ترجمه اکرم پدرامنیا از شعر «مترجم» کوین پروفر
مترجم
کِوِن پروفر | ترجمهی اکرم پدرامنیا
«شعر در ترجمه
به جسد مردهی بیگانهای میماند
که امواج به ساحل ما آوردهاند،»
مرد جوان دوست داشت این را بگوید،
سپس،
مکث کند تا استعاره تهنشین شود،
برخی شنوندگان متفکرانه سر تکان دهند،
و او به آنها بگوید:
حالا ترجمهام از شاعر رومی ناشناسی را میخوانم،
ورقهایش را زیرورو کند، سپس خیره شود
به تاریکیِ تالار سخنرانی.
جسد مرده از خاموش ماندن سر باز زد
امواج بسی عاشقش بودند،
به ساحلش راندند
و دوباره به دریا غلتاندند.
و اینگونه راهش را به سوی ساحل پیمود
برای دمی فرود آمد، شاید هم چند دم
بر ماسههای خیس
پس بیرون جهید
در میان آمریکاییهای شناگر.
*
صد و بیست بیگانه در قایقی سوراخ
بیشمار است،
پس اقیانوس از شعر لبریز میشود،
برخی چندوچون زبانِ نخستین را حفظ میکنند،
اما برخی سیهروز در زبان نو غرق میشوند.
«ایناهاشام، اینطرف!
دکلهای نفتیتان را میبینم
که میدرخشند بر افق،»
این را زن جوان میگوید ـ همان که کسی گوش نمیدهد به او ـ
یا هیچ نمیگوید،
چنگ زده به لبهی قایق خیس،
قایقی که سراسر شب بر آن شناور بوده
در میان جسدهای رانده شده،
چند تایی از آنها در میان دکلهای نفتی گیر افتادند،
و دیگران آرام رسیدند به ساحل ما.
*
شعری که از نقطهی رخدادش
راه درازی آمده بود،
وقتی در بخش شلوغ ساحل فرود آمد،
دگرگون شد ـ چنانکه شناگران از وحشت گریختند،
شما، بیگانهها در بیشمار کشتیهای بادبانیتان،
بیایید به امپراتور بپیوندید! مترجم آهنگین صدا سر داد،
از تریبونِ نورافشانش،
و شنوندگان آه کشیدند.
«ایناهاشام، این طرف!»
صدای کوچکی در ترجمه گفت،
صدایی که هیچکس ـ حتا مترجم ـ
نتوانست بشنود.
*
شنوندهها
آمده بودند که بشنوند
درسگفتاری دربارهی شعر در ترجمه
و حالا مترجم میگفت
از گرایش شعر روم باستان به جذب شدن
و درنتیجه دگرگون شدن،
فرهنگ بیگانه،
خدایانشان و غذاهاشان.
بیرون تالار، همه جا تاریک شده بود،
در این شب تابستانی شگرف.
هزار کشتی
بر اقیانوس بزرگ سیاه
درخشیدند و تکوین یافتند،
*
و روزها، جسدها به ساحل آورده شدند
آنگاه کارگران آمریکایی
آنها را در کیسههای پلاستیکی
ریختند،
که در استعارهی مترجم
به نوعی منتشر میشوند
*
اما چه چیزی برای گفتن هست
از آن زن جوان که
برای آمدن به شعر من
هنوز بر آن آهنپاره چنگ زده است
از دو روز پیش؟
باران ملایم تابستانی
پوستش را میسوزاند. میگوید، ایناهاشام!
نگاه میکند به دکلهای نفتی ـ چندک زده میان او و ساحل ـ
ایناهاشام!
*
او زن زیباییست
و یکی باید ترجمهاش کند.
پاریس ریویو، شمارهی ۲۲۰، بهار ۲۰۱۷
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
«اکرم پدرامنیا در حاشیهی کویر کاشان پا به هستی گذاشت و در آغوش مادری بزرگ شد که داستانهایش را هرگز پایانی نبود و پدری که هر سخن را با شعری از حافظ میآراست. کودکی و بخشی از نوجوانی را در همان حاشیهی کویر بهسر آورد. از آغاز کودکی به خواندن و نوشتن عشق میورزید. در سن نه سالگی نوولایی (داستان بلند) نوشت که از پی آن جایزهی بهترین داستان را از وزیر آموزش و پرورش وقت دریافت کرد. …
پس از پایان دورهی دبیرستان برای ادامهی تحصیل به تهران کوچ کرد. بهرغم داشتن رتبههای عالی در کنکورهای سراسری، به دلیل دگراندیشی، از ورود به دانشگاه محروم شد، اما پس از صدور بخشنامهی معروف آیتالله منتظری به عنوان دانشجوی مشروط نخست در رشتهی ادبیات انگلیسی دانشگاه تهران و سپس در رشتهی پزشکی دانشگاه علومپزشکی ایران به آموختن ادامه داد و پس از پایان دکترای پزشکی برای پیگیری آموزش و پژوهش به همراه همسر و دو فرزند به کشور کانادا کوچ کرد. …»