Advertisement

Select Page

«دویست متر بعد از چهارراه اول»

«دویست متر بعد از چهارراه اول»

از ظهر گذشته بود. مینی‌بوس جلوی گاراژ لب جدول در خیابان ایستاد. تمام طول راه احمد چیزی نگفت؛ در سکوت به سراب جاده که از آن حرارت و گرمی به بالا می‌رفت خیره شده بود. کلاهش را روی کاسه زانویش گذاشته و شیشه کنارش را جلو کشیده بود. باد گرم مرداد به داخل مینی‌بوس هجوم می‌آورد و به صورتم می‌خورد. احمد گاهی دستمال چهارخانه‌ای را از جیبش در می‌آورد و گردنش را خشک می‌کرد و زیر لب آه می‌کشید. بیرون جاده به‌جز تک‌بوته‌های خشکیده تا دوردست هیچ درختی به چشم نمی‌خورد. ردیف اول جلوی مینی‌بوس کنار هم نشسته بودیم و زیر نگاه سرد احمد هر بار خم می‌شدم و با لیوان پلاستیکی چرک‌گرفته‌ای که با بندی به بالای کلمن آب وصل بود، از کلمن قرمزی که دور تا دورش از سیاهی چرکین شده بود، آب می‌خوردم.

از مینی‌بوس بیرون پریدم. احمد که قدش از من بلندتر بود هم سرش را خم کرد و پشت سرم پیاده شد. قدم به پیاده‌رو که گذاشتیم، نمی‌دانستیم به کدام سمت برویم. از احمد پرسیدم: «آدرس را داری؟» خسته و با دست عرق‌کرده پاکت نامه‌ای را از جیبش درآورد و آدرس را که با حروف درشت روی پشت پاکت بود نشانم داد و گفت: «پاکت رو تو وسایلش پیدا کردم.» بعد نگاهی به مسافران که پراکنده می‌شدند انداخت و گفت:«تو همین‌جا بمون.» و سریع داخل دفتر گاراژ شد و به سمت مردی که پشت میز فلزی کوچکی نشسته بود رفت. از پشت شیشه دودزده که گوشه‌وکنار آن روزنامه زده بودند؛ دیدم مرد سرش را از روی کاغذ روبرویش برداشت و ابتدا با دست، سمت چپش را نشان داد و بعد دستش را به سمت راست برگرداند. احمد وقتی برگشت تبسم کم‌رنگی روی لبانش بود. با اشاره دست به پشت سرش گاراژ را نشان داد و گفت: «آدرس را پرسیدم مرد گاراژدار آشناش بود، از این سمت بریم.» و با دستش سمتی را که مرد گفته بود نشان داد.

«بعد از میدون، سمت راست. دویست متر بعد از چهارراه اول.»

کلاهم را از سرم برداشتم و زیر بغلم گذاشتم. با پشت دست عرق شقیقه‌ام را گرفتم. به نظر مسافت زیادی به نظر نمی‌رسید. تا میدان راهی نبود حتماً تا چهارراه هم راهی نباید باشد این‌جور فکر کردم. دویست متر بالاتر هم راهی نیست. در سکوت از میدان گذشتیم و به سمت راست پیچیدیم. قلبم داشت تند می‌زد. مغازه‌های خیابان بسته بودند. شهر در سکوت و گرما بود. درحالی‌که دور از هم قدم‌هایمان را در پیاده‌رو برمی‌داشتیم بر نگرانی و ترسم اضافه می‌شد. احمد که از من جلوتر افتاده بود قدمش را آهسته کرد برگشت ایستاد تا به او برسم نگاه دوستانه‌ای انداخت و تبسم خفیفی لبانش را فراگرفت فهمیدم می‌خواهد سکوت را بشکند و سر صحبت را باز کند ایستادم. متعجب گفت: چرا ایستادی؟

بهانه آوردم و گفتم: «تشنم شده هوا خیلی گرمه.»

احمد با تمسخر گفت: «بهانه میاری تمام روز تو خط زیر تیغ آفتابیم.»

گفتم: «ببین احمد من جلوتر از این نمی‌تونم بیام.»

گفت: «یعنی چی نمی‌تونی بیای؟ با بچه‌های دسته قرار گذاشتیم.

گفتم: «برام سخته چه جوری برم.»

احمد کلاهش را به عقب سرش کشید پیشانی بلندش با دو ابروی به‌هم‌پیوسته که در زیر کلاه پنهان بود بیرون آمد عرق روی پیشانی‌اش نشسته بود. احساس کردم ناامیدش کرده‌ام. نامطمئن گفتم: «تو هم باهام بیا. تو هم رفیقش بودی»

احمد اخم کرد ابروانش را بالا برد و گفت: «نیازی به آمدن من نیست..؟ خودت باید تنها بری. تو راننده کامیون بودی. تو باهاش بودی.»

گفتم: «من باهاش تو کامیون بودم اما حالا نمی‌تونم بیام. نمی‌دونم چی باید به خانواده‌اش بگم.»

احمد دست کرد جیبش و برگه مرخصی‌اش را درآورد و نشانم داد و با اشاره به ساعتش ، بلند گفت: «ببین نه نیار وقت نداریم تا بخایم برگردیم هم دیرشده.»

خیابان خلوت بود و تک‌وتوک عابری از خیابان می‌گذشت مردی که از کنار من گذشت از صدای بلند احمد با تعجب به ما نگاه کرد سکوت کردم تا مرد بگذرد. دستی به سرم کشیدم و نومیدانه گفتم: «آخه من برم داستان چی رو تعریف کنم؟ چه نیازی هست.»

احمد متحیر گفت: «بگو که روز آخر باهاش بودی و حادثه را براشون تعربف کن شاید خانواده‌اش دوست دارند ماجرا را کامل بدونند.»

گفتم: «یعنی اگه تو جای من بودی می‌رفتی و می‌گفتی بچه‌تون چطوری کشته شده؟»

احمد با عصبانیت جواب داد: «باشه تو بی‌تقصیر. چند بار فرمانده بهت گفت حواست به کامیون باشه خودت می‌دونی که من اومدم تنها نباشی. قرار هم نبود من بیام.» دستم را با اضطراب گرفت و به دنبال خودش کشید. بی‌اراده به دنبالش راه افتادم از چهارراه گذشتیم. چند قدم از دویست متر کمتر شد. احساس می‌کردم قلبم می‌خواهد از دهانم بیرون بزند. جلوتر احمد جلوی تنها مغازه‌ای که باز بود ایستاد و آدرس را دوباره پرسید .فهمیدم او هم مضطرب است. مرد مغازه‌دار از پشت پیشخوان به خیابان زل زده بود. با دیدن ما تکانی خورد و عینکش را بالای بینی‌اش جابه‌جا کرد و به لباس‌هایمان خیره شد. به سرهای تراشیده و کلاه‌های زیر بغل زده. از جایش بلند شد و از مغازه بیرون آمد. مرد با حس همدردی پرسید: هم‌خدمتیش هستین؟ هر دو سر تکان دادیم .«جوون خوبی بود.» نزدیک‌تر آمد و دستش را دراز کرد و خانه‌ای جلوتر را نشان داد و بعد پشتش را به ما کرد و پشت پیشخوان پنهان شد. احمد زیر لب گفت: «جوون خوبی بود» و توی چشمانم زل زد و گفت: «بریم. » این بار او با فاصله پشت سر من راه افتاد انگار می‌ترسید فرار کنم و یا مرا گم کند. جلوتر که رفتیم صدایش را از پشت سر شنیدم: «ببین دیگه رسیدیم» با ترس برگشتم. پشت سرم ایستاده بود. با نومیدی گفتم: «هنوز مونده حداقل تا دم در همراهم بیا.» نگاهش را از من گرفت و به زمین انداخت بعد به من نزدیک‌تر شد دستش را روی شانه‌ام گذاشت و فشار داد . سرش را بالا گرفت رنگ صورتش مهربان‌تر شد و با لحنی آمرانه و نامطمئن گفت: «بهتره خودت تنها بری.» با اضطراب نگاهش می کردم. لرزش دستش را حس کردم. «برو من منتطر می‌مونم.» او با چشمانش مرا به رفتن تشویق می‌کرد. آرام و محکم اما به شوخی مثل سروان گفت: «برو سرباز برو.» و با دست به سمت خانه که آن نزدیکی بود اشاره کرد. مایوس از او این پا و آن پا کردم و مردد و نگران به سمت خانه حرکت کردم.

پارچه‌هایی که روی آن‌ها تبریک و تسلیت نوشته بودند کنار عکس بزرگی از بهروز از دیوار خانه آویزان بود. حالا احمد پشت سرم بود هرچه به خانه نزدیک‌تر می‌شدم فاصله ما از هم بیشتر می‌شد. جلوی در که رسیدم سرم را به عقب برگرداندم احمد دورتر به تماشایم ایستاده بود. گرما و استرس، انگار توی کوره بودم. خانه زنگ نداشت سکه‌ای از جیب درآوردم و با آن به در زدم. عرق از صورت و پیشانی‌ام جاری بود گوش کردم اما صدایی نیامد دوباره با سکه این بار محکم‌تر به در زدم صدایی از توی حیاط که از در خانه گذشت و به گوشم رسید را شنیدم بعد از لحظاتی در باز شد. پشت در پسری ایستاده بود که با کنجکاوی وراندازم می‌کرد. آنی فهمیدم، لابد منتطر آشنایی بوده لباسم مرا به یاد او انداخته است. پرسیدم: منزل بهروز…

پسر همان جور هاج و واج می‌نگریست از روی شانه‌اش حیاط را دیدم و باغچه‌ای که وسط حیاط بود بدون معطلی گفتم: «دوست بهروزم از منطقه اومدم.» صدای زنی از داخل پرسید: «فرهاد این وقت ظهر کیه؟» پسر سرش را به سمت حیاط بر گرداند و نامطمئن فریاد زد: «دوست بهروز و از جلوی در کناری رفت.»

سرم را برای بار آخر از روی شانه برگرداندم. احمد در سایه به دیوار تکیه داده ، مرا می‌پایید و دستش را از دور به علامت آن که زودتر وارد شوم تکان می‌داد. لحظه‌ای احساس کردم او از رازی با خبر است که خیلی به او مربوط نیست ماجرا بیشتر حادثه بود اما همه مرا مقصر میدانستند.به داخل رفتم. از کنار باغچه گذشتم. پسر در سکوت جلویم راه افتاد داخل اتاق که شدم پسر به من نشان داد کجا بنشینم درست روبروی حیاط. کلاهم را کناری گذاشتم و چهار زانو روی زمین کف اتاق نشستم و به دیوار تکیه دادم. پسر بالشی پشت سرم گذاشت. پنکه آویزان به سقف اتاق با سروصدا می‌چرخید و باد گرم را به هم می‌زد. لحظه‌ای بعد پسر از اتاق بیرون زد و با پارچ قرمزی برگشت و جلویم گذاشت. قالب گرد یخ توی پارچ لحظه‌ای توجهم را جلب کرد. کنار در اتاق آیینه‌ای بزرگ روی کمد قرار داشت خودم را در آن نمی‌دیدم. کنار ساعت روی کمد، عکس قاب گرفته بهروز بود، درست روبرویم و مرا تماشا می‌کرد. به چشمان عکس نگاه کردم. صدای آرام پسر مرا به خود آورد

«الان مادرم میاد.» و بعد کنجکاو به لباس و درجه‌ام زل زد نگاه خیره‌اش آزارم می‌داد کمی ترسیدم و با خودم فکر کردم نکند که همه چیز را می‌دانند.

«درجه‌تون چیه؟»

«گروهبان دوم هستم»

زمان به کندی می‌گذشت مادر بهروز پوشیده در لباس سیاه خسته و پرمرده با ظرف میوه وارد اتاق شد ظرف را جلویم گذاشت و کنار پسر نشست. نگران و ناآشنا به من می‌نگریست بی اختیار به یاد مادرم آن دورترها افتادم. پسر به سمت مادرش خم شده بود. تبسمی روی لبانم نشست. نگاه زن به اسم روی سینه‌ام رفت. بودنم انگار خاطره‌ای را برایش تجسم می‌کرد تمام حرکات کوچک و جزئی‌ام را با دقت خاصی زیر نظر داشت. پسر گفت: «ما یک عکس از بهروز و شما تو جبهه داریم.» زن نگاهش تغییر کردو گفت :« ما منتظر شما بودیم.» پنکه همچنان در سقف شیری رنگ سقف می‌چرخید. نگاهم به پارچ آب رفت از قطر یخ کمتر شده و توی آب شناور شده بود. اضطراب و تزلزل بر وجودم سایه می‌انداخت. مرغ روی صفحه ساعت روی کمد بی امان نوک می‌زد. ثانیه‌ها پشت‌سرهم می‌گریختند و عقربه با تأنی جلو می‌رفت. نگاهم لحظاتی روی مرغ ماند ثانیه‌ها را شمردم باید از جایی شروع می‌کردم از کجا؟ با خود گفتم بهتر است هر چه زودتر ماجرا را تعریف کنم و از خانه بیرون بزنم امیدی در دلم روشن شد، با خودم گفتم وقتی با نوک آخر، عقربه بزرگ روی عدد ۴ چرخید، شروع می‌کنم. چرخید و شروع کردم. با دستپاچگی شروع به حرف زدن کردم و گفتم: «من با رفیقم با هم اومدیم او بیرون موند، نیومد. یعنی نتونست بیاد.» کف دست‌هایم عرق کرده و گونه‌هایم از گرما می‌سوخت بدنم داغ شده بود.زن مبهوت و حیرت‌زده نگاهی به پسر انداخت و سرش را تکان داد. پسر با نگاه اظهار بی‌اطلاعی کرد. می‌خواستم آشفتگی‌ام را جوری پنهان کنم، از همه چیزهایی که از آن روز تا این زمان گذشته بود. از زجری که کشیده بودم.

زن با تعجب پرسید: «دوستت کجاست؟ چرا بیرونه؟ چرا نیومد؟ »

تردید داشتم اما با اعتماد گفتم: «دوستم موقع حادثه با بهروز بود خجالت کشید بیاد گفت دلخور میشین.» و با تاکید آهسته دوباره گفتم: «او با بهروز بود. راننده کامیون بود.» گویی رازی را آشکار کرده بودم. نگاهم میان زن و پسر در گردش بود تا تاثیر حرفم را روی آن‌ها ببینم «گلوله توپ نزدیک ماشین خورد وقتی گلوله توپ به جاده خورد رفیقم نتونست کامیون را کنترل کند.» مکث کوتاهی کردم و نفسم را بیرون دادم.«رفیقم همونی که بیرونه زد رو ترمز اما ترمز برید و کامیون منحرف شد بیرون جاده و چپ کرد سر بهروز خورد به داشبورد.» وقتی این را می‌گفتم نگاهم را از آن‌ها گرفتم و به بهروز خیره شدم که داشت از پشت قاب شیشه‌ای بر و بر نگاهم می‌کرد. «رفیقم خودش را جوری مقصر میدونه البته خودش هم زخمی شد. چند وقتی بیمارستان بود. بهتر که شد مرخصی گرفتیم که بیایم خودش هم می‌خواست بیاد اما بیرون موند یعنی در واقع براش سخته. خودش این‌جور گفت.»

مادر بهروز غمزده در سکوت سرش را پایین انداخته بود و با کف دستش روی قالی می‌کشید. پسر سرش را روی شانه کج کرده مجذوب سراپا گوش می‌کرد و چشمان کوچک و سیاهش درست روی دهانم بود که به آرامی کلمات را بیرون می‌ریخت.

لحظات برایم به سختی و کندی طی می‌شد نگاه رو به پایین زن به من شهامت می‌داد تا لحظاتی خونسرد به حرف زدن خود ادامه دهم. در آن گرما و خفگی و محیط اسرارآمیز تصویر بهروز در قاب چوبی به من زل زده بود در آن لحظه دچار سردرگمی شده بودم نگاهم بی هدف اتاق را می‌کاوید. سعی می‌کردم ترس در چشمانم نباشد و یا وهم بر من چیره نشود. سرفه‌ای کردم تا اختیار صدایم را داشته باشم.«به ما مرخصی چند ساعته دادن و باید زود برگردیم.» مادر بهروز آب و میوه را جلویم سراند، لیوان آب را برداشتم و درجا سر کشیدم. مگس‌های توی هوا وزوزکنان روی میوه‌های توی ظرف می‌نشستند. زن با عجله و شرم دستش را تکان می‌داد تا مگس‌ها پرواز کنند. از این که آن جور حرف می‌زدم احساس پست بودن می‌کردم نفسم به سختی بالا می‌آمد و دستانم می‌لرزید. به چشمان بهروز در عکس نگاه کردم انگار داشت با من حرف میزد بی صدا در جوابش گفتم: «من به احمد گفتم برای من سخته.»

دلم می‌خواست بلند می‌شدم از آنجا می‌گریختم فرار می‌کردم اما نیرویی مرا به نشستن تشویق می‌کرد.

دنبال کلماتی بودم تا بتوانم عمق احساساتم را بگویم اما شهامت نگاه کردن به آن‌ها و گفتن حقیقت را نداشتم از تصور آن که اگر بفهمند به آن‌ها دروغ می‌گویم ترس داشتم کلمات بی مصرف و بی خاصیت از دهانم خارج میشدند .کلمات را در هوا میدیدم که چگونه به من دهن کجی میکنند. اما کلماتم زن و پسر را تسلی نمی داد.

آن دو ساکت و خاموش سرشان را به زیر انداخته بودند. لحظه‌ای درنگ کردم از جایی که نشسته بودم می‌توانستم حیاط خانه را ببینم. درخت‌های خشک شده توت و انار باغچه خودنمایی می‌کردند. لحظاتی گذشت زن آرام پرسید: «اون موقع قبل از مرگش چیزی نخواست؟» سختش بود که جمله را کامل کند سرش روی شانه پسر خم شده بود وقتی این را پرسید دگرگون و در آستانه گریه بود: «چیزی نگفت حرفی نزد؟»

بی اختیار کلاهم را در دستم مچاله کردم و ناشیانه گفتم: «شما را صدا کرد چند بار شما را صدا زد.»

زن تکانی خورد انگار از خواب بیدار شده بود و چیزی بر او آشکار شد با چشمانی باز و حالتی عجیب وراندازم کرد. تسلیم به دیوار تکیه زده بودم هیجان و ترس هر لحظه برمن غلبه میکرد پنکه سقفی روی دور تند بود صدای تق تق پنکه در فضا می پیچید احساس میکردم هر لحظه ممکن است از آن بالا کنده و به زمین روی سرم سقوط کند.

زن دستش را به چشمانش کشید و اشکش را پاک کرد سکوت اتاق را در بر گرفت. سکوت کشدار شد.

جرات به خرج دادم و دوباره به عکس بهروز نگاه کردم عکس روی میز با دلسردی نگاهم میکرد انگار چشمانش را از من میگرفت. با هر نوکی که مرغ می زد تیک تیک ساعت خبر میداد که زمان به سرعت طی میشود و جلو میرود مرغ بی امان و بی وقفه نوک میزد. نگاهم را از عکس دزدیدم مورچه ای سرگردان از روبرویم روی قالی گذشت اگر اینجا نبودم حتما با نوک انگشت لهش میکردم.جرات نداشتم به حسی که درونم میگذشت فکر کنم. مصمم بودم که فرار کنم از وضعیتی که در آن بسر میبردم. دستی به پیشانیم کشیدم سرد بود میترسیدم با افکار گذشته که به سرعت به ذهنم هجوم میآوردند رو به رو شوم. اصابت گلوله صدای انفجار، ترس ناگهانیم و رهایی فرمان وخوردن جسمی به داشبورد و آهی کوتاه بعد سقوط در ذهنم ظاهر شدند. مغزم آشفته و هیجان زده بودم. شتابزده بلند شدم برایم مهم نبود چه اتفاقی می خواهد رخ بدهد حالا دیگر نه آن عکس و نه احمد و نه آن انفجار هیچکدام برایم اهمیت نداشتند وقتی از درخانه بیرون زدم دیگر حتی روبرو شدن با خودم که آن بیرون به آن می پیوستم نیز برایم اهمیت نداشت.

در که پشت سرم بسته شد نفس عمیقی کشیدم آن را با صدا بیرون دادم. مادر بهروز پشت در به من گفت: «کاش دوستت هم آمده بود.»

چند متر از دویست متر به سمت چهار راه برگشتم. جلوتر احمد درسایه دیوار روی سکوی مغازه ای توی پیاده رو نشسته بود. پاهایش را دراز کرده و سیگار دود می کرد از دور که دیدم از جایش بلند شد خودش را تکاند. کلاهش را روی سرش گذاشت به او که رسیدم بی معطلی پرسید: زود اومدی تمام؟

گفتم: «آره، تمام»

:«مادرشو دیدی؟»

سرم را از دل و جرائتی که پیدا کرده بودم به علامت تایید تکان دادم منتظر بود تا برایش توضیح بدهم. سکوت کردم. با نگاه منتظری نگاهم میکرد مشکوک پرسید: «خوب، همه چیز رو گفتی»

: «تقریبا همه چیز رو گفتم.»

احمد ابروهایش را درهم کشید با ناباوری من من کنان پرسید: «گفتی که باهاش بودی؟»

: «گفتم باهاش بودم.»

دیدم احمد تبسمی کرد و سیگارنیمه اش را گوشه ای پرت کرد. سرش را به سمت چهار راه برگرداند. لبهایش را جمع کرد و برای خوشایندم گفت: «برات سخت بود کاش با تو می آمدم.»

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights