شعری از شیرین جلالی
[clear]
دست هایت
حرفهای زیادی داشت
وقتی با پنج حرف زمخت
مهربانی را
بر پوست تنهاییام سیلی میزدی!
چشمهایت
آن دو قرن سکوت شیطان
رسالتم را وسوسه میکرد
وقتی پیامبر درد بودم
و امتم،
– چیزی شبیه جهیزیه ی خرد شده –
به نبوتم میخندیدند
حجت برمن تمام شده
با زندگی کنار آمدهام
برای تمام مهربانیات
یک نفر بودنم کمست!
شاید بهشت
لبخندیست گم شده
پشت دندان قروچههای شبانه
وقتی دعا میکنی
صبح بیدار نشوم…
[clear]