رفت و آمد بین سالخوردگان سوئدی که از آنها مراقبت میکند چیزی از تجربههای خود به دفتر خاطراتش میافزاید و به ما تصویری تکاندهنده از تنهایی دهشتناک این سالخوردگان و موقعیت خارجیانی که از آنها مراقبت میکنند ارائه میدهد. در داستان بلند جدید او «خَنِش» هم این شهامت در نوشتن از ممنوعها و ناگفتنیها به چشم میخورد و هم درآمیختن سورٰئال و رئال و گاه تصاویر ناتورالیستی. هرچند گاه در ساخت شخصیت و زبانی که در دهان او میگذارد کاستیهایی دارد، اما از این جهت که نویسنده از تجربهای میگوید که تازه است، آن هم تجربهای که به شکلی تابو محسوب میشود، کاری جسورانه محسوب میشود. پیش از خانم سلیمانی کسانی چون قاضی ربیحاوی در نمایش «پسر زیبای من» نیز به بحران هویت در میان ترنسها و همجنس خواهان در جامعهٔ ایران پرداخته است، اما مزیتی که خنش دارد روایت از دهان خود فرد ترنس، به شکل گفتگوی درونی، و بیانگری احساس دو گانه از زبان اوست، که امکان تحلیلی روانشناسانه از شخصیت را فراهم میکند. هرچند که باید در روند تحلیل داستان دید که چقدر نویسنده در بازساخت تجربهٔ «دیگری»، چه در شخصیت پردازی و چه در ساخت زبان موفق بوده است.
پیش از هر چیزی باید به نام داستان پرداخت که در مواجهه با آن در ذهن خواننده چالشی برای جستجوی معنا آغاز میشود. در واقع انتخاب نام «خنش» نشان از هوشمندی نویسنده دارد، چون این پرسش را در ذهن ایجاد میکند که این واژهٔ ناآشنا چه معنایی دارد. اگر در واژهنامه به دنبال معنای خنش بگردیم به دو معنا برمیخوریم یکی نوعی گیاه خوشبوست، یا نوعی پونه و دیگری با دو کسره در آغاز به معنای خارش تن است. هرچند خانم سلیمانی در فارسی آن را با فتحه در آغاز و در لاتین آن را سکون در هجای دوم نوشتهاند اما میتوان حدس زد که معنای دوم مورد نظر است. دلایل این انتخاب را باید در خود داستان جستجو کرد. در همان صفحات آغازین اثر، راوی، که از خریدن نان به خانه باز میگردد، در تن خود تغییری ناگهانی احساس میکند. چیزی در میان رانهای او ظاهر میشود، چیزی مثل دمل، که میترکد و به جای چرک و خون از آن تکهای گوشت بیرون میزند؛ تکهای گوشت که میخواهد هویت جنسی او را تعیین کند. بعد از آن است که راوی این خارش در تن را احساس میکند: «پوست تنم به گز گز و خارش افتاد و ریش و پشم درآوردم. درست مثل ریش بز بلند و پرپشت بود و هر لحظه بلند و بلندتر میشد. دستهام هم زمخت شدن. انگار سراسر بدن و اندامهای کهنهام داشتن دوباره بیرون میزدن، نه انگار اندامهای تو بود.»(ص۹) این تصاویر وهمانگیز و سوررئال، که در قالب گفتگویی درونی بین دو وجه یک شخصیت بیان میشود، خواننده را متوجهٔ بحران هویت در راوی میکند. تن مردانه برای راوی، که خود را زن محسوب میکند، بدل به جسمی خارجی و کابوسی میشود که او را مدام همراهی میکند. خواننده از همان آغاز متوجه میشود که با شخصیتی دوپاره و آسیب دیده مواجه است، که از هذیان مدام رنج میبرد.
فروید این شکاف در شخصیت یا اختلالی را که سبب دو یا چند شخصیتی شدن بیماران روانپریش میشود، در نوع حاد و منفی آن، نوعی شیزوفرنی میداند،که در ادبیات هم در رمانهایی مانند «دکتر جکیل و مستر هاید» یا «مرد شنی» اثر هوفمن نمود پیدا میکند. اما این اختلال در جنبههای مثبت آن میتواند شخصیتهایی بیافریند که کنار خود موجودی اثیری را هم متصور میشوند. دلایل این دو یا چندپارگی شخصیت را روانشناسان گوناگون میدانند، اما از مهمترین آنها تجربهٔ تراوما در زندگی شخص است. برای شناخت چنین عارضهای چندین خصوصیت در شخصیت افراد ذکر شده است، که برخی از آنها را در شخصیت اصلی خنش، محمدرضا/یلدا، میتوان مشاهده کرد، از جملهٔ این خصایص میتوان به وجود دو یا چندین شخصیت متفاوت در یک شخص، هراس تعقیب شدن، بیخوابی، واقعیت زدایی، تغییر خلق،خودزنی یا فکر خودکشی و گفتگو بین شخصیتهای مختلف درون یک فرد اشاره کرد. رمان خنش با گفتگوی بین یلدا و محمدرضا،که دو وجه یک شخصیتاند آغاز میشود، و ما از راوی(در اینجا یلدا) میشنویم که از «فعل و انفعالات درون» رنج میبرد و درونش داغ است. اینکه او تمام مظاهر مردانهٔ تن خود را با وحشت مشاهده میکند نشان میدهد که چقدر او با این تن بیگانه است و از آن هراس دارد. در واقع ما متوجه میشویم که شکاف بین دو وجه هویتی شخصیت، یا بین آنیما و آنیموس او به وضعیت حاد رسیده و او را دچار هذیان و توهم کرده است، چرا که خود را تحت تعقیب موجودی پیچیده در عبای سیاه میبیند. غیر از این اطلاعاتی هم در مورد شخصیت به دست میآوریم، از جمله اینکه سی و هشت ساله است و با گذشتهی خود مشکل دارد. سویهٔ دیگر شخصیت، که در واقع سبب این جنگ درونی و شکاف در شخصیت میشود در صفحات بعدی به ما معرفی میشود، محمد رضا که مورد شماتت قرار میگیرد تن است و یلدا، آن دیگری که درون محمدرضا میزید و او را به زدن رژ قرمز در کلاس ششم وامیدارد، روح زنانهٔ درون، که در محمدرضا پررنگتر از رویهٔ بیرونی یا نقاب مردانه عمل میکند. این بیگانگی درونی چیزی است که در صفحات آغازین این رمان کوتاه به خوبی نمایش داده شده است: «نه، تو چسپیدی به من! میدونی وقتی تو با منی مردم با دست نشونم میدن و به همدیگه میگن این یارو چهشه؟ زنه؟ مرده؟» (ص۱۲) شخصیت از «نگاه ماسیدهٔ مردم» روی تن خود و از رنجهایش و از قصد خود برای کشتن وجه آزاردهندهٔ وجودش میگوید. در واقع نویسنده نشانی آسیبهای روانی شخصیت را به ما میدهد. فصل اول در حالی تمام میشود که یکی از وجوه شخصیت چاقو به دست گرفته و میخواهد وجه دیگر را نابود کند. اما وجه دیگر در مقام ناصح یا روان درمانگر ظاهر میشود و به او فرمان پیروی از غریزه و جستن آرامش خود را میدهد: «آره دیگه از غریزهت پیروی کن! غریزه اون چیزیه که تو رو از دیگران متمایز میکنه بهش اعتماد کن و دنبالش کن. چشمهات رو ببند و سعی کن آروم باشی. نه، سعی کن تصور کنی.»۰(۱۵) در واقع غریزهٔ زنانه یا آنیمای شخصیت او را به خود رهنمون میشود و از خودکشی نهی میکند. جالب است که وجه زنانهٔ شخصیت وجه مردانه را به رفتار منطقی و رهایی طلبانه تشویق میکند.
در بخش دوم روایت ما همراه با تغییر زاویهٔ دید با چند شخصیت دیگر در داستان آشنا میشویم، که نقش چندانی در این روایت ندارند و فقط بیانکننده نگرشی بیرونی به شخصیتهای اصلی داستانند: همسایگان خانه، طوبی، عباس و علی آقا. در این بخش، که در در غیاب محمدرضا/یلدا اتفاق میافتد و همسایگان به خاطر سکوت خانه شک کردهاند و تلاش برای ورود به آن را دارند، احتمال مرگ یا قتل مادربزرگ محمدرضا یا خانجون مطرح میشود و عباس میگوید که محمدٰرضا را در نیمهشبی دیده است که با لباس و کفش زنانه خانه را ترک میکرده است. در واقع این بخش نوعی جهش به جلو یا فلش فوروارد است که انتهای روایت را هم لو میدهد. همسایگان، که پیداست از قشر پایین و سنتی/ مذهبی جامعهاند، نشانگر اجتماع و طرز فکریاند که محمدرضا/ یلدا را احاطه کرده است. آنها تلاش میکنند که در خانه را باز کنند و به راز نشنیدن صدای خانجون و ندیدن محمدرضا پی ببرند، در را باز میکنند اما چون در اتاق خواب قفل است موفق نمیشوند به راز سکوت خانه پی ببرند و تصمیم به خبر کردن مامورین میگیرند. این بخش داستان نگاه این جامعهٔ کوچک به محمدرضا را نشان میدهد، که با واژههایی چون «مزلف»، «ابنهای» و «مکش مرگ ما» از او یاد میکنند. هرچند که در کنار این واژههای تقبیح کننده و شماتتگر گرایشات جنسی مردانه را هم میتوان دید. همچننین خواننده میفهمد که محمدٰرضا خواهری به نام مرجانه هم داشته که از خانه فرار کرده است.
در بخش سوم داستان ما بیشتر به دنیای درونی محمدرضا میرویم، به مرغهای عشقش و شاشوسا، که به گفتهٔ نویسنده زن اثیری اشعار سهراب سپهری است. در اینجا ناگهان بخش مردانهٔ شخصیت که در آرزوی زنی اثیری «با پیراهنی ابریشمین و سرخ و بلند، کفشهایی مشکی و ظریف، گیسوانی بافته، شرابین و بلند» (۳۵ـ۳۴)است ظاهر میشود. محمدرضا در او مجموعهای از خود و خواهرش مرجانه را میبیند. این تصویر اثیری برای او تاثیری آرامبخش دارد. او نه تنها نماد زیبایی بلکه نماد آرامش و امنیتی است که محمدرضا فقدان آن را در اطراف خود احساس میکند. در رمان «مرد شنی» اثر هافمن نیز رویاها و آرزوها به اشیاء یا افراد ساختگی و دست نیافتنی، مانند تصویر یک قدیس یا شکل یک زن مصنوعی منتقل میشود. یعنی آسیب دوران کودکی مسیر زندگی قهرمان داستان را، که صرفاً بر ترس از تجربه دوباره آسیب متمرکز است، تعیین میکند. هافمن از قهرمانان داستان خود، که از روان پریشی های مختلف و همیشه در حال تکامل رنج می برند، می خواهد که علائم مربوطه خود را بر روی این موتیف های ساختگی نشان دهند، به طوری که خود بیماری در نهایت شخصیتی ساختگی به خود می گیرد و برای گیرنده تقریباً غیرطبیعی جلوه می کند. در خنش هم اغلب این اتفاق میافتد که محمدرضا/یلدا این موجودات خیالی را به زندگیاش وارد میکند یا حالات خود را به موجودات دیگر، مثلا مرغهای عشق، نسبت میدهد. در این بخش از رمان حضور نویسنده در اثر پر رنگ است و گاه نمیشود تشخیص داد که آیا محمدرضای داستان است که رویا میبافد یا خانم سلیمانی که از ذهن او سخن میگوید. به عبارتی دیگر نویسنده با خود شخصیت در هم میآمیزد. از آنجا که محمدرضا در متن اجتماعی و فکریای تصویر شده است که چنین آگاهیای را نمیتوان برای او تصور کرد، میشود گفت بین این تصاویر با تصاویر بعدی از خانواده و لحن او که به مادربزرگش میگوید «نه دیگه نشد. کون لخت و شمشیر بازی؟» تضادی وجود دازد که سبب به وجود آمدن نوعی دوگانگی در شخصیت سازی شده است. حتی اگر فکر کنیم که قصد نویسنده نشان دادن تضاد درونی شخصیت و بروز آن در زبان شخصیت بوده، در این جا از عهدهٔ این مهم برنیامده است. علاوه بر این گاهی این موتیف شاشوسا در موقعیت زمانی نامناسبی ظاهر میشود، مثلا در دوران کودکی محمدرضا در پایان بخش پنج این داستان بلند. حتی اگر فکر کنیم که محمدرضا در نوجوانی یا جوانی با این زن اثیری سهراب سپهری از طریق کتابها آشنا شده باشد، نمیتواند در کودکی هم این دانش را داشته باشد و در لحظات ناتوانی به شاشوسا متوسل شود. میتواند تصوری خیالی و فرشتهگونه از زن/مادر داشته باشد که در غیاب مادر واقعی برایش آرامبخش شود و امنیت به ارمغان بیاورد، اما اینکه نام مشخصی بر آن بگذارد که از دنیای ادبیات بیاید خطایی در ساخت روایت و نقص در شخصیت سازی محسوب میشود. چون کودک در آن سن نمیتواند شاشوسایی بشناسد یا با زن اثیری در بوف کور هدایت آشنا باشد. اشارههای بعدی محمدرضا به «باغ وحش شیشهای» تنسی ویلیامز و فیلمی که بر اساس آن ساخته شده در گفتگو با مادربزرگ هم به نظر من بیشتر از حضور نویسنده نشان دارد تا پیشبرد روایت در جهت ساخت منسجم شخصیت. لحن شخصیت و نوع زبانی هم که با آن حرف میزند در این فصل بسیار متغیر است. مثلا در مورد مرغ عشقها از ترکیب «تخم و ترکهشون» استفاده میکند و در چند سطر بعد با زبانی ادبی با مادر بزرگش حرف میزند: «جایی خوانده بودم که نفرین پیامآور درماندگی است» (۴۳) این ناهماهنگی در زبانی که برای شخصیت انتخاب شده است در این فصل بیش از هرجای دیگر خود را آشکار میکند. قسمت آخر این فصل هم در انتقاد مستقیم محمدرضا از جامعهای که به زنانه/مردانه تقسیم شده است، باز هم رد پای نویسنده را میشود دید. محمدرضا خطاب به مرغهای عشق میگوید: «…آهان یه جای دیگه هم که میتونین برین تیمارستانهای زنگار بسته شهره. واویلا ددم وای! اونجا برید بی برو برگرد میگیرنتون زنجیرتون میکنن. دلیلشون هم اینه که شما مشکل هویتی دارید…» (۴۷) همچنین نویسنده از دهان شخصیت به نقد جامعهای میپردازد که تقسیمبندیهای جنسیتی سختی دارد، که از خانواده آغاز میشود و تا جامعه و قوانین اجتماعی ادامه مییابد. محمدرضا با ساختن تشبیهی غیر واقعی بین خود و مرغان عشق مسالهٔ هویت جنسی و رنجی را که از آن میبرد مطرح میکند. و خانم سلیمانی نشان میدهد که تن ابژهای سیاسی/اجتماعی است که همه برای آن تصمیم میگیرند به جز خود صاحب آن تن. اگر هم کسی این جسارت را بکند که خارج از قوانین اخلاقی حاکم بر جامعه به تن خود و خواستههایش بها دهد عقوبت سختی در انتظارش است، که کمترینش «طرد شدگی» از جامعه است.
در بخش چهار، که فلش بکی به گذشته است و دیالوگ بین شخصیتها نقش بیشتری دارد، ما بیشتر به فضای خانوادهٔ محمدرضا/ یلدا پا میگذاریم و با خواهرش مرجانه و بخشی از پیشینهٔ او آشنا میشویم. او در ضمن اینکه با خواهرش همزاد پنداری میکند از موقعیت مردانهٔ خود در جامعه ناراضی است. نه میخواهد موهایش را به خاطر مدرسه یا سربازی از دست بدهد و نه میخواهد با جنس مخالفی ازدواج کند. به عبارتی او دچار ملال یا «دیسفوریای جنسیتی» است و همین حس درونی سبب میشود که او بسیار بیقرار شود. روانشناسان بر این باورند که این دیسفوریا، یا ناهمخوانی جنسیتی میتواند سبب اختلالهای روانی متفاوتی شود، به خصوص اگر در خانواده یا جامعه پذیرفته نشود. اولین جایی که محمدرضا مورد هجوم قرار میگیرد در خانواده است. او که پدر و مادرش را از دست داده است با مادربزرگ یا جانجون زندگی میکند که مدافع ارزشهای مردسالارانه و قضیب محور است و هیچ درکی برای احساسات او یا خواهرش ندارد. ظاهر مرجانه را به خاطر لاغری یا عدم زیبایی مسخره و حتی او را به میمون تشبیه میکند. تلاش دارد خصایص مردانه را در محمدرضا تقویت کند و جنبههای زنانه را از او بگیرد. در واقع او نمایندهٔ جامعهٔ مرد محور است در خانهای که روح زنانه بر آن حاکم شده است. خانجون علاوه بر این همراه با آموزههای مذهبی میکوشد که اندیشهٔ گناه و معصیت و مجازات در دوزخ را هم به ذهن دو کودک وارد کند. محمدرضا، که خواه ناخواه با تن خود مشکل دارد، با حرفهای او دچار ترسهای دیگری هم میشود. در واقع از این فصل به بعد به تدریج گذشتهای برای شخصیت ساخته میشود و خواننده میتواند علل خشم و خشونت او را بیشتر درک کند. این روند درک با بخش پنجم و ورود عمو، که قیم دو بچه است، به صحنههای داستان مفهوم بیشتری مییابد. حضور مردانهای که پر از ترس و ارعاب است. عمو با خشونت خواستههای خود را به خانواده تحمیل میکند و با کوچکترین خطایی دو کودک را، که سربار خانواده میداند، به باد کتک میگیرد. او برای محمدرضا نمایندهٔ نیرویی مردانه میشود که بر علیهٔ «من» او برخاسته است، نیرویی خشن و سرکوبگر که هیچ ظرافتی را برنمیتابد.
در بخش ششم ما درمییابیم که خشونت در این خانواده پیشینه دارد و شاید ناشی از چرخهٔ تاریخی/ اجتماعی خشونت در جامعه باشد. عمو برای محمدرضا تعریف میکند که خود نیز مورد آزار قرار گرفته است و این خشونت دیدن را پروسهای برای مرد شدن قلمداد میکند: «زدمت تا یاد بگیری مرد باشی. من خودم قد تو بودم آقای خدابیامرزم با همین شلنگ گوشه حیاط این قدر منو میزد که همه جای بدنم کبود میشد.» (۸۴) او همچنان میگوید که مادر نیز طرفدار این خشونت بوده است و میگفته که «چوب بابا گله هر کی نخوره خله»(همانجا) این چرخهٔ نادرست تربیتی میتواند نسلها را دچار اختلال روانی کرده باشد چه برسد به کودکی ترنس که هویت جنیسیاش با جسمش تطابق ندارد و وجودش با ارزشهای قضیب/محور جامعه در تضاد است. عمو نه تنها تلاش میکند این اعمال خشونت را روشی برای مرد کردن و مسئولیت پذیر کردن پسران تلقی کند، بلکه در نقاب ناصح و دلسوز به محمدرضا تجاوز هم میکند. او در حالیکه پسر را از پشت بغل کرده و نفس نفس میزند از محمدرضا عذرخواهی میکند و میگوید که «چون دوستت داشتم زدمت.» اما در همان حال دوباره خشونت بیشتری به تن او اعمال میکند که همراه با درد و سوزش شدید است. از این نقطه داستان تراومای بزرگی در محمدرضا/ یلدا شکل میگیرد، که به تدریج به اختلال و حتی از هم پاشیدگی روانی او منجر میشود. درد و خونریزی او را به موجود دیگری تبدیل میکند که پر از نفرت است، به خصوص به این دلیل که جرات صحبت کردن در مورد این تجاوز را هم ندارد. حتی بعدها وقتی میفهمد که نه تنها او بلکه خواهرش مرجانه هم مورد تعرض جنسی عمو قرار داشته است باز هم سکوت را به بیان درد ترجیح میدهد. این است که خشم انباشته شده کم کم به بروز خشونت در خود او منجر میشود. تجاوز در حریم خانه و از سوی نزدیکان میتواند بدترین آسیبها را به کودکان برساند و پسا تجربهٔ تلخ یا پسا فاجعه را را در آنها را به اختلال روانی بدل کند. خانم سلیمانی هم به بهترین وجهی از عهده توصیف این صحنهٔ وحشتناک برآمده و هم به خوبی ریا و استانداردهای دوگانهٔ جامعهٔ مردسالار و به ظاهر مذهبی را نشان داده است، که در آن از خطای کوچکی از سوی کودکان نمیگذرند و آن را معصیتی مستوجب عقوبت جلوه میدهند ولی بر تجاوز و پدوفیلی، آن هم درون خانواده، چشم میپوشند. تجزیهٔ روانی شخصیت و به تبع آن افسردگی و مرگ خواهی در او بعد از این تعرض جنسی شدت میگیرد. در فصلهای بعدی شاهدیم که جسم و روح شخصیت به تدریج فرسوده میشود. محمدرضا جایی به مادر بزرگ میگوید: «مغزم از بدنم جدا شده. دلم میخواد غش کنم. بیهوش بشم…رو رگهای بدنم صفی از مورچه رژه میره. خنش میندازن به تنم…»(۹۶)این حس درونی همراه است با پارانویا از موجودی تعقیب کننده که او با چشمهای ترسناک گرگی توصیفش میکند که او را مدام دنبال میکند.(۹۷) بیقراری در شخصیت به حدی است که او دیگر نمیتواند خواب راحتی داشته باشد و کم کم برای تقلیل فشار درون خودزنی میکند. این پریشانی در شخصیت به شکلی است که جایی در اثر حتی مادربزرگ هم با این زخمهای درونی و بیرونی او همدردی نشان میدهد.
یکی از نقاط قوت این اثر بیشک نشان دادن فضایی است که یک شخص روانپریش و دارای بحران هویت با آن روبروست، از جمله توهم همراهی یک موجود دیگر، مثلا مردی که حتی در صحنهٔ خودارضایی او نظارت میکند. این نگاه نظارهگر شماتتگر راه لذت را بر شخصیت میبندد. او خود را از نگاه دیگری میبیند و خطابش به خود با لفظهای آنهاست. نفرت از خود با نفرت از دیگری به هم میآمیزد و وجود او را آکنده از کینه و مرگ خواهی میکند. گفتگو با مرد نظارهگر که او مسیح خطابش میکند در واقع گفتگویی با اخلاق مذهبی جامعه است، که در تقابل با تن او قرار گرفته است. او خود را ابژهای جنسی برای مردانی میبیند که نه او را قبول دارند نه دوست، بلکه فقظ به جسم و روحش تجاوز میکنند. این است که او هم شروع به اعمال خشونت میکند، به خصوص به کسی که دستش به او میرسد: به مادربزرگ. او از تحقیر خانجون لذت میبرد. از اینکه به بدنش و ناتوانیهای او در اثر کهولت اشاره کند لذت میبرد و کم کم این را به بازیای بین خود و مادر بزرگ تبدیل میکند و در نهایت او را که به شکلی سربارش شده است از میان بر میدارد. مادر بزرگی، که مرتب برای او حدیث میآورد تا او را با تحقیر با ارزشهای سنتی جامعه همراه کند. از جمله اینکه او از جملهٔ لعنت شدگان است، چون مردی است که خود را به شکل زنان در میآورد،(۱۱۱) اولین هدف انتقام او میشود. یکی از موجوداتی که محمدرضا را در لحظات آخر همراهی و او را به رهایی رهنمون میشود، مرجانه است. او، که خود خانه را ترک کرده است، در آخرین دقایق زایش دوباره همراه او میشود تا به او در رهایی خود یاری برساند. مرجانه، یا شاید نویسنده، به یلدای درونی محمدرضا میگوید: «برو و بدون که تو فقط یه آدمی و سهمی از این کره خاکی داری. هیچ مهم نیست که مرد باشی یا زن یا خواجه حرمسرا. این حق توست که زندگی کنی اونطور که میخواهی. اونطور که هستی. پس برو.» (۱۴۱) این مرجانه یا روح رهایی خواهی زنانه است که او را یلدا خطاب میکند و با هویتی نو به جهان بیرون میفرستد که زندگی کند و خود را دوست بدارد. اما آیا این اتفاق میافتد؟ پایان داستان هرچند به نظر امیدوار کننده میآید، اما به نظر من بدون از سر گذراندن یک رواندرمانی عمیق آمدن چنین شخصیتی به درون اجتماع خالی از خطر برای خود او یا دیگران نیست، حتی اگر مرگ یا قتل مادر بزرگ را پاک کردن تمام مظاهر سنت و مذهب از فضای خانگی بدانیم، هنوز تمام مظاهر این تفکر در بیرون از خانه حضوری پررنگ دارند. علاوه بر این بحران هویتی یلدا/ محمدرضا چنان با تراوما در هم آمیخته است که به نظر نمیرسد به راحتی و فقط با پوشیدن لباس زنانه و پنهان کردن اعضای مردانه در تن قابل حل باشد. در واقع پایانی باز برای سرنوشت محمدرضا رقم خورده است، که میتواند از به رسمیت شناختن خود و یگانگی تن و روح تا آسیب دیدن بیشتر در جامعهای سنتی و با قوانین سخت تغییر کند. به خصوص که با توجه به دادههای اثز به نظر نمیآید که شخصیت دوست یا دوستانی داشته باشد که او را به عطوفتی در جهان بیرون متصل کند. او از جهان خشن خانه به جهان خشنتری در بیرون قدم میگذارد. شاید بشود گفت که رهایی در این حرکت لزوما با آزادی همراه نمیشود و میتواند مثل سرنوشت مرجانه آخرش مرگ و نیستی باشد.
فرانکفورت، تابستان ۲۰۲۴