Advertisement

Select Page

دختری از رویا

دختری از رویا

تک دختر یک خانواده بودن، همیشه حس عجیبی داشت. از یک طرف، عزیزدردانه پدر و مادر بودن شیرین بود، اما از طرف دیگر، سنگینی انتظارات و رؤیاهای ناتمام آن‌ها را هم روی شانه‌هایم حس می‌کردم. دنیای من، دنیای آرزوهای بزرگ بود—آرزوهایی که شاید برای خیلی‌ها فقط رویاهای خام باشند، اما برای من حکم مسیر زندگی را داشتند.

از همان کودکی، وقتی رویایم را با دیگران در میان می‌گذاشتم، نگاه‌هایشان پر از تعجب و تردید بود. بعضی‌ها می‌خندیدند، بعضی‌ها شانه بالا می‌انداختند، و بعضی‌ها با لحن مهربانی می‌گفتند: «بزرگ می‌شی، می‌فهمی زندگی اون‌قدرها هم که فکر می‌کنی، ساده نیست.» اما من می‌دانستم که قرار نیست به سادگی تسلیم شوم. زندگی برای من چیزی بیشتر از یک روزمرگی تکراری بود؛ من می‌خواستم داستانی بسازم که روزی از آن با افتخار یاد کنند.

حالا که به گذشته نگاه می‌کنم، می‌بینم آن روزها نقطه شروع تمام ماجراهایم بود. جایی که تصمیم گرفتم سرنوشت خودم را بسازم، نه اینکه فقط نظاره‌گرش باشم…

قدم‌هایم را روی زمین حس نمی‌کردم. انگار در خلا راه می‌رفتم. خیابان‌ها بی‌صدا شده بودند، ماشین‌ها و آدم‌ها را می‌دیدم اما هیچ‌کدام واقعی به نظر نمی‌رسیدند. کلمات دکتر هنوز توی سرم تکرار می‌شد:

«متأسفم، اما شما یائسه شده‌اید. هیچ‌وقت بچه‌دار نخواهید شد.»

همین؟ به همین سادگی؟ تمام شد؟ پس آن همه آرزو، آن همه رویا که از کودکی با خودم حمل کرده بودم چه می‌شد؟ چطور باید به مادرم می‌گفتم که هیچ‌وقت نوه‌ای از من را در آغوش نخواهد گرفت؟ چطور باید چشمان پدرم را می‌دیدم وقتی این حقیقت را می‌فهمید؟

هوا گرفته بود یا فقط نگاه من تار شده بود؟ نمی‌دانم. فقط می‌رفتم، بی‌هدف، بدون آنکه حتی بدانم کجا هستم. حتی یادم رفت که ماشین دارم. فقط راه می‌رفتم، گم‌شده  بودم میان خیابان‌هایی که دیگر برایم آشنا نبودند.

یک لحظه صدای ترمزی بلند در گوشم پیچید، نوری شدید، و بعد—ضربه‌ای محکم که مرا به زمین پرت کرد. دنیا دور سرم چرخید، آدم‌ها جیغ زدند، و من فقط به آسمان خیره ماندم. آسمانی که آن روز، عجیب خاکستری بود.

وقتی چشمانم را باز کردم، اولین چیزی که دیدم سقف سفید و چراغ‌های مهتابی بیمارستان بود. صدای زمزمه‌های دور و نزدیک در گوشم می‌پیچید. همه‌چیز مبهم بود، اما سنگینی دردی که در بدنم حس می‌کردم، ثابت می‌کرد که هنوز زنده‌ام.

ذهنم  درگیر چند ساعت قبل بود، همان لحظه‌ای که در مطب دکتر نشسته بودم و منتظر شنیدن خبری معمولی بودم. اما او—دکتری که سال‌ها پیش مرا به دنیا آورده بود—چنان بی‌رحمانه خبر ناباروری‌ام را داد که انگار اعلام یک نتیجه‌ی آزمایش معمولی است. وقتی با حیرت و ناباوری به او خیره شدم و پرسیدم:

«یعنی هیچ راهی نیست؟ هیچ شانسی ندارم؟»

او اخمی کرد، نفسش را با کلافگی بیرون داد و با لحنی سرد و تند گفت:

«سوالات بیشتر رو از منشی بپرسید.»

همین! بدون اینکه حتی تلاش کند آرامم کند، بدون اینکه کوچک‌ترین همدردی نشان دهد.

حالا که در بیمارستان روی تخت افتاده بودم، به این فکر می‌کردم که چطور کسی که روزی کمک کرده بود پا به این دنیا بگذارم، حالا با بی‌رحمی تمام امیدم را از من گرفته بود. چطور می‌توانست بدون لحظه‌ای تردید، تمام رؤیاهایم را خرد کند و بعد، بی‌اعتنا بگوید که به منشی مراجعه کنم؟

چشم‌هایم را بستم. نمی‌دانستم از سرنوشت عصبانی باشم یا از او. شاید از هر دو.

صدای پای کسی در راهروی بیمارستان پیچید. هنوز درد داشتم، اما وقتی چشمانم را باز کردم، اولین چیزی که دیدم چهره‌ی نگران پدر و مادرم بود. مادرم دستم را گرفته بود و چشمانش از گریه سرخ شده بود. پدرم، مردی که همیشه صبور و آرام بود، حالا با حالتی درمانده کنارم نشسته بود. برادرم میلاد هم بود، سعی می‌کرد با لبخندی مصنوعی فضا را سبک‌تر کند، اما من می‌دانستم که او هم قلبش گرفته است.

همسرم  کنار تخت نشست، دستم را در دستش گرفت و آرام گفت:

«عزیزم، این پایان دنیا نیست. ما می‌تونیم یک فرزند از پرورشگاه بیاریم. یه بچه که به عشق و آغوش تو نیاز داره. ما می‌تونیم یه خانواده‌ی خوشبخت بسازیم، حتی اگه…»

حتی اگه… او جمله‌اش را کامل نکرد، اما من می‌دانستم که چطور قرار بود تمام شود. حتی اگر هیچ‌وقت فرزند خودم را در آغوش نگیرم.

اما چطور می‌توانستم این حقیقت را بپذیرم؟ تمام عمرم، در ذهنم لحظه‌ای را تصور کرده بودم که خودم مادر می‌شدم، که فرزندم را در سی‌وسه‌سالگی به دنیا می‌آوردم. بارها خودم را دیده بودم که با دستان خودم گهواره‌ای را تکان می‌دهم، صدای خنده‌ی کودکم در خانه می‌پیچد، و چشمانم پر از عشق و امید  است.

حالا، این رؤیاها قرار بود فقط یک خیال باشند؟ چطور می‌توانستم به زندگی‌ای فکر کنم که در آن هیچ‌وقت فرزندی از وجود خودم نداشته باشم؟ نگاه همسرم علی پر از امید بود، اما من؟ من در دنیای دیگری بودم. دنیایی که در آن هنوز فرزند خودم را می‌دیدم، حتی اگر دیگر هیچ شانسی برای به دنیا آوردنش نداشتم.

وقتی از درمان‌های علمی ناامید شدم، به چیزی پناه بردم که همیشه در ذهنم جایی برایش بود—گیاهان دارویی. مادربزرگم همیشه می‌گفت طبیعت درمان هر دردی را در دل خودش دارد. پس شروع کردم به جستجو، تحقیق، خواندن مقالات قدیمی و تجربه‌های کسانی که مثل من، امیدشان به پزشکی مدرن را از دست داده بودند.

چای‌های گیاهی، جوشانده‌های ناشناخته، ترکیب‌های عجیب‌وغریب، همه را امتحان کردم. هر بار که لیوان دمنوش را در دست می‌گرفتم، با خودم زمزمه می‌کردم که شاید این یکی جواب بدهد، شاید همین یک‌بار کافی باشد تا معجزه رخ بدهد.

بی‌بی‌چک؟ آن شده بود یکی از وسایل ضروری کیفم، کنار رژ لبی که همیشه همراهم بود. هر ماه، با ترسی که از امید تغذیه می‌شد، یکی را برمی‌داشتم و خودم را به یک اتاق خلوت می‌رساندم. نفس عمیق، چند لحظه‌ی انتظار، و بعد—همان یک خط لعنتی. یک خط که هر بار انگار چیزی درونم را می‌شکست. اما باز هم ناامید نمی‌شدم، هنوز نه.

من مدیر یکی از بانک‌های تهران بودم، زنی که در محیطی جدی و رقابتی کار می‌کرد، اما هیچ‌کس نمی‌دانست که پشت چهره‌ی مصمم و حرفه‌ای‌ام، زنی ایستاده که هر روز با یک رؤیای مادر شدن دست‌وپنجه نرم می‌کند. زنی که در جلسات مهم بانکی، در میان گزارش‌های مالی و تصمیم‌های کلان، فکرش در گوشه‌ای از ذهنش همچنان درگیر یک سؤال ساده بود: «آیا بالاخره این ماه…؟»

میلاد سال‌ها بود که در آمریکا زندگی می‌کرد. از همان روزی که خبر ناباروری‌ام را شنید، آرام و قرار نداشت.برادر است دیگر. می‌دانستم که چقدر دلش برایم می‌سوزد، اما مثل همیشه سعی می‌کرد منطقی باشد و به جای همدردی‌های بی‌فایده، به دنبال راه‌حل بگردد.

بدون اینکه چیزی به من بگوید، پرونده‌ی پزشکی‌ام را جمع‌آوری کرد و شروع کرد به پیگیری از بهترین پزشکان و متخصصان ناباروری در آمریکا. هر چند وقت یک‌بار با من یا مادرم تماس می‌گرفت و با هیجان می‌گفت:

«یه دکتر فوق‌العاده توی نیویورک هست که روی کیس‌های خاص کار می‌کنه.»

یا

«فلان کلینیک توی بوستون یه روش درمانی جدید داره که شاید بتونه کمک کنه.»

اما من؟ دیگر امیدم را از دست داده بودم. بارها گفته بودم که دیگر نمی‌خواهم دل خوش کنم، اما او ناامید نمی‌شد. هر بار که با اشتیاق در مورد یافته‌های جدیدش حرف می‌زد، فقط لبخند تلخی می‌زدم و می‌گفتم:

«باشه، بفرست، می‌خونم.»

اما حقیقت این بود که دیگر توان این همه امیدواری و بعد، فرو ریختنش را نداشتم. هر چند در اعماق وجودم، هنوز کورسوی امیدی بود—امیدی که حتی اگر انکارش می‌کردم، در قلبم زنده بود.

یک شب، در سکوت وهم‌آلود خواب، خودم را رو به روی دریای بیکران دیدم. موج‌ها آرام و بی‌صدا به ساحل می‌رسیدند، آسمان آبی‌تر از همیشه بود، و نسیمی خنک صورتم را نوازش می‌داد. اما چیزی که این رؤیا را از تمام خواب‌های دیگر متمایز می‌کرد، حضور فرشته‌ای در آغوشم بود.

دختری با چشمانی روشن، پوستی سفید و لطیف، و موهایی نرم و درخشان که در باد می‌رقصید. انگار نور خورشید در تارهای مویش جا خوش کرده بود. دست‌های کوچکش را دور گردنم حلقه کرده بود و سرش را به شانه‌ام تکیه داده بود. قلبم پر از حسی عجیب و عمیق شد—حسی که تاکنون در بیداری تجربه نکرده بودم.

به افق زیبای پیش رو خیره شدم. خورشید آرام آرام در دل دریا فرو می‌رفت، آسمان به رنگ‌هایی جادویی در می‌آمد، و من حس می‌کردم که برای اولین بار، همه چیز در جای درست خودش قرار دارد. گویی هیچ فقدانی در زندگی‌ام نبوده، هیچ انتظار طولانی نکشیده‌ام، و هیچ دردی قلبم را خَلَجان نکرده است.

در همان لحظه، در همان رؤیا، دانستم که این دختر، بخشی از وجود من است. انگار همیشه در سرنوشت من نوشته شده بود، فقط باید راه رسیدن به او را پیدا می‌کردم.

شب یلدا بود. مادرم طبق سنت هر سال مهمانی ترتیب داده بود و از صبح مشغول آماده کردن همه‌چیز بود. من اما خسته و کلافه از کار، مستقیم از بانک به خانه‌ی مادرم رفتم. هنوز پالتویم را درنیاورده بودم که نگاهم به میز یلدا افتاد—چیدمانش هنوز کامل نبود. با اینکه خستگی روی شانه‌هایم سنگینی می‌کرد، جلو رفتم و شروع کردم به چیدن میوه‌ها، ظرف‌های آجیل، و انارهای قرمز و درشت. انگار در این کار، آرامشی بود که ذهنم را برای لحظاتی از آشفتگی‌هایش جدا می‌کرد.

همان‌طور که دانه‌های انار را در ظرفی کریستالی می‌ریختم، ناگهان خوابم به یادم آمد. تصویر آن دختر زیبا با چشمان روشن، دریای بیکران، و حس عمیقی که در رؤیا تجربه کرده بودم، با تمام جزئیاتش در ذهنم زنده شد. حس کردم در اوج ناامیدی، چراغی برای راهم روشن شده است.

بی‌اختیار رو به مادرم کردم و با لحنی پر از هیجان گفتم:

«مامان… ممکنه این ماه، همون ماهی باشه که انتظارش رو می‌کشیدم؟ شاید خوابم نشونه‌ای بوده…»

مادرم که مدت‌ها بود تلاش‌های نافرجامم را دیده بود، آهی کشید، دستی روی دستم گذاشت و با مهربانی اما قاطعانه گفت:

«مینا، فراموش کن. همه‌ی زن‌ها که مادر شدن رو تجربه نمی‌کنن. تو هم باید بپذیری…»

اما من حال دیگری داشتم. انگار چیزی درونم مرا صدا می‌زد. همان‌طور که به نوای موسیقی مدرن که در پس‌زمینه پخش می‌شد گوش می‌دادم، به سمت کیفم رفتم. بدون لحظه‌ای تردید، بی‌بی‌چکی را که همیشه همراه داشتم برداشتم و به سمت دستشویی رفتم.

دقایقی بعد، دستم می‌لرزید. چشمانم روی آن دو خط قرمز که کم‌کم نمایان می‌شد، ثابت مانده بود. باورم نمی‌شد! دو خط… دو خط که خبر از وجود نعمتی می‌داد که سال‌ها چشم‌انتظارش بودم. نفسم بند آمد. و بعد، در یک لحظه، فریادی از شادی کشیدم که کل خانه را لرزاند.

صدای قدم‌های سراسیمه‌ی پدر و مادرم را شنیدم که به در کوبیدند. پدرم با نگرانی گفت:

«این دختر دیوونه شده؟!»

در را باز کردم. صورتم خیس اشک، اما لبخندم وسیع‌تر از همیشه بود. نفس عمیقی کشیدم و با بغضی شیرین اما با فریاد گفتم:

«به من گوش کنید… من باردارم!»

مادرم همان‌جا نشست، دست‌هایش را روی صورتش گذاشت و اشک شوق ریخت. پدرم که همیشه مردی آرام و کم‌حرف بود، حالا چشمانش از شادی می‌درخشید. انگار سال‌ها انتظار، حالا به ثمر نشسته بود.

با دست‌های لرزان گوشی را برداشتم و شماره‌ی علی را گرفتم. وقتی جواب داد، صدایم از شدت هیجان می‌لرزید:

«علی… نمی تونی حدس بزنی چه خبری میخوام بهت بدم … باورت نمی شه …من دارم مادر میشم !»

در ماه هفتم بارداری، بالاخره ویزای آمریکا که  میلاد مدت‌ها برایش پیگیری کرده بود، به دستم رسید. وقتی پاکت را باز کردم و مهر تأیید را دیدم، قلبم تندتر زد. این یعنی می‌توانستم دوران باقی‌مانده‌ی بارداری‌ام را در کنار برادرم سپری کنم و فرزندم را در کشوری به دنیا بیاورم که همیشه فرصت‌های بزرگی برای آینده در آن وجود داشت.

علی با اینکه نمی‌توانست همراهم بیاید، با چشمانی پر از عشق و نگرانی بدرقه‌ام کرد. گفت:

«مهم اینه که تو و بچه سالم باشید. هر جا که باشی، من کنارتم.»

و من راهی شدم.

وقتی به آمریکا رسیدم، برادرم در فرودگاه منتظرم بود. انگار او هم به اندازه‌ی من برای این اتفاق هیجان داشت. در این دو ماه باقی‌مانده، او و مادرم همه‌ی مراقبت‌های لازم را برایم فراهم کردند. هر روز پیاده‌روی‌های کوتاه، غذای سالم، و کلی برنامه‌ریزی برای ورود فرشته‌ی کوچکم به این دنیا.

و بعد، آن روز فرا رسید.

دردها شروع شد، و من می‌دانستم که لحظه‌ای که تمام عمر برایش صبر کرده بودم، همین حالا در حال رخ دادن است. برادرم، مادرم و پدرم با هیجان مرا به بیمارستان رساندند. هر کدام‌شان سعی می‌کردند آرام باشند، اما نگرانی در نگاهشان موج می‌زد. پدرم دستم را فشرد و گفت:

«تو قوی‌تر از این حرف‌هایی دخترم.»

در آن لحظات درد و اضطراب، فقط به یک چیز فکر می‌کردم—فرزندم، همان دختری که سال‌ها در رؤیاهایم دیده بودم، حالا قرار بود پا به این دنیا بگذارد. چشم‌هایم را بستم و به یاد دریای بیکران و آن لحظه‌ی جادویی افتادم.

و بعد… صدای اولین گریه‌ی او در اتاق پیچید. لحظه‌ای که هیچ‌وقت فراموش نخواهم کرد.

وقتی ملیسا به دنیا آمد، با هر گریه‌ای که از هنجره اش بیرون می‌آمد، قلبم بیشتر به تپش می‌افتاد. برادرم که کناری ایستاده بود، با دقت و محبت بند ناف او را برید و در همان لحظه، انگار دنیا برای من کوچک و بزرگ شد. همه‌چیز به آن لحظه وصل می‌شد—لحظه‌ای که به آرزویی دیرینه رسیدم، آرزویی که همیشه در خواب‌هایم دیده بودم.

وقتی چشم‌هایم به صورت ملیسا افتاد، نمی‌توانستم باور کنم که دختری به این زیبایی داشته باشم. صورتش، چشمان درخشان و لبخند آرامی که روی لب‌هایش نشسته بود، دقیقا شبیه همان دختری بود که در خواب‌هایم دیده بودم. زیبایی او، همه‌چیز را تحت‌الشعاع قرار می‌داد، حتی خودم را. هر ویژگی‌اش، حتی کوچک‌ترین جزییات، همان‌هایی بودند که در رؤیای شبانه‌ام تصور کرده بودم.

اما چیزی بیشتر از زیبایی او وجود داشت. وقتی برادرم او را در آغوشم گذاشت و برای اولین بار صورتش را لمس کردم، چیزی توجه‌ام را جلب کرد. روی گونه‌اش کمی نزدیکتر به گوش چپش نشانه‌ای کوچک و خاص وجود داشت—یک لکه‌ی زیبای سرخ که برای من علامتی بود. انگار این همان نشانه‌ای بود که همیشه در رؤیاهایم منتظرش بودم، همان چیزی که طبق آیین‌های باستانی نشانه‌ی دخترانی است که نیکو نظر شده‌اند. دختری که به دنیا آمده، قرار است سرنوشت بزرگی داشته باشد.

حس عجیبی به من دست داد. انگار این دختر، همان‌طور که در خواب‌هایم دیده بودم، همان چیزی بود که من در جستجویش بودم. حالا که او را در آغوش داشتم، می‌دانستم که این هدیه‌ی زندگی‌ام است، دختری که نه تنها زیبایی جسمی بلکه نشانه‌ای از سرنوشت در صورت خود دارد. حالا من صاحب این دختر شگفت‌انگیز بودم.

زمان گذشت و ملیسا بزرگ‌تر شد. هر روزی که می‌گذشت، این باور در دل من ریشه می‌دواند که او به همان اندازه که در خواب‌هایم دیده بودم، جادویی درون خود دارد. همه چیز حول او می‌چرخید—نکات ظریف چهره‌اش، همان نشانه‌ ی روی صورتش، و آن روحیه‌ی خاص که همیشه داشت. به نظر می‌رسید این دختر تنها در جهان من نباشد، بلکه به نوعی در جهان‌های دیگر نیز وجود داشته باشد، مثل یک حقیقت عمیق‌تر که در دل زمان نهفته است.

چند سال بعد، وقتی که ملیسا به مدرسه می‌رفت و شروع به یادگیری دنیای پیرامونش می‌کرد، دیگران هم به سرعت متوجه ویژگی‌های خاص او شدند. نه تنها در زیبایی، بلکه در نحوه‌ی تعامل با دیگران، در عمق احساساتش، و حتی در قدرت درک مسائل پیچیده. مردم اغلب می‌گفتند: «او یک نور در دل تاریکی است.» و من که همیشه از سرنوشت و حکایت‌های باستانی حرف زده بودم، دیگر از درونم مطمئن بودم که او نه تنها یک هدیه برای من، بلکه شاید یک نشانه‌ی بزرگ برای جهان است.

در یکی از شب‌های تابستانی، وقتی که ملیسا کنارم نشسته بود و به آسمان پرستاره نگاه می‌کردیم، دستش را به طرف من دراز کرد و گفت:

«مامان، من فکر می‌کنم که دنیا خیلی بزرگتر از این چیزی است که می‌بینیم، نه؟»

با لبخند نگاهش کردم و گفتم:

«آره، عزیزم، دنیا خیلی بزرگتر از آن چیزی است که تصور می‌کنیم. شاید تو یکی از کسانی باشی که روزی این دنیا را تغییر می‌دهی.»

چشمان ملیسا درخشان‌تر از همیشه شد، گویی در آن نگاه، چیزی از آینده و سرنوشت بزرگ او نهفته بود. چیزی که دیگر برایم واضح بود، این بود که ملیسا آمده بود تا برای همه چیز معنا بیاورد، به جهان چیزی هدیه دهد که هیچ‌کس آن را پیش‌بینی نمی‌کرد. و من، به عنوان مادرش، به بزرگ‌ترین هدیه‌ای که از زندگی گرفتم، افتخار می‌کردم.

داستان من و ملیسا، داستانی بود از امید، انتظار و سرنوشت، داستانی که با هر لحظه‌ای که می‌گذشت، بیشتر به حقیقت تبدیل می‌شد—داستانی که هیچ‌گاه به پایان نمی‌رسید، چرا که آغاز هر فصل جدید، خودش در پی آن فصل قبلی می‌آمد.

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights